نکاتی درباره موضوع
اخیراً، روی یک خاطرهمقاله درباره پسری در دبیرستان که به او علاقه داشتم و به دفعات با هم دوست میشدیم، کار میکردم، جیمی. بعد از نوشتن دو کتاب خاطرهی تاریک و کامل، این قطعه را به عنوان یک غوغای سبک دل از عشق نوجوانی و اضطراب تصور میکردم- چیزی که احتمالاً میتوانم ظرف یک یا دو روز انجامش دهم. چگونه ممکن است نوشتن یک داستان عاشقانهی ساده و کوچک دشوار باشد – و نه حتی یک داستان عشق واقعی، بلکه عشق توله سگی؟ برای اضافه کردن اندکی پیچیدگی، دختر دیگری به نام کتی را اضافه کردم که دوست پسرم، با او نیز قرار ملاقات داشت. خلاصهی داستان، او بین ما دو نفر برای چند سال مانند بومرنگ رفت و برگشت داشت. من فکر میکردم موضوع درباره عشق یا چگونگی بقا دریک مثلث عشقی است.
پس از اتمام اولین پیشنویس، آن را به ویراستار مورد علاقهام، مارک، نشان دادم که اتفاقا شریک زندگیام هم هست. (نکاتی برای نویسندگان: ازدواج، زندگی یا دوست شدن با یک ویراستار، بسیار مفید است. اگر یکی را پیدا کردید که همچنین دوست دارد، آشپزی کند و در حین سفر، از گربه هایتان مراقبت کند، چه بهتر!) او آن را خواند و تا جایی که ممکن بود با تدبیر گفت: «هنوز به جای که باید، نرسیده است.» روش او برای القای اینکه فاجعه بود. به نظر مارک معادل غیرتخیلی عاشقانهی هارلی کویین بود. خیلی شرم آور.
پیشنویس پس از پیشنویس، هفته به هفته، من روی این مقاله کار کردم، تلاش کردم برای کشف آنچه واقعاً می خواستم بگویم. اگر در مورد یک مثلث عشقی ساده نبود پس موضوع، تمرکز اصلی چه بود؟ سعی کردم آن را به شکل یک عاشقانهی دوران بلوغ زمان جنگ سرد دربیاورم. افتضاح. من آن را به صورت یک کتاب مصور ساختگی با جیمی، کتی و من که نقشهایی از آرچی را تقلید میکنیم، نوشتم. یک کتاب کمیک محبوب در آن زمان. بدتر از افتضاح. هر بار با اطمینان فکر کردم راهی برای به تصویر کشیدن این روابط کشف کرده ام، مارک گفت: «هنوز به جایی که باید نرسیده است.»
بسیار ناامیدکننده.
من تقریباً در حال پیشنویس گزیلیونم[۱] بودم، ماه هفتم از شروع این پروسه، وقتی ناگهان – نمی دانم از کجا- مادربزرگم به سادگی روی صفحه فرود آمد. بله، او آنجا بود. در حالیکه من به سادگی جملههای بدتر از بدتر تایپ میکردم، سعی می کردم جیمی، کتی و خود را تبدیل به نوعی مقالهی معتبر کنم، زمانی که در پشت ذهنم، مادربزرگ روسم، با بوشکا و جوراب های پشمی مشکی، در خیابان حومه شهر نیوجرسی، جاییکه خانوادهام در زمان این مقاله زندگی میکرد، ظاهر شد. مادربزرگم آن موقع پیش ما بود، اما هرگز به ذهنم خطور نکرد، زنی که من را ترسانده بود، بخشی از این مقاله باشد- بالاخره این مقاله قرار بود یک داستان عاشقانهی ساده باشد.
در پیشنویسهای بعدی، متوجه شدم که رابطهی من با مادربزرگم تمرکز واقعی این مقاله بود. بدون حضور او، هرگز از کار درنمیآمد. او عامل اصلی بود، کسی که باعث اصطکاک و درگیری شد، همان چیزی که موضوع از آن تکامل یافت. تمایل من به فرار از او – واقعاً فرار از میراث یهودی روسی خودم – در قلب مقاله قرار داشت. از آنجایی که من از معدود یهودیهای مدرسه بودم، احساس یک طردشده، یک بیگانه را داشتم. من می خواستم با همسالانم مخلوط شوم: اگر من مسیحی بودم، جیمی واقعاً مرا دوست میداشت؛ اگر مانند کتیِ مسیحی بودم، دوستداشتنی میشدم. اگر مسیحی بودم، خودم را دوست میداشتم، یا در آن زمان چنین احساسی داشتم. اگر فقط مادربزرگم، مادربزرگ من نبود!
