به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

فصل نهم، قسمت دوم: شجاعت نشان دادن به مادرتان

پیشگفتار

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم

فصل ششم، قسمت اول

فصل ششم، قسمت دوم

فصل هفتم

فصل هشتم

فصل نهم، قسمت اول

(توبه اختیاری)

دوستان و خانواده چگونه به خاطرات من واکنش نشان دادند؟ خب وقتی به شما گفتم بدترین نمرات تاریخ جهان را دریافت کردم، شما چطور واکنش نشان دادید؟ با دید حقارت نگاه کردید؟ قضاوتم کردید؟ آیا فکر کردید که من باید احمق باشم؟ اگر در عوض، دلیل مرا فهمیدید و پذیرفتید که چرا این نمرات بد را گرفتم، پس به احتمال زیاد دوستان واقعی شما (و همچنین خوانندگان اثرتان) شما را قضاوت نمی‌کنند.

اما، مسلماً، خانواده یکی از نگرانی‌های جدی است، و خانواده چیزی است که بسیاری از افراد را از نوشتن و انتشار آثار خود منع می‌کند. بنابراین اجازه دهید من سه داستان در مورد اتفاقاتی که در زمان انتشار کتاب‌هایم برایم افتاد به اشتراک بگذارم. با یک کتاب، یک نفر را از دست دادم. با دیگری، یک خانواده به دست آوردم. با هر دو کتابم، رابطه با خواهرم اصلا تغییر نکرد.

زمانی که متاهل بودم، به شوهرم در مورد زندگی دوگانه‌ام به عنوان یک معتاد به سکس تنها اشاره‌ای کرده بودم. پس از طلاق، حداقل با هم دوست ماندیم تا اینکه مریض عشق منتشر شد. آخرین گفتگوی تلفنی دلپذیر ما، درست قبل از رفتن به کتابفروشی بود. مدتی بعد، یک روز یک تماس تلفنی عصبانی دریافت کردم. او هم از چگونگی به تصویر کشیدنش و هم از این که در طول ازدواج کاملاً با او صادق نبودم، عصبانی بود. در حالی که نتوانستم نگرانی دوم او را برطرف کنم، فکر می‌کنم، در به تصویر کشیدنش سخاوتمند بودم. بالاخره من اسرار او را نگفتم، مانند . . . (اوه، صبر کنید، قرار نیست خاطرات در مورد انتقام باشد!) بله، من او را از نظر عاطفی، دور به تصویر کشیدم – که البته خود را  هم، همینطور توصیف کردم. این ازدواج ما بود. من باید در مورد آن صادق می‌بودم. اما من تا حد امکان با او مهربان بودم (به نظرم). در حالی که همچنان رازهایم را می‌گفتم، همچنان داستانم را می‌نوشتم.

من از روی حس انتقام نمی‌نویسم. می‌نویسم تا داستان خودم را بفهمم. و در مریض عشق به همان اندازه سخت یا سخت‌تر با خود برخورد کردم تا او یا هر کس دیگری. قصد من این نبود که او را ناراحت کنم. صداقت، برای من از عصبانیت او مهمتر است.

اما تصور نکنید که افشاگری‌های شما همیشه منجر به خشم یا از دست دادن روابط می‌شود. شاید شگفت‌زده شوید. داستان دومم را می‌گویم.

حدود دو هفته پس از مرگ والدینم (در عرض شش روز پس از یکدیگر) شروع کردم به نوشتن چون وحشت را به یاد دارم، پدر، تو را به یاد دارم. بنابراین لازم نیست نگران واکنش آنها باشم. با این حال من نگران خانواده‌ی بزرگ پدرم بودم که بسیاری از آنها در شیکاگو زندگی می‌کردند، حدود سه ساعت از من فاصله داشتند. اما از آنجایی که من به سختی این افراد را می‌شناختم، از آنها دور افتاده بودم، تصمیم گرفتم آنها را جستجو نکنم، یا به آنها در مورد کتاب، پیش از موعد هشدار ندهم. (من ترسیده بودم و واقعاً امیدوار بودم آنها هرگز متوجه نشوند!) فکر کردم که اجازه دهم کتاب در جهان منتشر شود و ببینم چه اتفاقی می‌افتد.

در ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد. همزمان با انتشار آن، حتی مقاله‌ای در شیکاگو تریبون در مورد نیاز توجه به کودک‌آزاری به عنوان یک موضوع حقوق بشری نوشتم. یک کلمه خبری نشد. کتاب در جلد شومیز منتشر شد. هنوز هیچی. سپس، حدود سه سال بعد. . .

حدود ساعت نه عصر یک جمعه بود که تلفن زنگ زد. یک زن خود را معرفی کرد؛ نام او به طور مبهمی آشنا به نظر می‌رسید. پسر عموی دوم یا سوم، شاید؟ او به من گفت که تازه خواندن کتابم را تمام کرده است.

