به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

فصل اول: بلندترین پاراگراف

کتاب اعترافات بی‌باکانه نوشته سو ویلیام سیلورمان، راهنمایی است برای نوشتن حرفه‌ای خاطرات که در حال ترجمه آن هستم. بخش‌هایی از آن را در اینجا منتشر می‌کنم و خوشحال می‌شوم اگر بازخوردی درمورد نثر ترجمه دارید، حتمن با من درمیان بگذارید. 

پیشاپیش از حسن توجه شما بیکران سپاسگزارم.

پیشگفتار

رندی، درمانگرم، به من می گوید: «تو باید داستان خودت را بنویسی

من حدود یک سال است که تحت درمان هستم. خمیده روی مبل آبی در دفتر رندی واقع درآتلانتا نشسته، سرم را به عقب لم می‌دهم و به سقف نگاه می‌کنم. از  نگاه خیره او عصبی می‌شوم. پاهایم، در کفش ریباکس چرمی قرمز را روی میز قهوه‌خوری‌اش می‌گذارم. این میز، این مبل، این دفتر همه آنها برای آرامش مشتریانش طراحی شده‌اند.

اما من احساس راحتی نمی‌کنم. می‌خواهم به او بگویم: از خودم بنویسم؟ تویی که باید دیوانه باشی! چرا باید درباره خودم بنویسم؟ می‌خواهم به او بگویم: من چیزی برای گفتن درمورد خودم ندارم. هیچی. من هیچ ایده‌ای درباره اینکه چگونه در مورد خودم بنویسم، ندارم. . . یعنی، حتی اگر بخواهم!

می خواهم بگویم: نه، نه، نه!

«خوب؟» او با حالتی از انتظار می‌گوید.

نگاهی به او می اندازم، به چشمان آبی اش- آبی – رنگ آرام مبل، رنگ دیوارهای دفترش. اما همانطور که ابروهایش را پرسشگرانه بالا می‌برد، دوباره روی از او برمی‌گردانم.

گیاه گوشه‌ی پنجره، خشک و شکننده به نظر می رسد. می‌خواهم بهش بگویم که به آن آب دهد. شاید بتوانیم جلسه را صرف بحث در مورد فرهنگ باغبانی کنیم. به جلو خم می شوم و بند کفش چپم را با وجود گره‌ای عالی از نو می‌بندم. می‌خواهم هر کاری بکنم جز پاسخ به آنچه که حتمن باید یک ایده دیوانه‌وار باشد، اگرنه، پس آشکارا، یک ایده غیر ممکن است.

جواب می‌دهم: «در مورد خودم چیزی برای گفتن ندارم.»

«عصبانی به نظر می‌رسی.» او می‌گوید. «چرا نمی‌خواهی در مورد خودت بنویسی؟»

او می‌داند که من سال‌هاست که سعی می‌کنم، رمان بنویسم. پس منظور واقعی او این است که، چرا از نوشتن داستان تخیلی دست برنمی‌دارم و یک داستان واقعی نمی نویسم؟

یک داستان واقعی.

در چنین روزی در دفتر او، مطمئن هستم که رسمن کلمه، خاطرات، در ذهنم وجود ندارد. چطور می‌توانست باشد؟ در آن زمان، در اوایل دهه ۱۹۹۰، من به سختی حتی یک عنوان از آن را می‌شناختم.

می خواهم بگویم: هیچ یک از معلمان نویسندگی‌ام هرگز به من پیشنهاد نوشتن در مورد خودم را ندادند. پس چرا تو؟ من می خواهم بگویم: چه کسی دلش می‌خواهد داستانی در مورد من بخواند؟

داستانی در مورد من.

