به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

فصل نهم، قسمت اول: (بل‌اخره) با افتخار اعترافی

پیشگفتار

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم

فصل ششم، قسمت اول

فصل ششم، قسمت دوم

فصل هفتم

فصل هشتم

تا زمانی که از گذشته ننوشته‌ام، آن در چشم ذهنم، شبح‌گونه مانند یک فیلم خبری سوسو می‌زند. عکس‌های قدیمی سیاه و سفید اجداد روسی‌ام – عکس‌هایی که از سفر دریایی از کشور قدیم به دنیای جدید جان سالم به در بردند- چهره‌ها محو می‌شوند انگار وقتی در جعبه‌های مقوایی نشسته‌اند، پیر شده‌اند. حتی عکس پلارویدهای رنگی کوه‌های آتشفشانی، زمانی که در هند غربی زندگی می‌‌کردم، به نظر می‌رسد درخششی مایل به صورتی پیدا کرده‌اند. با متلاشی شدن مواد شیمیایی، انگار این بخش از زندگی‌ام، با لاک ناخن تمشکی رنگ آمیخته شده است. آلبوم‌های خانوادگی را ورق می‌زنم، اما هیچ‌کس متمایز نیست. به نظر می‌رسد هیچ‌کس تا به حال کامل زندگی نکرده است.

سال‌ها، زندگی من شبیه این عکس‌های فوری بود: محو و یک بعدی.

آنگاه، یک مداد برمی‌دارم. آرام آرام بیدار می‌شوم. پلک می‌زنم و نفس می‌کشم. بازدم. در نهایت، انتخاب می کنم که گذشته‌ام را بررسی کنم. در نهایت، از زندگی نوشتن، آرامش بیشتری دارد تا نادیده گرفتن آن، آرامشی برای ایجاد تمرکز و دید روشن است. « از زندگی نوشتن در واقع دو بار زندگی کردن است» پاتریشیا همپل توضیح می‌دهد، «و زندگی دوم هم معنوی است و هم تاریخی.»

زندگی اول تا زمانی که آن را ننوشته‌ایم، به طور کامل زندگی نشده،  دیده یا درک نشده است.

از من پرسیده شد: آیا نوشتن در مورد گذشته، دردناک نیست؟ این همه خاطرات ترسناک دوران کودکی؟

نوشتن در مورد درد، دردناک است – اما همچنین یک تسکین عمیق است. با هر کلمه نوشتن درد کمتر می‌شود. انگار من آن را کلمه به کلمه بیرون می‌کشم. فقط از طریق نوشتن، به عنوان مثال، در نهایت فهمیدم چرا من سال‌ها هوس آن شال قهوه‌ای را داشتم، چرا آن را دوست داشتم، آن را نگه داشتم. آن مرد متاهل در بوستون که با او رابطه نامشروع داشتم، که مرا اغوا کرد و شالش را دور گردنم حلقه کرد، نوشتن به‌طور استعاری شال را باز کرد. . . و در نهایت باعث شد او را رها کنم.

از من پرسیده شده است: آیا نمی توان زندگی خود را به همین خوبی در اتاق درمان درک کرد؟

هم نوشتن و هم روان‌درمانی روش‌هایی هستند که ما با آنها تعامل و تفسیر می‌کنیم-گذشته‌ی خود را؛ هر دو ممکن است در کمک به ما در درک و/یا بهبودی از حوادث آسیب‌زا نقش داشته باشند. تفاوت عمده این است که تنها هدف از درمان این است که بهبودی خود را پیش ببریم، در حالی که هنرمندانه نوشتن برای مخاطب، مستلزم آن است که ما زندگی خود را به گونه‌ای معنا کنیم که بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند. در حالی که درمان به عمیق‌تر شدن درک ما از زندگی‌ کمک می‌کند، نوشتن حواس ما را تیز می‌کند به طوری که تصاویر و جزئیات گذشته در یک زمینه‌ی جدید ظهور کنند، زمینه‌ای که رویدادها را برای ما و همچنین برای خوانندگانمان روشن می‌کند.

