یکی از افسوسهایم در زندگی این است که چرا در زمان نوجوانی و جوانی، یک سری کتابها را نخواندم. بااینکه من از جملهی خوانندهترینهای کتاب به شمار میروم. سال گذشته، منتهی به مهر بیش از ۸۰ عنوان خواندم که برایم رکوردی چشمگیر است. در کودکی کتابهای ژول ورن، در نوجوانی کتابهای الکساندر دوما را میخواندم. هر تابستان هم روی یک موضوع تمرکز میکردم.
یک تابستان کتابهای سیدنی شلدون و جان گریشام را میخواندم و تابستان دیگری تصمیم گرفتم که رمانهای آبکی ایرانی را بخوانم. آن زمان نمیدانستم چه بسیارند نویسندگان خوب ایرانی که میتوانستم بخوانم. اما خب، باید اثر بد خوانده باشی تا قدر اثر ارزشمند را بدانی.
متاسفانه آثار کلاسیک هم کم خواندم. درحالی که آنها نیازی به معرفی نداشتند و در کتابخانهی پدری در دسترس بودند. شاید چون اینقدر راجع بهشان شنیده بودم یا با خود میگفتم اینها که دم دستند، میخوانمشان. اما دریغ و افسوس که زمان گذشت و سراغشان نرفتم. حالا میان کلی کتاب دیگر، شبها مشغول کلاسیکخوانی هستم.
یکی از این آثار معروف که هربار نامش را میشنیدم، از نخواندنش احساس شرمندگی میکردم، اثر مشهور «مادام بوواری» بود. مهمترین نوشتهی نویسندهی فرانسوی گوستاو فلوبر که بیش از ۱۵۰ سال است که همچنان خوانده میشود.
با خود عهد کرده بودم که تا کتاب را نخواندهام، فیلمش را نببینم. همانطور که روزها، فلیم در پوشهی دانلودهایم منتظر بود، من هرروز کتاب را جلو میرفتم. خداراشکر که وسوسه نشدم و تا کتاب تمام نشد سراغ فیلم نرفتم. فیلم به قدری سطحی و خلاصه از داستان ساخته شده بود که حالم بهم خورد. تمام صحنههایی که با جزئیاتی دقیق توصیف شده بودند، تمام افکار شخصیتها که نویسنده به آن پرداخته بود، همه حذف شده بود و تنها تفالهای از اصل داستان آن هم با تغییرات اساسی به نمایش درآمده بود.
در کتابخانه که به دنبال مادام بووراری بودم، کتاب دیگری نیز از ماریو بارگاس یوسا با عنوان «عیش مدام» پیدا کردم. او شیفتهی فلوبر است و [i]در این کتاب ما را با شخصیت و زندگی فلوبر و دیدگاههای ادبی و اجتماعی او آشنا میکند. او گامبهگام، پنج سال تلاش توانفرسا و پرشکوه این نویسنده را در آفرینش مادام بوواری پی میگیرد و آنگاه با تحلیلی موشکافانه ابعاد گوناگون این رمان را که خود نخستین رمان مدرن میخواندش، برای خواننده روشن میکند.
تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام.
گوستاو فلوبر
کتاب به سه قسمت تقسیم شده است. قسمت نخست گفتگویی خصوصی با اِما بوواری است که در طی آن طبعن یوسا، بیشتر از خود گفته است تا او. در قسمت دوم، تمام تلاش یوسا براین است که صرفن بر رمان مادام بوواری تمرکز کند و تا حد امکان و به گونهای عینی، شکلگیری و تولد آن را توضیح دهد و این را که این رمان چیست و چگونه چنین که هست، شده است. سرانجام قسمت سوم، کوشیده است جایگاه این رمان را مشخص کند و بنابراین بیشتر دربارهی رمانهای دیگر حرف زده است، رمانهایی که وجودشان و غنایشان در گرو این رمان بوده است.
صرفنظر از نقدی جامع و کامل که یوسا براین کتاب و نحوهی شکلگیری آن نوشته است، دو نکته، نظر مرا جلب کرد. اول، حجم نامهنگاری که فلوبر با دوستان و بخصوص معشوقهی خود لوییز کوله انجام میداد. در واقع بخش اعظم اطلاعات بدستآمده دربارهی نظرات فلوبر و حالوهوایش هنگان نوشتن و روند کارش از همین نامهها بدست آمده است. قبلن در مقالهای دربارهی نامهها به عنوان نوعی از خاطرهنویسی صحبت کردهام. در این کتاب به روشنی متوجه میشویم که چگونه نامهنگاری و ثبت احساسات و وقایع در قالب نامه در مستندسازی اثر و دریافت اطلاعاتی ارزنده نقش کلیدی بازی کرده است.