او می گوید: چرا داستانی در مورد زنی نمی نویسم که پدرش، وقتی بزرگ شد، او را مورد آزار جنسی قرار می‌داد؟ منظورش این است: چرا من رازهایم را روی کاغذی نمی‌آورم. رازهایی که سال ها پنهان کرده ام، اسرار مربوط به

دوران کودکی و آشفتگی فعلی‌ام – اینکه من در حال درمان برای اعتیاد جنسی و اختلال بی‌اشتهایی هستم؟

این بدان معناست، البته در ذهن من، که داستانی درباره زنی می‌نویسم که زندگی‌اش خجالت‌آور، تحقیرآمیز و شرم‌آور است.

چرا باید چنین کاری انجام دهم؟

درست است که هفته گذشته درباره خودم نوشتم – اما فقط به عنوان یک تمرین درمانی و فقط برای خواندن رندی. من یک نامه کوتاه، بدون پست‌کردن به پدرم نوشتم. درباره بزرگ شدن به عنوان دخترش و زندگی در خانه‌هایی که شبیه زندان بود.

آن نامه، اکنون در دست رندی است.

« این تمام چیزی است که می‌توانم در مورد خودم بگویم.» سرم را به سمت نامه تکان می‌دهم.

او می گوید: «می دانم که تو این فکر را می کنی. اما من فکر نمی کنم که درست باشد.»

رندی به‌طور دوره‌ای، طی چند سال آینده، می گوید: « درباره خودت بنویس.» من همیشه پاسخ می‌دهم: «در مورد خودم چیزی برای گفتن ندارم. اصلا هیچی.»

او امروز برای اولین بار، در بیانیه‌اش کلمه جدیدی را به‌کار می‌برد، کلمه امن. او می‌گوید که شاید حالا به اندازه کافی احساس امنیت بکنم  تا بتوانم بنویسم زیرا، هفته گذشته والدینم درگذشتند: مادرم دراثر سرطان ریه و پدرم بر اثر سکته.  من از اینکه مردند، خیالم راحت شد. از مرگشان ناراحتم. من عصبانی هستم که آنها مرده اند، عصبانی زیرا آنها مردند بدون اینکه هرگز، حتی در بستر مرگ، به زنای محارم اعتراف کنند.

آنها هرگز عذرخواهی نکردند. هیچ. من همچنین از درک این موضوع متحیر می شوم که در عرض شش روز، من ناگهان یتیم شدم.

با این حال، من همیشه احساس یتیمی می کردم، اینطور نیست؟

رندی احتمالاً می‌گوید که اگر داستانم را بنویسم، دلیل اینکه همیشه احساس یتیمی می‌کردم را می‌فهمم. همچنین بهتر است که آرامش، غم و عصبانیت را درک کنم.

به عکس اَنسل آدامز که روی دیوار، روبرویم آویزان شده، خیره می شوم. می‌بینم. نمی‌بینم. تصاویر، عکس‌های کودکی‌ام، برای لحظه‌ای، واقعی‌تر به نظر می‌رسند، انگار دارم یک نمایش تماشا می‌کنم یا صفحات یک آلبوم عکس را ورق می‌زنم.

هیچ کس دوست ندارد این عکس ها را ببیند – عکس های من و پدرم- دوست دارند؟

من حقایق و احساسات را درباره دوران کودکی‌ام به رندی گفته‌ام. من گریه کرده‌ام.  من خشمگین شده‌ام. من همچنین در دفترش ساکت نشسته ام. بی‌حرف.

اما من هرگز این عکس‌های فوری ذهنم را توصیف نکرده‌ام، این تصاویر.

من هرگز در مورد جزئیات حسی صحبت نکرده‌ام، مانندِ من بزرگ‌شدن چه صدایی داشت، چه شکلی بود. شاید روایتی متشکل از این تصاویر است که باید نوشته شود.

کتابی برای کمک به درک دوران کودکی‌ام. . . و کتابی که رندی اغلب می گوید، برای کمک به زنان دیگر.