مقاله برای اوج گرفتن آماده بود. من بالاخره این تمرکز واضح را پیدا کردم، این مضمون – جستوجوی هویت- که به صورت کشش بین یهودی بودن و بهطور جادویی مسیحی شدن، نشان داده شدهبود. البته، کاش به محض اینکه شروع به نوشتن کردم، حضور مادربزرگم را کشف میکردم، کاش ماهها طول نکشیدهبود که یک مقالهی شانزده صفحهای را بنویسم. با این حال، به عنوان نویسنده به زودی یاد میگیرید، اکتشافاتی که در طول بازنویسی انجام میدهیم، بخش مهمی از فرایند نوشتن هستند.
کشف موضوع، در قلب هر قطعه بسیار مهم است. موضوع، مفهومی انتزاعی است که نماینده معانی زیربنایی، ایده یا پیام خاطرات شما است، خواه یک کتاب کامل یا یک مقاله باشد. منعکس کننده چیزی است که قطعه در مورد آن است. با این حال، نویسنده، به ندرت آشکارا موضوع را مستقیماً در خودِ کار بیان میکند. در عوض با تحریف جزییات، نشان داده میشود، درست همانطور که در فصل قبل آموختیم. بنابراین، جزئیات تحریفشده، نه تنها شخصیتهای ما را در یک لحظهی خاص از زمان و مکان منتقل میکنند («persona» به آن «شما» اشاره دارد که هنرمندانه روی صفحه بازآفرینی شده است)، همچنین – در طی هر کار معین – مضامین انتزاعی ما را نیز منتقل مینمایند.
فاش کردن موضوع، موثرتر از اعلام آن است. من هرگز نمیگویم، به عنوان مثال: «این مقاله در مورد جستجوی من برای هویت است.» برای درگیر کردن خواننده خیلی عمومی است. خواننده را به سفر خودشناسی من دعوت نمیکند. در عوض، توضیح مضامین با استفاده از زبان تصویری و حسی در پرورش صحنه، قدرتمندتر است.
برای مثال، در اینجا چند جمله در مورد اینکه چگونه من از مواجهه با مادربزرگم می ترسیدم، نمیخواستم اسیر او یا هویت او شوم، وجود دارد.
هر روز صبح با صدای آرتروز مادربزرگ روسم در دمپاییهای پارچهای از خواب بیدار میشدم. نمیتوانست در آپارتمان خود به تنهایی زندگی کند، او با بابوشکا، جورابهای پشمی سیاه و زبان ییدیش شلخته به خانوادهام حمله کرد – او حتی گلویش را به زبان ییدیش صاف میکرد. او در خیابانهای حومهی شهر طوری میچرخید که گویی هنوز از قتل عام فرار میکند، درحالیکه مدتها پیش به آمریکا مهاجرت کرده بود. او در محله پرسه میزد و بوی کلم آبپز را دنبال میکرد، گویی او که حالا تعقیبکننده است، امیدوار بود مرا دستگیر کند و از دست مسیحیانی که از آنها تقلید میکردم، نجاتم دهد.
اگر جزئیات حسی درست را انتخاب کرده باشم، میتوانم امیدوار باشم که خواننده بتواند از نظر عاطفی وضعیت بدم را احساس کند – در واقع موضوع من را احساس کند – نه فقط از نظر عقلی بدان آگاه شود.
نویسنده باید موضوع انتزاعی را بداند تا بتواند خاطراتی واضح و روشن را به تصویر بکشد. حتی اگر خود خوانندگان هرگز موضوع را متوجه نشوند، میتوانند آن را حس کنند.
|
شروع اشتباه
قبل از بررسی نحوه خلق موضوع در همان صفحه اول، میخواهم دنبال راهی برای شروع نکردن باشیم، راهی که باعث شود شما تمرکز خود را از دست بدهید و هرگز آن را کشف نکنید.