فلوبر نه تنها فکر نمیکرد که این نامهها را کسی غیر از مخاطبان بخواند، بلکه حتا خبر نداشت در این نامهها دارد ماجرای رمان خود و چهارچوب اصلی انقلابیترین نظریهی دوران خود را به قلم میآورد.
نکتهی دوم، داستانهای واقعی الهامبخش رمان و شخصیتها بودهاند که در این مقاله به آنها خواهم پرداخت.
آیا فلوبر عناصر واقعی را در مادام بوواری به کار گرفت؟ آیا این کار او آگاهانه بود؟
فلوبر در نامهای به ژرژ ساند میگوید: «و اما درمورد جنون نوشتن من، خودم آن را به زردزخم تشبیه میکنم. یکسر خودم را میخارانم و زوزه میکشم. این در آنِ واحد هم لذتبخش است و هم شکنجه است. و آنچه مینویسم به هیچ وجه چیزی نیست که میخواهم بنویسم. چون آدم موضوع نوشتهاش را انتخاب نمیکند، موضوع خودش را تحمیل میکند.» (نامهی مورخ ۱ ژانویه ۱۸۶۹). این بدان معنی است که رماننویس از هیچ نمیآفریند بلکه، آفرینش از تجربهی او سرچشمه میگیرد و نیز این که نقطهی آغاز واقعیت داستانی همیشه واقعیت واقعی است، بدان گونه که نویسنده آن را زیسته است. در جایی دیگر میگوید:« مادام بوواری خود من است.» یعنی رماننویس تنها داستانهایی را ابداع میکند که براساس ماجرای شخصی خود اوست.
فلوبر از نویسندگانی است که در توضیح روند تبدیل واقعی به داستانی بسیار روشن حرف میزند. او از همان نوجوانی با روشنبینی و اعتقادی راسخ به این باور رسید که توان و استعدادش نه تنها به او اجازه میدهد جهان را همچون معدن سنگی برای خود بشمارد، بلکه چنین چیزی را از او انتظار دارد. بیستویک ساله بود که به دوست دبستانیاش ارنست شوالیه گفت که برای او مردم چیزی نیستند مگر بهانهای برای کتابها و نیز این که این کنجکاوی او «بد» یا «خوب» را باهم دربرمیگیرد، چراکه در هر چیز حقیقتی است که باید آن را کشف کنیم.
خواندن دقیق این تکه از حرفهای جوانی او به زحمتش میارزد، چراکه سه عنصر مهم نظریهی رمان او را در بر دارد: ۱) نویسنده بیهیچ دغدغهای کل واقعیت را به کار میگیرد؛۲) اوج بلندپروازی نویسنده این است که بر آن کلیت محاط شود؛۳) رمان باید نشان بدهد نه اینکه داوری کند.
این اعتقاد که که واقعیت صرفن دستمایهی کار نویسنده است، بیگمان در شیفتگی فلوبر به مستند کردن جلوه میکند و این عادتی است که فلوبر سخت به افراط کشانده بود. اما منابع کتاب او تنها، کتابها، مجلات و متخصصانی که با آنها مشورت میکند، نیست. او هرچیزی را که برایش پیش میآید بدل به ادبیات میکند، سرتاسر زندگیاش را میبلعد، فقط برای رمان.
از مجموعهی عناصر برگرفته از واقعیت برای مادام بوواری، کدامشان شناخته شدهاند؟
مهمترین این الگوها، ماجرای اوژن و دلفین دُلامر است که بنابر گفتهی انیداستارکی، همان ذره شنی است که در دل مروارید پنهان است. اوژن دلامر در رُوان در رشتهی پزشکی تحصیل کرد و یکی از شاگردان پدر فلوبر در هتل-دیو بود. بعد از گرفتن مدرک پزشکی مجاز که مدرکی پایینتر از جراحی بود اما به او اجازهی طبابت میداد، در دهکدهی ری که ۲۰ کیلومتری روان بود، ساکن شد. در آنجا در آوریل ۱۸۳۶ با زنی با نام خانوادگی موتل که از خودش بزرگتر بود، ازدواج کرد و این زن یک سال بعد درگذشت. بیست ماه بعد، اوژن با دختری ۱۷ ساله به نام دلفین کوتوریه که دختر کشاورز سرشناسی بود، ازدواج کرد. این زن و شوهر صاحب دختری شدند و دلفین در سال ۱۸۴۸ درگذشت (گواهی فوت علت مرگ را مشخص نکرد) و با مراسمی مذهبی در گورستان دهکده به خاک سپرده شد. اوژن در سال ۱۸۴۹ مرد. این رویدادها مهمترین وقایع زندگی شارل بوواری را تشکیل میدهند.