هرچند نوشتن جایگزینی برای روان‌درمانی نیست، نوشتن شخصی غیررسمی نیز می‌تواند به این تجربه کمک کند. مثلاً در یادداشت‌نویسی روزانه فقط برای خودمان می‌نویسیم، برای کشف احساسات به صورت خصوصی. یا ممکن است نامه‌هایی بنویسیم (الزاماً نه برای ارسال!) به افرادی که به ما آسیب رسانده‌اند یا ما را ترک کرده‌اند. به ما فرصتی می‌دهد تا احساساتی را که نمی‌توانستیم هرگز حضوری یا عمومی بیان کنیم، بگوییم. آزادنویسی برای بروز احساساتمان در سریع‌ترین زمان ممکن، بدون هیچ فکری در مورد بازنویسی، انتشار یا ویرایش، یک نوع ارتباط خصوصی و در عین حال مؤثر برای افزایش درک ما از خود است. چه برای بسیاری از مخاطبان، چه فقط یک مخاطب، از طریق نوشتن، من داستانم را تعریف می‌کنم.

خاطره‌نویسی، جمع‌آوری کلمات روی تکه‌های کاغذ، به من کمک می‌کند، زندگی‌ام را به اندازه‌ای قابل کنترل شکل دهم. با کشف طرح، قوس، مضمون و استعاره، به زندگی‌ام سازمان، چارچوبی می‌دهم که در غیر این صورت نادیده و ناشناخته خواهد بود. مموار، یک روایت، یک داستان زندگی می‌آفریند.

از زندگی نوشتن، هدیه‌ای است که به خود می‌دهم. نوشتن یعنی مدام از نو متولد شدن. در یک صفحه من یک چیز را در مورد خود می‌فهمم. در صفحه بعد، متوجه نکته‌ی دیگری می‌شوم.

تمدن غرب در پوسته تخم مرغ

در دانشگاه، در حالیکه با مرد شال قهوه‌ای رابطه داشتم، درسی با عنوان تاریخ تمدن غرب گرفتم. حتی الان هم فقط با فکر کردن به آن کتاب درسی متراکم و سنگین، می‌خواهم جمع شوم و با گربه‌ام چرت بزنم. بیش از هزار صفحه‌ی کپک‌زده بود. حداقل وقتی آن را بین خوابگاه و کلاسم در کیف سبزم به این سو و آن سو می‌بردم، احساس سنگینی می‌کردم.

تعجب می‌کنم که دوره را رد نشدم. من به ندرت به حرف استاد گوش می‌دادم. یادداشت برنمی‌داشتم، در عوض، در مورد مرد شال قهوه‌ای رویاپردازی می‌کردم.

تمام نبردها، پاکسازی‌ها، انقلاب‌ها و قتل‌عام‌ها به صورت کلمات کسل‌کننده‌ای روی تکه های کاغذ باقی ماندند. تمدن غرب مانند یک فهرست مواد غذایی از تاریخ، نام، زمان بود. اسناد تاریخی به گونه‌ای گویی از دور ارائه می‌شدند: بی جان، بی‌خون. صادقانه بگویم، ترورها و کودتاهای سیاسی جالب می‌شدند اگر، توصیفات ضرب وشتم‌ها زنده و حسی بودند، اگر بازیکنان کلیدی به زندگی درونی خود اعتراف می‌کردند. ولی قدرتمندان اغلب کمتر خود واقعی خود را به ما نشان می‌دهند. در عوض، به نظر می‌رسد از این حق چشم‌پوشی کرده‌اند و به صورت چهره‌های منجمد در سنگ مرمر یا برنز ظاهر می‌شوند. برای درک واقعی هولوکاست، برای مثال، من (بسیار دیر) خاطرات افراد «معمولی» مانند آن فرانک، الی ویزل و پریمو لوی را خواندم. پاتریشیا همپل توضیح می‌دهد که خاطرات « به عمق شخصیت رسوخ می‌کند که به دنبال روایت خود است و همچنین زندگی روزگاری را درک می‌کند که هیچ رساله‌ی سیاسی نمی تواند.»

با خواندن کتاب‌های تاریخ هرگز یاد نگرفتم که مثلاً انقلاب آمریکا و روسیه چه طعمی داشتند، چه صدایی داشتند و چه بویی داشتند. می‌خواستم افکار و انگیزه‌های خصوصی تزار نیکلای دوم، ملکه او، الکساندرا، و آناستازیا – و همچنین دهقانان انقلابی روسیه را بدانم. به هر حال، پدربزرگم، زمانی که به ارتش تزار خوانده شد، از روسیه گریخت. از ثبت‌نام سرباز زد و به آمریکا مهاجرت کرد. اما این حقایق نامفهوم همه‌ی آن چیزی است که من از داستان او می‌دانم.

