از آخرین چکآپم حدود یک سالونیم میگذشت. من معمولن سالی یک بار چکآپ میکنم. احتمالن به پزشک بودن پدرم ربط دارد. میدانید که پزشکان دو دستهاند. آنان که خیلی خونسردند و در مورد انواع علائم و ناراحتی، ۹۰ درصد را میگویند چیزی نیست، مگر روبه موت باشی. و دسته دیگر آنان که حتا ازکوچکترین علامت غیرعادی نمیگذرند و معتقدند که باید پیگیری شود تا مطمئن شوی که چیزی نیست.
پدر من از دسته دوم است. بنابراین ما یاد گرفتهایم که نه تنها سالی یک بار چکآپ کنیم. آزمایش خون، سونوگرافی، معاینات زنان و خلاصه هرچه که سلامت جسممان را تایید کند، بلکه با هر نشانهای هم دنبال دوا و درمان برویم.
سال گذشته، از قضا زمان چکآپم مصادف شد با رفتن دکترم به خارج. گفتم اشکالی ندارد، میتوانم تا بعد عید که بیاید، صبر کنم. اما شش ماه بر من چه گذشت. یعنی یک هیپوکاندریای کامل تجربه کردم. (خودبیمارانگاری) یک خاصیت بدی که دارم این است که هر دردی را برایم تعریف کنید، من هم دردم میگیرد. حالا به آن خبر تشخیص سرطان سینه یکی از فامیلهای نزدیک را اضافه کنید و انواع درد ومرضهایی که در شبکههای اجتماعی میخوانیم. یعنی ۶ ماه، جاهای مختلف بدنم درد میگرفت و فکر میکردم، الان نکند سرطان سینه داشته باشم. نکند غدد لنفاویام متورم شدهاند و دهها نکند دیگر.
خلاصه بعد از تعطیلات، دیگر طاقت نیاوردم. به پدر گفتم که یک سری آزمایشات و سونوگرافی بنویسند تا دکتر خودم برگردد. فکر کنم کائنات شنید و دکتر هم برگشته بود. بنابراین مابقی کارها را هم انجام دادم و خداراشکر در صحت و سلامت قرار دارم.
کاملن میدانستم که بخش اعظم نگرانیام، روانی است. چون من ورزش میکنم و سبک زندگی ناسالمی ندارم. حتا علامت جدیای هم نداشتم. زیادی به بدنم توجه میکردم و کوچکترین حسی را خیلی اغراقشده تفسیر میکردم. متاسفانه نگرانیام جز با کلی هزینه و رفتوآمد برطرف نشد. اما فهمیدم که توجه وسواسگونه به خود میتواند آسیبزا باشد و تعادل، یکی از تکنیکهای شاد زیستن است.
آخرین دیدگاهها