اما کتاب بیش از حد دلهره‌آور به نظر می رسد. شاید چیزی کوتاه تر. یک انشا مثلاً؟

در نهایت، پس از سال‌ها اصرار رندی، زمزمه کردم: « باشه، شاید یک پاراگراف در مورد خودم بنویسم. اما این تمام چیزی است که باید بگویم.»

.

.

.

.

مکان‌نما روی کامپیوترم چشمک می زند.

من کلمه “پیشگفتار” را تایپ می کنم. یک پاراگراف طولانی در مورد شغل پدرم، دستاوردهای حرفه‌ای‌ متعددش می‌نویسم. قبل از اینکه متوجه بشوم، به انتهای صفحه رسیده‌ام. من یک پاراگرافی را که به رندی قول داده بودم، تمام کردم!

جزاینکه، من هنوز چیزی در مورد خودم نگفته‌ام. یک خاطره/زندگی‌نامه، احتمالاً باید درباره من باشد، درست است؟ خیلی عجولانه، تقریباً قبل از اینکه بفهمم چه دارم می‌نویسم، انگشتانم تایپ می‌کنند: «پدرم، کودک‌آزار هم هست. می‌دانم، چون او مرا مورد آزار جنسی قرار می‌داد.»

بله این حقیقت است. این چیزی است که اتفاق افتاد. من پدری داشتم. او یک حرفه موفق داشت. اما پشت درهای بسته، وقتی کسی نگاه نمی‌کرد، وقتی کسی نمی‌دید، مرا مورد آزار جنسی قرار می‌داد.

این چیزی است که برای من اتفاق افتاد.

حقایقی مستقیم. واقعیتی بی‌زینت. من یک شخصیت خیالی، مانند آنهایی که در رمان هایم می‌نویسم، نیستم.

« من در خیابان جنوبی، واشنگتن دی‌سی، در یک خانه سفید دو طبقه دوبلکس، روبروی یک قبرستان به دنیا آمدم و در آن خانه …»

دارم داستان زندگی در آن خانه را می نویسم، در مورد دختری به نام «سو». دختری که من هستم.

من در صفحه ده یا بیشتر هستم که متوجه می‌شوم: من نمی دانم چگونه زندگی‌نامه بنویسم.

تا آن موقع، فقط داستان کوتاه و رمان می‌نوشتم و می‌خواندم.

من ده صفحه را چاپ می‌کنم و آنچه را که نوشته‌ام، می‌خوانم. حقیقت به حقیقت، تعریف کرده‌ام که زندگی در آن خانه سفید در خیابان جنوبی چگونه بود. تازه صحنه‌ای را تکمیل کرده‌ام که در آن، پدرم به مادرم برای اولین بار آموزش رانندگی می‌دهد. من آنجا هستم، یک دختر کوچک، با پدر، مادر و خواهرم در شلوارک سیاهمان، در جاده های آرام ویرجینیای شمالی رانندگی می‌کنیم.

اما داخل ماشین آرام نیست – پدر عصبانی سر مادرِ ترسیده‌ام، فریاد می‌زند: «فرمان را به چپ بچرخان، بذار دنده سه، بیشتر گاز بده. » و به خاطر عصبانیت پدرم و تهور مادرم، روی شانه می لغزیم، از شیب کوتاهی به پایین غلت می‌خوریم و در حیاط جلویی خانه‌ای متوقف می‌شویم. خانم خانه، با عجله به سمت ماشین ما می‌آید، به ما کمک می‌کند، به من کمک می‌کند، به آرامی بررسی می‌کند که استخوان‌هایی شکسته یا نه.

من این صحنه را نوشتم. من حقایق را روی کاغذ آوردم. دوباره خواندمش و با خودم فکر می‌کنم: خب که چی؟ ما تصادف کردیم، اما چه کسی اهمیت می دهد؟ خیلی خانواده‌ها تصادف می‌کنند، بسیاری بدتر از ما. هیچکس، صدمه ندیده است. چرا بایدکسی اهمیت بدهد؟

باید چیز بیشتری در داستان وجود داشته باشد، در این صحنه. آنجا باید دلیلی باشد که من اینقدر آن را به وضوح به یاد می‌آورم.