یا اگر مادربزرگم دفتر خاطراتی داشت یا خاطراتش را از داستان رکود بزرگ می‌نوشت، داستانی در مورد یک تخم مرغ، می‌توانست کمک‌ کند.

جزئیات اندکی از داستان مادربزرگم می‌دانم: در دوران رکود، خانواده‌ی مادرم، مانند بسیاری از افراد، پول کمی داشتند. یک روز مادربزرگم بدون هیچ غذایی برای پنج فرزندش خانه به خانه رفت تا زمانی که یکی به او یک تخم مرغ داد. یک تخم مرغ که بین پنج فرزندش تقسیم کند. در راه خانه، از دستش افتاد. او یک قاشق و یک فنجان از خانه آورد و تا جایی که می‌توانست آن را جمع کرد.

می‌خواستم بیشتر بدانم. وقتی بزرگ می‌شدم، از مادرم می‌خواستم که داستان را بارها و بارها تکرار کند، به امید اینکه شاید جزئیات بیشتری به خاطر بیاورد. تخم مرغ سفید بود یا قهوه‌ای؟ چه کسی به مادربزرگم داد؟ او چگونه آن را انداخت؟ آیا پایش به چیزی گرفت؟ آیا از میان انگشتانش لیز خورد؟ آیا وقتی آن را نزدیک خانه از جیبش درآورد، انداخت؟ آن روز چه پوشیده بود؟ زمستان بود یا تابستان؟ چه مقدار از تخم مرغ را نجات داد؟ آیا توانست آنقدر غذا بپزد که به مادرم و برادرها و خواهرهایش غذا بدهد؟ مادربزرگم چه فکر و احساسی داشت لحظه‌ای که تخم مرغ از دستش لیز خورد؟

حتی با گوش دادن به نسخه‌ای که مادرم به سختی به یاد می‌آورد، به قلاب قهرمان دلسوز افتاده بودم. من با حس از دست دادن که یک تخم مرغ شکسته نماد آن بود، همذات‌پنداری کردم.

داستان مرا تکان می‌دهد، به من درباره‌ی رکود بزرگ بیش از فصلی پر از حقایق از یک کتاب درسی خشک می‌گوید. همانطور که پاتریشیا همپل می‌گوید: « هیچ کس مالک گذشته نیست.» یا، می‌توانم اضافه کنم، چرا مادربزرگ من مالک گذشته به اندازه‌ی یک مورخ نیست؟ من همیشه دوست داشتم داستان پشت داستان را بدانم- داستان واقعی- راز و زندگی درونی یک شخص. در مدرسه، من همیشه در مورد صداهای بیرون در راهرو کنجکاوتر از آن اتفاقی که در کلاس می‌افتاد، بودم. بی‌حوصله، چانه‌ام را روی کف دستم می‌گذاشتم، گوشم به سمت راهرو، دنبال زمزمه‌ی اعترافات دانشجویان بیرون در بود. می‌خواهم داستان شما را بدانم. به همین دلیل است که من خاطرات می‌خوانم. غیر از این چگونه می‌توانم در مورد تمدن واقعی یاد بگیرم؟

مارتا گراهام رقصنده و طراح رقص گفت:

یک سرزندگی، یک نیروی حیات، یک انرژی، یک تسریع وجود دارد که از شما به عمل ترجمه می‌شود. و چون در همه‌ی زمان‌ها، فقط یکی از شما وجود دارد، این تجلی، منحصر به فرد است. و اگر آن را مسدود کنید، به هیچ وسیله‌ی دیگری هرگز وجود نخواهد داشت و گم می‌شود. دنیا آن را نخواهد داشت. این کار شما نیست که تعیین کنید چقدر خوب است، چقدر ارزشمند است یا چگونه با تجلی‌های دیگر مقایسه می‌شود. کار شماست که آن را حفظ کنید به طور واضح و مستقیم، برای باز نگه داشتن کانال.

هنگام نوشتن، اگر در هر روز فقط یک جمله‌ی خوب خلق کنم، می‌دانم که هسته‌ای از حقیقت احساسی را کشف کرده‌ام. آن نیروی حیات را که گراهام توصیف می‌کند، احساس می‌کنم، آن را مانند نبضم حس می‌کنم. نشاط آور است.