فرض کنید من به شما می گویم: «گوش کن، بگذار داستانی از زندگیام برایت تعریف کنم.» آیا در باطن خود ناله می کنید؟ آیا میل شدید برای چرت زدن احساس میکنید؟ به احساس خود فکر کنید، زمانی که یک غریبه در هواپیما، میفهمد که شما یک نویسنده هستید، میگوید، «اوه، من شگفتانگیزترین و هیجانانگیزترین زندگی را داشتهام و این میتواند یک کتاب عالی باشد» و سپس در ادامه شروع به تعریف میکند. این معمولا باعث نمیشود که زمان پرواز به سرعت طی شود.
این داستان مکالمهای تقریباً به طور قطع پخش و پلا خواهد بود، پر از رویدادها، داستانها و ایدههای متمایز، همه درهم و برهم. با گوشدادن به کل داستان زندگی یک نفر، تشخیص یک موضوع روشن و زیربنایی تقریباً غیرممکن است. وقتی به سادگی خاطرات خودمان را مرور می کنیم، ممکن است با صحبت در مورد یک خواهر یا برادر شروع کنیم. سپس، دقیقه بعد، گربههایمان را توصیف میکنیم، شاید حتی یک کیف پول پر از عکس بازکنید. در ادامه، ممکن است سفر خانوادگی گردش در دریاچه میشیگان در تابستان گذشته را توصیف کنیم، یا یک طوفان زمستانی که باعث قطع برق به مدت یک هفته شد . . . و و و.
بنابراین، اگرچه هیچکس در واقع یک خاطره را با نوشتن «این داستان زندگی من است» شروع نمیکند، با این وجود، افتادن در تلهی ارائه حس داستانی، فراگیر که یک زندگی کامل را پوشش میدهد، آسان است. درحالیکه فاقد یک موضوع تعریف شده، یکپارچه و فراگیر میباشد.
بیایید ببینیم این چه شکلی است.
اول، یک سلب مسئولیت: آنچه در ادامه می آید، زندگی من یا شخص دیگری نیست. بلکه ملغمهای از دستنوشتههای بسیاری است که در طول سالها به عنوان یک ویراستار و معلم، با آنها مواجه شدهام.
این صفحهی اول از خاطراتی خیالی، شروعی را نشان میدهد که میخواهید از آن اجتناب کنید، شروعی با رویدادهای شناور آزاد و ایدههایی که بیش از حد شبیه یک گفتگوی بی پایان و غیررسمی است. در واقع، مضامین و خطوط داستانی بسیار زیادی وجود دارد، در حالی که هدف این است که هر قطعهی داده شده، فقط یکی داشته باشد. همانطور که میخوانید، هر بار که فکر میکنید راوی در حال معرفی یک نقطهی تمرکز تازه است، در حاشیه علامت بزنید.
به گفته پدر و مادرم، در روز تولدم در ماه آوریل، یک کولاک وحشتناک بود و همانطور هر روز بعد از آن. ما در پنینسولای بالایی در شبه جزیره میشیگان (جایی که به آپ معروف است) زندگی می کردیم. جایی که برف میبارد یا میتواند حدود هفت ماه از سال برف ببارد. با این حال، زیبا و آرام است، با کاج های پوشیده از برف. (به جز اینکه هیزمشکنان به آرامی در حال قطع آنها هستند) پدربزرگم، از طرف پدرم از سوئد به اینجا نقل مکان کرد، بنابراین احتمالاً برای او مانند خانه بود. در واقع، ما در یک جامعهی سوئدی، زندگی میکردیم و هنوز هم میتوانید نسخه اصلاحشدهی زبان را در میان برخی از قدیمی ها بشنوید و همچنین خوردن غذاهای سوئدی در کافهی محلی. اما چگونه پدربزرگ من حتی متوجه آب و هوا میشد؟ هر روز و هر شب مشروب مینوشید. پدرم هم همینطور، هر وقت که مست به خانه میآمد سر من و دو برادر کوچکترم فریاد میزد. بعضی روزها به شکار میرفت و من تعجب میکنم که به پای خود یا جایی بدتر شلیک نکرد. بدیهی است که پدربزرگم یک میخانه داشت، کسب و کاری خانوادگی که پدرم به ارث برد و سال ها آن را اداره میکرد. پدرم، مادرم را در دبیرستان، جایی که او رییس شورای دانش آموزی بود، ملاقات کرد. خانوادهی مادرم اهل هلند بودند و او بلوند، زیبا و باهوش بود. او نمرات خوبی میگرفت اما هرگز فرصت رفتن به کالج را پیدا نکرد، چیزی که می دانستم او میخواهد. به این دلیل که خیلی جوان ازدواج کرد. راستش را بخواهید اول من را باردار شد، سپس ازدواج کرد، درست پس از فارغ التحصیلی او و پدرم از دبیرستان. در واقع، وقتی بزرگ میشدم، مادرم همیشه میگفت هرگز ازدواج نکن یا بچه دار شو. او همیشه میگفت: «همان اشتباهات من را مرتکب نشوید.»