من به سختی کلمات بعدی او را شنیدم. روی کاناپه فرو رفتم و به گوشی چنگ زدم. فکر کردم کلمه‌ی «متاسفم‌» را شنیدم. بله، او می‌گفت به خاطر اتفاقی که در کودکی برای من افتاد، بسیار متاسف شده است. که همه پسرعموها،

عمه‌ها، عموها در چند هفته‌ی گذشته در مورد آن صحبت می‌کردند و آنها همه متاسف بودند. او گفت: «هیچ کس نمی دانست یا مشکوک نبود.»

پس از این تماس اولیه، ایمیل‌ها و تماس‌های تلفنی از اعضای خانواده‌ای دریافت کردم که به سختی می‌دانستم وجود دارند. همه ناراحت بودند – اما نه برای اینکه راز خانواده‌ام را گفته بودم. بلکه همه مضطرب بودند به خاطر اتفاقی که برای من افتاد، با اینکه پدرم همیشه توسط خانواده‌اش مورد توجه قرار می‌گرفت. او مثال واقعی مهاجری موفق بود. او راه خود را در دانشگاه شیکاگو طی کرد: در مقطع کارشناسی ارشد و دانشکده حقوق. او مقام‌های حرفه‌ای مهمی داشت. او خانواده را خوب جلوه داد. او صدایی فرمان‌د‌ه و موفق داشت.

حالا همه اعضای خانواده صدای من را شنیدند. آنها واقعا صدای دختر کوچکی را شنیدند.

من متعاقباً در یک گردهمایی خانوادگی شرکت کردم تا رسماً از بازگشتم استقبال شود.

داستان سوم در مورد واکنش خانواده‌ام، مربوط به خواهرم است. او ادعا می‌کند که توسط پدرمان مورد آزارواذیت قرار نگرفته است. با این حال او هرگز شک نکرد که من قرار گرفته بودم. و زمانی که به او در مورد انتشار آتی اولین کتابم گفتم، او آن را به آرامی پذیرفت. آیا او دوست داشت در عوض یکی از رمان‌هایم منتشر می‌شد؟ شاید. با این حال او هنوز به من می‌گوید که افتخار می‌کند. بااینکه او کتاب‌های مرا نخوانده است. اولش این مرا ناراحت می‌کرد. حالا می‌فهمم که خواندن آنها برای او خیلی دردناک است. بنابراین من به سادگی قدردان او هستم که حمایت می‌کند. او به دوستانش درباره کتاب‌ها می‌گوید و حتی آنها را می‌خرد. با دانستن اینکه آنها در قفسه‌ی کتابخانه‌اش هستند، احساس اطمینان می‌کنم.

همه‌ی خاطره‌نویسان داستان‌هایی درباره واکنش خانواده‌ی خود منتشر کرده‌اند. برخی، مانند من، مخلوط هستند: مثبت و منفی. نویسندگان دیگری هستند که توسط دوستان و خانواده تنبیه شده‌اند، عصبانی از اینکه لباس‌های کثیف (یا حتی نه چندان کثیف) در ملا عام پهن شده‌اند. بیشتر خاطره‌نویسان به هر حال به نوشتن ادامه می‌دهند، حتی با وجود ابهام و سردرگمی در مورد کل فرآیند: من باید این را بنویسم؛ من از نوشتن این می‌ترسم؛ من باید از خانواده‌ام برای نوشتن اجازه بگیرم؛ من به کسی نمی گویم که این را می نویسم.پ؛ بعد از اینکه این را نوشتم، چه اتفاقی می افتد؛ آیا من آدم بدی هستم زیرا این را نوشتم، زیرا مادرم را ناراحت کردم؟

به عنوان مثال، وقتی آلیسون بچدل به مادرش گفت که در حال نوشتن کتاب «خانه‌ی سرگرم‌کننده: تراژیکمیک خانوادگی» است، ابتدا باور داشت که مادرش این خبر را «بسیار خوب» پذیرفته است. او در مقاله‌ای در Slate توضیح می‌دهد که مادرش «نمی‌فهمید که چرا می‌خواستم همه‌ی اسرار ناخوشایند خانوادگی‌مان را برای عموم مردم فاش کنم، اما او هرگز سعی نکرد مانع من شود.» با این وجود، بچدل معتقد است که مادرش از کتاب صدمه دیده است. «او این مساله را روشن کرد، اما به من نیز فهماند که او پیچیدگی وضعیت را درک کرده است.» خود بچدل نیز به همان اندازه احساس ابهام می‌کند:

من احساس می‌کنم که در نوشتن این کتاب از مادرم دزدی کردم. . . ایرادی ندارد، چقدر سعی می‌کنید در نوشتن در مورد شخص دیگری مسئولیت‌پذیر باشید، چیزی ذاتاً خصمانه در این عمل وجود دارد. شما ذهنیت آنها را نقض می‌کنید. فکر می‌کردم می‌توانم درباره خانواده‌ام بدون اینکه به کسی صدمه بزنم، بنویسم، اما اشتباه می‌کردم. احتمالا دوباره این کار را خواهم کرد. و این فقط یک واقعیت ناخوشایند در مورد خودم است که باید با آن زندگی کنم.