یک راز، یک کلمه در لحظه

می‌خواهم رازی را به شما بگویم.

حالا، تا این مرحله، باید فکر کنید که مطمئناً این زن دیگر رازی برای گفتن ندارد. با نوشتن، دریافتم که پدرم مرا مورد آزار جنسی قرار می‌داد، مادرم از من محافظت نکرد، خواهرم برای محافظت از خود، خانواده‌اش را تا حد امکان رها کرد. علاوه بر رازهای دوران کودکی، من به رازهای بزرگسالی نیز اعتراف کرده‌ام: ازدواج‌های ناخوشایند، طلاق‌ها، خیانت، اختلال خوردن و اعتیاد جنسی.

چه چیز دیگری دارم که می‌توانم بگویم؟

در ظاهر، رازی که اکنون می‌خواهم به شما بگویم ممکن است در مقایسه با قبلی‌ها خفیف، شاید خلاف انتظار ‌به نظر برسد.

اینجاست: من نمره‌ای گرفتم که مطمئناً باید بدترین نمره‌ی امتحانSAT در تاریخ کیهان باشد. برای تشدید این شرمندگی، توسط هر کالجی که درخواست دادم، رد شدم به جز دوره‌ی دو ساله در دانشگاه بوستون. حتی بعد از این همه سال، باز هم  باعث شرمندگی‌ام می‌شود.

پس چرا به شما می‌گویم؟

یا چرا در مورد چیزهایی مانند رابطه جنسی و اعتیاد جنسی می‌نویسم؟ آیا به اندازه کافی دشوار نیست که رازهای درونی خود را به بهترین دوست یا تراپیست بگوییم، چه رسد به افراد کاملاً غریبه؟ از خطر خصومت، تمسخر، انکار، خشم خاله، عمو، پسرعمو، خواهر و برادر، پدربزرگ و مادربزرگ، والدین چیزی نمی‌گویم. همسایه ها چه فکری خواهند کرد؟ مادرم چه خواهد گفت؟

چرا روابط را به خطر بیاندازیم؟

زیرا دیگر پنهان نشدن در پشت پرده‌ی اسرار آرامش بخش است. وقتی بزرگ می‌شدم، زندگی دوگانه‌ای داشتم. در ظاهر، ما یک خانواده‌ی عادی شاد به نظر می‌رسیدیم: پدرم شغل مهمی داشت، ابتدا در دولت، سپس در بانکداری خانه های خوب. لباس‌های زیبا. اما تمام آنها، ظاهراً یک روکش، نقاب، برای زندگی دیگر بود. واقعیت را که پدرم مرا مورد آزار جنسی قرار می‌داد، پنهان می‌کرد، واقعیتی که هرگز با صدای بلند به صورت خصوصی در خانه ما یا در جمع صحبت نمی‌شد.

به عنوان یک بزرگسال، من نیز زندگی دوگانه‌ای داشتم. حتی بعد از آن شروع لرزان با آن نمرات افتضاح، من از کالج فارغ التحصیل شدم. برای مدتی در کاپیتول هیل کار کردم. شوهر اولم وکیل بود، دومی یک استاد دانشگاه. حتی مطلقه، محترم ظاهر شدم. با این حال، مانند دوران کودکی‌ام، این عادی بودن ظاهری، زندگی آشفته‌ی مرا پوشانده بود. سالها، من یک معتاد خارج از کنترل بودم.

حالا بعد از نوشتن رازهایم، وزن زندگی سبک‌تر می‌شود. صادقانه‌تر به دنیا قدم می‌گذارم.

اما در مورد افراد دیگری که در رازهای من دخیل هستند، به خصوص والدینم چه؟ آیا من در نوشته‌هایم قرار نیست از حریم خصوصی آنها محافظت کنم؟

خیر.

از آنجایی که خانواده‌ام در خلق شخصیت من نقش داشتند، احساس می‌کنم که به‌عنوان یک نویسنده، حق دارم، حتی موظفم، نقش‌هایی را که آنها بازی کرده‌اند، فاش کنم. چون پدرم مرا مورد آزار و اذیت قرار می‌داد، از اعتیاد جنسی و اختلال خوردن رنج بردم، حتی، تا حدی، گرفتن نمرات بد SAT. شب قبل از امتحان، او مرا بیدار نگه داشت. صبح روز بعد، خیره به تمام آن سوالات، همه آن دایره‌های خالی که منتظر پر شدن بودند، نگاه می‌کردم. بی‌حس شده بودم. شوکه شده. خواب آلود. جدا شده. احساس می‌کردم یک دایره‌ی خالی هستم.