اما با وجوداینکه مادرم باهوش بود، بداخلاق بود. از همهی ناامیدیهایش در زندگی، همه چیز را سر من خالی میکرد. پس تصور کنید ترسم را زمانی که خود را بسیار حامله یافتم – نه، ازدواج نکرده بودم – در هفده سالگی.
من به سختی پدر بچه را میشناختم. مطمئنا دوستش نداشتم. در واقع، قصد داشتم هر چه زودتر میشیگان را ترک و به شهر نیویورک نقل مکان کنم.
وای! به نظر شما چرا «نویسنده» با این قطعه مشکل دارد؟ درست گفتید: خطوط داستانی بیش از حد، که هر کدام موضوع ممکن خود را دارند.
ما چندین دهه از زندگی خانواده را داریم، از قبل از تولد راوی، فشرده و در چند پاراگراف خلاصه شده است. اگر همانطور که میخواندید، در کنار هر موضوع علامتی درج کردهباشید، احتمالاً تعداد قابل توجهی علامت دارید. من نه تا میشمارم. آنها عبارتند از:
- آب و هوا (طوفان برف آوریل)
- جغرافیا و محیط زیست (آپ به عنوان مکانی زیبا برای زندگی)
- داستان مهاجرت (پدربزرگ و مادربزرگ سوئد و هلند را ترک کردند تا در میشیگان ساکن شوند)
- پدربزرگ (صاحب بار الکلی)
- اعتیاد به الکل (شیوه ای که اعتیاد در این خانواده جریان دارد، نسلبه نسل)
- پدری که خوب نیست (الکلی، مست، عصبانی)
- مادر ناراضی (رویاهای برآورده نشده)
- حاملگی خارج از ازدواج (همچنین یک مسئله نسلی)
- داستان بلوغ راوی (راوی باردار و ترسیده است و حالا باید زندگی خود را در چارچوب یک خانوادهی مشکلدار حل کند).
چرا نمیتوانید خطهای داستانی زیادی داشته باشید که هر کدام موضوع خاص خود را دارند؟ زیرا، خاطره دربارهی یک زندگی کامل نیست. برشی از یک زندگی است، کاوشی در یک جنبه از یک زندگی. بنابراین، شما میخواهید موارد را حول یک موضوع متجانس در هسته خاطرات متمرکز کنید. مثال بالا، به عنوان شروع یک خاطره بهکار نمیرود چون پسیار شلخته است. نه خواننده و نه نویسنده نمی دانند که این کتاب به کجا میرود.
اجازه دهید تعجیل کنم در اینکه خبرهای خوبی در مورد این صفحهی اول وجود دارد: با توجه به حجم مطالب معرفی شده، چندین مقالهخاطره یا کتاب کامل وجود دارد که نویسنده ساختگی ما میتواند بنویسد. از این رو، نویسندهی این قطعهی خاص میتواند روی هر یک از موارد متعدد ارائهشده از جنبه های مختلف داستانش تمرکز کند، از جمله:
- عشق او به طبیعت – چگونه زندگی در طبیعت به او حس قدرت روحی و شخصی میداد.