سپس، انگار که یک زمزمه را دنبال می‌کنم – زمزمه، چون باید از نزدیک گوش کنم، با دقت – چیزی را می‌نویسم که اکنون می دانم درست است. من حالا چیزی را می‌نویسم که بعد از سالها درک می‌کنم که اهمیت این صحنه است. فقط یک تصادف رانندگی نیست – این فقط یک واقعیت آشکار است. قابل توجه‌تر، این زن ناشناس است که با دستی نرم و مهربان مرا لمس می‌کند. زن غریبه به آرامی مرا لمس می‌کند تا بفهمد آیا استخوانی شکسته یا نه.

چرا مهم است؟

وقتی می نویسم این زمزمه را می شنوم: لمس او معنادار است زیرا خیلی متفاوت از لمس پدرم است، اما او یک زن غریبه است اما او ملایمتر و با دقت بیشتری نسبت به پدرم مرا لمس می‌کند.

من صحنه را بازنویسی می‌کنم و تمام جزئیات را درست می‌کنم تا آنچه را که اکنون در مورد این قسمت از تاریخ شخصی‌ام می‌دانم درست است، نشان دهم.

آیا من در زمان تصادف این موضوع را می دانستم؟ نه. اصلا. من دختری کوچک بودم. آن موقع هرگز نمی‌توانستم این را بفهمم. تنها اکنون است که من، یک نویسنده بزرگسال، می‌توانم درک کنم.

بنابراین می‌فهمم که زندگی‌نامه فقط بخشی راجع به نوشتن وقایع اتفاق‌افتاده است. بخش دیگر مستلزم مشاهده و درک بیشتر مؤلفانه از رویدادها است. این قسمت از دیدگاه – و با بینش نویسنده‌ای که پشت میزش نشسته و تلاش می‌کند بفهمد همه اینها چه معنایی دارد، نوشته می‌شود. با شکل‌دادن این صحنه، به این نکته پی می‌برم که خاطره‌نویسی، نوشتن آنچه به یاد می‌آوریم، کاری خلاقانه است.

ما حقایق مربوط به گذشته را تفسیر می‌کنیم تا آنها را بازیابی کنیم، معنای آنها را بفهمیم.

با درک این موضوع، کلمات، جملات، پاراگراف‌ها، صفحات، فصل‌ها از من بیرون می‌ریزند. چیزی که من مطمئن بودم یک پاراگراف خواهد بود – داستان من و پدرم در یک پاراگراف کوتاهِ کوتاه – به سیصد صفحه تبدیل شد.

سیصد صفحه در سه ماه.

انگار با تب مغزی می نویسم. به سختی توقف می کنم. از زمانی که باید برای خوردن، خوابیدن، خرید مواد غذایی مکث کنم، متنفرم. تنها چیزی که می‌خواهم این است که به اتاقم برگردم، در را ببندم و بنویسم، درباره خود و خانواده‌ام از آن زمان که در واشنگتن دی‌سی به دنیا آمدم تا زمانی که برای اولین بار خسته، نیازمند و شکست‌خورده وارد دفتر رندی شدم، بنویسم. می نویسم تا کشف کنم، رمزگشایی کنم که من کی هستم، در آن خانواده، چه کسی بودم و در کلمات و تصاویر به دنبال سرنخ می‌گردم. طوری می‌نویسم که گویی از مسیری میان جنگلی می‌گذرم – یک راه باریک – اما مسیری که به اعماق کشف من می‌رود، از اینکه زندگی با آن خانواده به چه معنا بود.

در پایان تابستان، قبل از شروع ترم پاییز، آن سیصد صفحه را به رندی ارائه می دهم. او به وجد می‌آید.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):