چگونه می‌توانم از زندگی بنویسم، خاطره‌نویس باشم، بدون درنظر گرفتن اعضای خانواده‌ام؟ آنها در رشته‌های هر تجربه تنیده شده‌اند. اگر ننویسم، یک بار دیگر مانند من-کودک ساکت شده‌ام. که در ذات، پدرم، دوباره، مرا ساکت خواهد کرد. اگر رازهایم را ننویسم، در واقع، همچنان رازهی او را حفظ خواهم کرد. فقط کلمات من می‌توانند در نهایت آن فضای خالی را که زمانی من بودم، پر کنند.

غم اصلی من به عنوان یک نویسنده و به عنوان یک دختر در خانواده‌ام این است که من این حقایق را تا زمانی که والدینم زنده بودند، ننوشتم. فقط با گفتن حقایق خانوادگی خود، می‌توانستیم یک خانواده‌ی اصیل باشیم. تنها با گفتن رازهایم می‌توانم یک زن معتبر باشم. این تنها راه برای من به عنوان یک نویسنده‌ی معتبر نیز هست.

چرا وقتی پدر و مادرم زنده بودند اولین خاطراتم را ننوشتم؟ من در اواسط درمان بودم که آنها مردند، هنوز به اندازه کافی از قدرت زنانه‌ی خودم مطمئن نبودم. سال‌ها ترسو ماندم و همچنان سعی کردم دختر «خوبی» باشم که پدر و مادرم بزرگ کردند، دختری که در کودکی چاره‌ای نداشت تا مطیعانه اجازه بدهد پدر بدون کوچکترین نجوایی، به من صدمه بزند. بدون هیچ اشاره‌ای. هیچ. حتی سال‌ها پس از پایان آزار، من از نظر عاطفی آن دختر کوچک زخمی باقی ماندم. نمی‌خواستم کسی را ناراحت کنم. من نمی‌خواستم به رازهای ترسناک توجه کنم. من نمی‌خواستم پدر یا مادرم را عصبانی کنم. در بزرگسالی، می‌خواستم تظاهر به یک خانواده‌ی کامل را حفظ کنم. قبل از شروع درمان، من خود از دانستن حقیقت می‌ترسیدم – می‌ترسیدم به خودم اعتراف کنم که کودکی‌ام‌ خراب شده است، خانواده‌ی «کامل» من دروغ بوده است.

نوشتن راهی برای از بین بردن پوزه‌بند و چشم‌بندهای کودکی است. نوشتن راهی برای تصاحب زندگی – مالکیت کامل – من است. فقط من صاحب خاطراتی هستم که در اتاق زیر شیروانی ذهنم ساکن هستند. به عنوان مالک انحصاری آنها، من آزادم که آنها را بنویسم.

با این کار قدرت خودم را احساس می‌کنم. از طریق گفتن داستان خود، گوش دادن به داستان‌های دیگران، من دیگر یک دختر کوچک ترسو نیستم – حتی وقتی گاهی اوقات، همچنان می‌ترسم. اما سعی می‌کنم اجازه ندهم که ترس مانع نوشتنم شود. بعد از سالها سکوت، صدایی دارم.

به هر حال بنویس! سد راه هر چه باشد. به هر حال بنویس!

کلمه به کلمه

بیشتر خاطره‌نویسانی که می‌شناسم از نوشتن داستان‌هایشان می ترسند، اما نکته اینجاست، فکر می‌کنم که باید به هرحال نوشت- به روش خودمان، در زمان خودمان. وقتی خود را به چالش بکشید، هر روز احساس شجاعت بیشتری خواهید کرد. روزهای سخت، هر بار فقط یک صفحه بنویسید. اگر در ادامه نیاز به تغییر آن دارید، به خود بگویید که هر بار فقط یک جمله می‌نویسید. یا در روزهای بسیار سخت، یک کلمه در روز. ممکن است بدیهی به نظر برسد، اما تنها راهی که برای کار کردن در شرایط دشوار می‌شناسم، این است که این گونه انجام دهم: کلمه به کلمه. برای یادگیری نشستن در مکان‌های تاریک، با دانستن اینکه تنها راه عبور از آن، خوب، از میان آن است. کنار گذاشتن یک موضوع، رد کردن آن، ماندن در یک مکان احساسی مبهم یا بی‌احساس است. همانطور که ویویان گورنیک در مصاحبه‌ای در ژانر چهارم می‌گوید، «[خاطره‌نویسان باید] به جایی سخت و واقعی در زیرِ سطحِ آسانِ احساسِ احترام به خود، بروند.»