- میراث قومی او – چگونه آن قومیت به تلاشش برای یافتن خود واقعیاش، هم کمک کرد و هم مانع شد.
- سابقه اعتیاد و سوء مصرف مواد در خانواده – چگونه احساسات پشت تصمیم او برای ماندن یا رفتن از خانه را تشدید کرد.
اما آیا فکر نمیکنید که آنچه برای نویسندهی ما جالب است، در رابطه با این خاطرات، قضیه بارداری است؟ از آنجایی که به نظر میرسد انرژی او در این جهت است، او میتواند داستان خود را از لحظهای که فهمید باردار است، شروع کند- ترسیده و در مورد آینده خود نامطمئن. با شروع از آنجا، با یک خط داستانی روشن، موضوع به وضوح مشخص خواهد شد.
اکنون، هنگامیکه این نویسنده تمرکز اصلی خود را کشف میکند، ممکن است موضوع دیگری باشد که نقش فرعی را بازی کند؟ بله، بهخصوص در یک خاطرات طولانی (برخلاف مقالهی کوتاه، که در آن تمرکز حتی فشردهتر است). هنگامی که حاملگی خارج از ازدواج این راوی ثابت شد، احتمالاً بارداری خارج از ازدواج مادرش را نیز کشف خواهدکرد. به عبارت دیگر، در طول دورهی یک کار طولانی تر، احتمالاً میخواهید تغییرات مربوط موضوع، رویدادها و تصاویر مختلف برای تقویت و پیچیده کردن تمرکز مرکزی را بررسی کنید. با این حال، همه رشته ها به موضوع اصلی شما متصل شده و موضوع اصلی را به جلو میبرند. نکته کلیدی این است که مطمئن شوید یک موضوع یا تمرکز، پیش رو و مرکزی در هر زمان معین دارید.
شروع واقعی
خوب، اولین پیشنویس خاطرات ساختگی ما شروعی دشوار داشت. در پیشنویس دوم، اجازه دهید به سمت یک شروع روشن بازنگری کنیم. بیایید جزئیات را تحریف کنیم بطوریکه موضوع را بدون بیش از حد بیان آن، آشکار کنیم. تنظیم یک صحنه به ما کمک میکند تا از تمایل رایج برای خلاصهکردن کل زندگی همان ابتدای کار، جلوگیری شود. بالاخره یکی از ایرادهای آن پیشنویس شکستخوردهی اول این است که یک نمای کلی از تمام مسائلی است که نویسنده قصد داشت در صفحات زیادی به آن بپردازد. آیا پیشنویس دوم تخیل شما را بهتر به تصویر میکشد؟
مه آوریل گونههایم را خیس میکند زمانیکه به حیاط جلویی میدوم درحالیکه کلمهای ذهنم را سوراخ میکند: هجاهای خشن باردار. اگرچه هوا مطمئناً گرمتر از آن کولاک بهاری است که من در آن به دنیا آمدم، اما به نظر میرسد پوستم آن سرمای اولیه را حس میکند – تمام صحنههای سرد بزرگشدن من در خانه.
بدون توجه به بچه های دوچرخه سوار، مادرانی که کالسکهها را هل میدهند – میتواند من باشم – به سرعت، در خیابان Otter بسوی شهر می روم، به لاستیک کِلی جایی که آدام، پسری که من فقط چند بار با او بیرون رفتم، به عنوان مکانیک کار میکند. وقتی بهش بگویم چه کار میکند؟ چه کار باید بکنم؟ من حتی نمی فهمم چرا اینقدر مست شدم – چرا رابطه جنسی داشتم – با پسری که دوستش ندارم. قصدم این نبود که هیچکدام از اینها اتفاق بیفتد.
کفش های کف لاستیکی من به پیاده رو سیلی میزند. سه بعد از ظهر بود، اما هوا متراکم و سنگین در انتهای موهایم سنگینی میکرد. قدمهایم ریتمی میزند، با این حال احساس میکنم که دارم با آهنگ همان موزیک قدیمی میدوم . . . مادرم. من بودم که قرار بود از دیپ ریور فرار کنم، به شهر نیویورک بروم، کسی شوم. من شوم.