میندی لوئیس، نویسنده Life Inside، احتمالاً با بچدل موافق است که داستان های واقعی بر افراد واقعی تأثیر می‌گذارند. در مصاحبه ای در کرونوگرام، لوئیس توضیح می‌دهد که حین نوشتن خاطراتش با مادرش روبرو شده است، به خاطر اینکه او را در نوجوانی در بیمارستان روانی به مدت بیست و هشت ماه در دهه ۱۹۶۰ حبس کرده بود. دعوای وحشتناک با مادر و به قول خودش مادرش دلیلش را نمی فهمید که چرا لوئیس آنقدر از او متنفر بود که کتابی درباره این حبس بنویسد. پس از آن، لوئیس دچار افسردگی بالینی شد که به دلیل احساس گناه و وحشت در مورد نوشتن کتاب بوجود آمد. «احساس می‌کردم ارزش‌هایم خیلی به هم ریخته است که ترجیح می‌دهم کتابی بنویسم و مادرم را آزار دهم.» با حمایت دیگرانی که شرایط مشابه او را پشت سر گذاشته بودند، توانست به نوشتن ادامه دهد.

از قضا، در نهایت این خود کتاب بود که لوئیس و مادرش را بهم نزدیک کرد. لوئیس چهار فصل در حال پیشرفت را برای مادرش فرستاد و نامه‌ای دریافت کرد که در آن مادرش دیدگاه خود را نسبت به رویدادها ارائه کرده بود. همانطور که مقاله کرونوگرام در ادامه توضیح می‌دهد، مادر لوئیس با اذعان به داستان دخترش، « موفقیت و خوشبختی دخترش را بالاتر از خودش قرار داد، ترس و اضطراب از اینکه به عنوان یک مادر بد دیده شود را کنار گذاشت.» لوئیس می‌گوید «روابط ما متحول شد. فهمیدم چقدر مادرم را دوستم دارم.»

نه تنها رابطه لوئیس با مادرش در نتیجه‌ی این کتاب بهبود یافت، بلکه روابط او با مشتریانش در کار مستقل خود، کسب و کار طراحی گرافیک نیز بهتر شد. لوئیس در یک تبادل ایمیلی با من اعتراف کرد که در ابتدا نگران بود که مشتریانش او را قضاوت کنند، که کسب‌وکارش را ازدست بدهد. درست برعکس اتفاق افتاد. «وقتی کتاب منتشر شد، «چند نفر از مشتریانم در جلسات خوانش شرکت کردند.» لوئیس می‌گوید: «صادقانه، به اشتراک گذاشتن داستانم، جنبه انسانی آشنایی‌های تجاری را نمایان کرد و روابط ما عمیق‌تر شدند. من مشتریان را از دست ندادم. من دوستانی به دست آوردم. چه آرامش باورنکردنی است که دیگر نیازی به پنهان کردن نباشد.»

کیم بارنز، نویسنده کتاب In the Wilderness: Coming of Age in Unknown Country، به همین ترتیب پیشنهاد می‌کند که ما به طور خودکار فرض نکنیم که دوستان – یا حتی اعضای نزدیک خانواده – اگر در موردشان بنویسیم، عصبانی می شوند. «اگر شما . . . با [مردم] با پیچیدگی و شفقت رفتار کنید، گاهی اوقات آنها احساس می‌کنند که مورد احترام قرار گرفته اند، نه به این دلیل آنها به روشی ایده‌آل تصویر شده اند اما به این دلیل که آنها درک شده‌اند.»

با این حال، همیشه اینطور نیست. مارک دوتی اعتراف می‌کند که از زمان انتشار Heaven’s Coast، «کسانی هستند که هنوز با من صحبت نمی‌کنند. من . . یاد گرفتم که درجه‌ی خاصی از تعهد به کار خود دارم (احتمالا ضروری است؟) که به من اجازه می‌دهد به این موضوع اهمیت ندهم – حداقل به اندازه کافی برای توقف اهمیت ندهم!» او ادامه می‌دهد که هنوز هم خاطرات را شکلی قانع‌کننده و پیچیده می‌داند: «من عاشق نحوه‌ی نوشتن آن هستم که خود را به وجود می‌آورد، اما من همچنین فکر می‌کنم که طبیعتاً چیزی لغزنده و مشکل‌ساز است- با شک و چالشی که عمیقاً درون آن است، همراه است.»

واکنش اعضای خانواده هرچه که باشد، شغل ما به عنوان نویسنده همچنان گفتن داستان هایمان است. بالاخره کار ما این نیست که به مردم احساس آرامش، امن یا راحت بدهیم و حتی اگر خودمان در ابتدا احساس ناراحتی کنیم که  وشعیت را متلاطم ساخته‌ایم، در نهایت احساس رهایی و قدرت می‌کنیم. اگر از این قدرت به طور واقعی استفاده کنیم – اگر بنویسیم تا روایتمان را بفهمیم – آنگاه شاهد تجربیات و احساسات صادقانه‌ی انسانی خواهیم بود.

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):