حتی اگر می‌ترسید یا از رفتن به زیر سطح واهمه دارید، حتی اگر تمایلی به «رفتن به آنجا» ندارید، به هر حال بروید، به هر حال بنویسید. در زمان نوشتن خاطرات، گاهی لازم است به خود یادآوری کنم که قبلاً آن را زندگی کرده‌ام، زنده مانده‌ام، آن لحظه‌ی واقعی، هر چه که بود. حالا (به خود می‌گویم) من «فقط» در مورد آن می‌نویسم – برای اینکه معنی آن را بفهمم. مارک دوتی، نویسنده کتاب ساحل بهشت، می‌گوید: «وسوسه می‌شوم که عقب بنشینم . . . همیشه . . . برای من، به این شکل خود را نشان می‌دهد . . . متوجه شدم که می‌گویم: « باید آن را احساس کنم؟» در آن لحظه ترجیح می‌دهم بایستم و بگویم، برو چُرت بزن. آن تجربه‌ی مقاومت و اجتناب است، [اما] اگر بتوانم آنجا بمانم، بنویسم . . . با وجود تنش . . . آنگاه اغلب به من پاداش داده می‌شود.» دوتی توضیح می‌دهد که در طول مدتی که در مورد مراقبت از شریک زندگی خود می‌نوشت، هنگامی که شریک زندگی او بر اثر ایدز رو به مرگ بود، نوشتن دفتر خاطرات نیز به او کمک کرد. او در آن می‌نویسد: «درباره کاری که قصد انجام آن را دارم، آنچه در مقابل من مقاومت می‌کند. . . فقط به نظر می رسد راهی برای به دست آوردن کمی فاصله، و نوشتن در مورد نوشته اغلب به آنچه که ندیده بودم، یا باید بعداً انجام دهم، اشاره می‌کند.»

خاطره‌نویسی شجاعت می‌خواهد. دوتی اعتراف می‌کند که «این کار. . . ترسناک است. . . برای تحول زندگی . . . به یک داستان؛ می‌تواند باعث شود شما احساس کنید که مصرف شده‌اید. . . این احساسات بیشتر با بازاریابی ارتباط داشت تا با نوشتن، واقعاً و گذشت.»

گاهی ترس از خود مواد به وجود می‌آید. زمان های دیگر ترس از اینکه دیگران در مورد آن چه فکر می‌کنند. در حالی که ما به نگرانی دوم بیشتر در بخش بعدی نگاه خواهیم کرد، در حال حاضر، اگر فقط برای نوشتن کلمات روی کاغذ تلاش می‌کنید، سعی کنید، به دیگران فکر نکنید. به هر حال بنویسید. من حداقل تظاهر می‌کنم که فقط برای خودم می‌نویسم، بی توجه (تا حد امکان) به این واقعیت که دوستان، خانواده، حتی غریبه‌ها ممکن است یک روز داستان من را بخوانند. وانمود می‌کنم که هیچ کس دیگری هرگز کار من را نخواهد دید. به هرحال، این انتخاب من است که آیا در نهایت آن را با کسی به اشتراک بگذارم یا نه. به خودم می‌گویم که این کتاب را می‌نویسم، قبل از هر چیز، زیرا باید بنویسم. که درست است. خود عمل نوشتن از اهمیت اولیه برخوردار است. اینجا جایی است که معنویت تلاش هنری در آن قرار دارد. در طول فرآیند آفرینش، روی کلمات خود تمرکز کنید. فقط حقایق را بدون نگرانی از واکنش دیگران بنویسید. به منظور خلاقیت و کامل غرق شدن در فرایند آن، نویسندگان باید به خود اجازه دهند، ترس از آنچه که دنیای بیرون ممکن است فکر کند را کنار بگذارند. به عنوان یک خاطره‌نویس، جیمز مک‌براید می‌گوید: «ترس قاتل ادبیات خوب است.»

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):