قبل از اینکه به شهر برسم، بدون کاهش سرعت، از مِین به سمت دریاچه میشیگان منحرف میشوم، که به نظر می رسد کل شهرِ ما را می بلعد. مرا قورت میدهد.
در ساحل زانو میزنم. زیر زانوهای شلوار جینم، شنها خرد میشوند. دریاچه میشیگان انتها ندارد. امواج در این روز تلخ بهاری می پیچند. با این حال میخواهم قدرت محض رؤیاهایم برای فرار، مرا به اندازهی کافی برای شنا به سوی دیگر قوی کند، انگار طرف دیگری وجود دارد، راه دیگری برای زندگی . . . شنا در امتداد سواحل دریاچه میشیگان تا دریاچه هورون، از مسیر دریایی سنت لارنس به سمت اقیانوس اطلس تا به منهتن برسد.
اگرچه این کودک – کودک من – هنوز نمیتواند قلب داشته باشد، به نظر میرسد آن را می شنوم، مانند یک بمب آبی، در اعماق آب.
با خواندن این مطلب، فکر میکنید نویسنده واقعاً در مورد چه چیزی مینویسد؟ موضوع او چیست؟ به نظر میرسد این متن آغازین در مورد دشواری فرار از گذشته، بار عاطفی میراث خانوادگی باشد. – بارداری تمثیل آن است – که میترسد رویاهایش را نابود کند، حتی باعث ازدستدادن هویتش شود. از آنجایی که او چکیدهی مفاهیم را در یک صحنه ملموس آشکار کردهاست، نیازی نیست که راوی بیاید و مستقیم بگوید: «می ترسم هرگز از میراث اشتباهات والدینم فرار نکنم، می ترسم اگر این بچه را به دنیا بیاورم، احساس هویت خود را از دست بدهم. ولی من از نداشتنش هم میترسم. من مطمئن نیستم چه کار باید بکنم.»
رنگهایی که انتخاب میکنیم
من گاهی فکر میکنم نویسندهی داستانی که یک رمان یا داستان کوتاه را شروع میکند، مانند یک نقاش با یک بوم تمیز و سفید است. او شروع میکند، همانطور که هست، با یک لوح خالی شخصیت ها، طرحها و صحنهها را ترسیم یا خلق میکند. او یک قلم موی استعاری را برمیدارد و شروع به ترسیم یک جهان خیالی میکند.
از سوی دیگر، یک خاطرهنویس به بوم نقاشیای خیره میشود که از قبل رنگهای مختلف درآن میچرخند. درحالیکه یک نویسندهی داستان، تصاویر را روی آن بوم خالی میسازد، خاطرهنویس تصمیم میگیرد چه چیزی را از آن حذف کند. او در حال حاضر یک زندگی پر از خواهر و برادر، دوستان، اقوام، شغل، حیوانات خانگی، موفقیتها، شکستها، شادیها، دلشکستگیها دارد – یک زندگی پر از موضوعات. او میتواند از نظر احساسی یک روز محکم و روز دیگر مثل یک خرابهی عاطفی به نظر برسد. . با بسیاری از نقشها و رویدادهای به ظاهر متفاوت چه باید کرد؟ یک خاطرهنویس باید دنبال یک طرح واضح و همخوان از نظر موضوعی که در پالت رنگهای زندگی جاسازی شده، باشد – و بقیه را پاک کند.
پس برای هر قطعهی معین، خاطرهنویس انتخاب میکند که کدام رویدادها، افراد و تصاویر از زندگی واقعی او به بهترین وجه، موضوع را در هستهی اصلی هر داستان خاص، به تصویر میکشد. حتی اگر زندگیای گسترده و پیچیده داشته، او باید انتخابگر باشد و هر چیزی را که مطابق با الگو نیست، حذف کند. برداشتن تمام مواد اضافی از آن بوم درهم ریخته. به زودی، آنچه باقی میماند، یک تصویر منسجم از نظر موضوعی خواهد بود.
از دورانداختن آنچه به اولین خاطرات شما تعلق ندارد، نترسید. شما همیشه میتوانید مواد را برای بعد ذخیره کنید. همه ما داستان های زیادی برای گفتن داریم.
[۱] یعنی از شمارش خارج شده
آخرین دیدگاهها