گریزهای عاشقانهی دلفین مایهی حرف بسیار شده بود و مردم قسم میخوردند که او خودش را کشته. دلفین با ولخرجیهای بیحدوحصر، مردم ری را از کوره به در برده بود. پردههای زرد و سیاه او بخصوص مایهی رشک همسایگان بود. او نیز مانند اِما مشتری خستگیناپذیر کتابخانههای روان بود. اما در مورد عشاقش، اولی کشاورزی صاحب نفوذ به نام لویی کامپیون که هرچه داشت برسر قمار و زن گذاشت و عاقبت در خیابانی در پاریس خود را کشت و دومی کارمند یک دبیرخانه که در حوالی سال ۱۹۰۵ در اوآز مرد. اگر این اطلاعات درست باشد(و این را یقین نداریم) علاوه بر الگوهایی برای شارل، هلوئیز، اِما و برت، فلوبر الگوهای رودولف بولانژه و لئون دوپویی را هم از ماجرای دلامر گرفته است.
اما اگر ماجرای دولامر برای گوستاو استخوانبندی زندگی اِما را تشکیل میدهد، ماجرای زنانهی دیگری که در آن مشکل ولخرجی و پول با هم درآمیخته، دستمایهای به او میدهد تا گوشت و پوست آن استخونبندی را فراهم کند. در این مورد منبع معتبری داریم، چون مکتوب است. این منبع خاطرات خانم لودوویکا است که شامل چهل صفحه دستنوشت است. این دستنوشته را گابریل للو میان اوراقی پیدا کرد که فلوبر برای نوشتن «بووارو پکوشه» از آنها بهره برده بود. دربارهی زنی به نام لوییز د آرسه، خواهر یکی از همشاگردیهای فلوبر و دختر شیمیدانی نامدار و از دوستان دکتر فلوبر است. این خانم بعد از بیوه شدن در ازدواج نخست، هنوز جوان بود که با مجسمهسازی به نام ژامه پرادیه ازدواج کرد. او زنی اسرافکار و هوسباز بود، عشاق بیشمار داشت و شوهرش را به خاک سیاه نشاند.
فلوبر آن نکتهها و موقعیتها را که ممکن بود به کار مادام بوواری بیاید در این دستنوشته مشخص کرده و زیر آنها خط کشیده است. شرح دقیق سیر نزولی لودو ویکا کموبیش بی هیچ تغییری در ترسیم ورشکستگی اما به کار رفته است.
ماجراهای دلفین و لودو ویکا به هم نزدیک و درهمآمیخته شد از آن روی که عنصری مشترک داشت و آن سقوط زنی بود که اشتیاق مقاومتناپذیرش به زیستن در حدی فراتر از بضاعت و موقعیت خود، نخست به هرزگی و سپس به فاجعه میانجامد. این مضمون شیطانی که فلوبر را از همان آغاز بلوغ تعقیب میکرد. او نخستین بار در زندگی واقعی در ۴ اکتبر ۱۸۳۷ با این شیطان روبرو شده یود، آنگاه که در نشریهای مقالهای خوانده بود با شرحی از زندگی زنی هرزه که خودکشی کرده بود. زنی شوهردار که دل به جوانی میبازد و معشوقهی او میشود. مدتی بعد این جوان برای رهایی از وضعیت خود به برزیل میگریزد و از آنجا برای زن نامه مینویسد و طلب بخشش میکند. زن برای پیوستن به معشوق، شوهر خود را زهر میخوراند. اما وقتی کودکان او نیز میمیرند، مقامات بدگمان میشوند و حکم بازداشت او را میدهند. وقتی به خانهی او میرسند، میبینند که خودکشی کرده و بطری اسید پروسیک را هنوز در چنگ دارد.
این واقعه چنان بر گوستاو تاثیر نهاد که مطلبی با عنوان قصهی فلسفی دربارهی آن نوشت و آن را در ۱۰ دسامبر ۱۸۳۷ کمی قبل از شانزدهمین زادروزش تکمیل کرد و عنوان شور و تقوی برآن نهاد. این بهترین نوشتهی دوران نوجوانی اوست و به یک معنی نخستین پیشنویس مادام بوواری است.
اما زهردهندهی دیگری نیز هست. در ماه مارس ۱۸۵۲، زمانی که او به قول خودش تا خرخره در رویای دخترانه اِما فرو رفته بود، نامهای از لوییز دریافت کرد که به او توصیه میکرد خاطرات بیوهزنی به نام لافارژ را بخواند و این لافارژ زنی بود که او را به جرم مسموم کردن شوهرش به زندان انداخته بودند. شوهر این زن مرد خشنی بود که او را در دهکدهای پرت افتاده حبس کرده بود. شباهتهایی میان این زن و اِما وجود دارد که یکی از آنها شباهت میان شخصیت این دو زن است. این خاطرات موجودی را نشان میدهد که خود را در محیط خود وصلهای ناجور و شایستهی زندگی بهتری میداند، ناخشنودیهایش و رویاهایش را دامن میزند و در عین حال او را بدل به زنی میکند که برای بهبود وضع خود دست به عمل میزند. این دقیقن همان وضعیت اِماست. برخی از صحنههای این خاطرات، دست کم تا حدی، الگوی برخی از صحنههای مادام بوواری است. مثلن عروسی در روستا، مجلس رقص در پاله رویال.
فلوبر چگونه زندگی خود و خانوادهاش را در مادام بوواری گنجاند؟
فلوبر برای داستان خود نه تنها در زندگی دیگران بلکه در زندگی خود نیز کندوکاو میکند. تجربیات خودش چون ابری بر واقعیت داستانی سایه می افکند و در بسیاری از موقعیتها و شخصیتهای گوناگون جلوهگر میشود. دست کم دو زن که او دوستشان میداشت در خلق اِما نقش داشتند. خانم بوواری چیزی از شور و شهوت اولالی فوکو، بانوی هتلدار اسرارآمیز در مارسی به وام گرفته و این خانم کسی است که فلوبر هجده ساله را با سرمستیهای سکس و هیجانات عشق ممنوع آشنا کرد. امروز تاثیر عمدهی لوییز، معشوق فلوبر در سالهای نوشتن این رمان، در شکلگیری اما بر همگان روشن است.
به همین ترتیب افراد واقعی دیگری که در خلق شخصیتهای دیگر رمان دخیل هستند، نام برده میشود. شوهر یکی از دوستان فلوبر برای شخصیت شارل، شخصیت پدرش برای شخصیت دکتر لاریویه. او در تصویر کردن گیومن و لئون دوپویی از خاطرات ایام سوربن خود، بسیار سود جسته است. آقای هومه نیز از خانهی داروسازی که در آن برای استراحت مسکن گرفت. در همهی صحنههای رمان کموبیش تجربیات فلوبر در طول زندگیاش دیده میشود.
برای اثبات اینکه فلوبر مادام بوواری را از روی الگوی زندگی خود، زندگی خانوادهاش و جامعه بنا کرد-به عبارت دیگر دستمایهی او واقعیت زمانهاش بود- چه دلیل دیگری لازم است؟ اما بعد از همهی اینها، باز میتوانیم تکههایی از گفتههای او رابرابر هم بگذاریم که از یک سو اعتراف میکند که برای مصالح کار از تجربیات خود سود برده و از سوی دیگر در انبوهی از اشاراتش با همان صداقت وجود هرگونه عنصر شخصی را در مادام بوواری انکار میکند و تاکید میورزد که این داستانی است که کاملن ابداع شده.
این گفته که مادام بوواری هیچ چیز از خود او ندارد همان قدر درست است که قول او که فقط چیزهای حقیقی را مینویسد. تجربهی شخصی نقطهی آغاز حرکت است(فرایند تکوین) نقطهی مقصد (کار تمامشده) با استحالهی این دستمایه فرا میرسد. حاصل جمع تجربیاتی که شالودهی رمان را میسازد خود داستان نیست؛ داستان همواره با مواد ساختمانیاش تفاوت دارد، زیرا داستان بیش و پیش از هر چیز تکهای نوشتهی توام با نظم است و این اجزاپس از آن که به صورت کلمات درآمدند و متناسب با شگرد نویسنده آرایش یافتند، بدل به چیز دیگری میشوند.
این چیزی است که اکنون باید ببینیم، چیزی که به راستی اهمیت دارد:
چگونه رمان خود را از منابعش آزاد میکند، چگونه واقعیت انسانی با واقعیت واقعی که الهامبخش آن بوده در تضاد میافتد.
خواندن کتاب «عیش مدام» نوشتهی ماریو بارگاس یوسا با ترجمهی عبدالله کوثری را پس از خواندن رمان «مادام بوواری» اثر گوستاو فلوبر توصیه میکنم. بخصوص برای علاقمندان به رماننویسی، برای اینکه بدانند ساختار یک اثر چگونه شکل میگیرد و یک نویسنده برای آفرینش آن چه کارهایی انجام میدهد.
[i] نوشتههای ایتالیک از متن کتاب عیش مدام آورده شده است.
آخرین دیدگاهها