قول میدهم این اتفاق حداقل یک بار در زندگی برایتان افتاده است. اگر قربانی چنین افرادی نبودهاید حتماً چنین اظهارنظری درمورد کسی یا چیزی داشتهاید. حالا خودآگاه یا ناخودآگاه. جستار مموآری که در ادامه ترجمه کردهام، شاید یک خاطره خاص نباشد اما روایتی از یک تجربه مشترک است که اتفاقاً فکر میکنم میان ما ایرانیها زیاد است. سامانتا ایربی با لحنی طنز و به روشی ساده ترفندی برای مواجهه با عزیزانی که سعی در تحقیر و خوارشماری علایق شما دارند، ارائه میدهد.
در کامنت از تجربیات مشابهات برایم بنویس.
درباره نویسنده : سامانتا ایربی
سامانتا ایربی کمدین، جستارنویس، وبلاگنویس و نویسنده تلویزیونی امریکایی است. او وبلاگ پرخوانندهای به نام bitches gotta eat دارد که در آن از مشاهداتش درباره زندگی شخصی و جامعه مدرن امروز به طنز مینویسد. کتابهای او از پرفروشهای نیویورکتایمز است.
درباره کتاب Quietly Hostile: Esseys
جستاری که در ادامه میخوانید، اولین جستار از مجموعه کتاب Quietly hostile نوشته سامانتا ایربی است. کتابی که به گفته نیویرک تایمز: یکی از بهترینهای سال است. خوانندگان را با ترکیبی خاص از لحظات خندهدار، متنهای صمیمانه و تجارب شرمآور فراوان جذب میکند… Quietly hostile طرفداران و تازهواردان را به یک اندازه خوشحال میکند.
خوشم میاد!
این یک توصیهنامه نیست و من هم چیزی نمیدانم.
زیاد هدفگذاری نمیکنم، چون انجام کارهای متفاوت نسبت به کاری که الان انجام میدهید، سخت است. بهعلاوه وقتی کم میآورید، خجالتآور است، مخصوصاً وقتی که کار آسان است.
بیشتر آب بنوشم؟ نمیتوانم.
زودتر بخوابم؟ اما برنامههایم چه میشوند؟
شِکر را کنار بگذارم؟ ممکن نیست.
پول بیشتری پسانداز کنم؟ پس خرید چی؟
یک مهارت جدید یاد بگیرم؟ کجا و چطور و با کدام مغز؟
مرتب باشم؟ اما من عاشق شلختگیام.
کاهش وزن؟ قرصی برای آن وجود دارد، و اگر چنین است میتوانم آن را با پنیر مانند یک سگ مصرف کنم؟
عادت های بد را حذف کنم؟ بدون آنها چه کسی خواهم بود؟
با خودم مهربان باشم؟ اما من یک احمقم که در همه چیز بد است و و لایق عشق نیست.
مکانیسمهای دفاعی زیادی برای مقابله ندارم که کاملاً خود ویرانگر نباشند، اما اینجا، یک مورد خوب دارم که توصیه میکنم: گفتن چیزهایی که خوشم میآید. در ابتدا، خیلی انقلابی به نظر نمیرسد، میدانم، اما اجازه دهید بررسیش کنیم.
یکی از ابزارهایی که افراد چرند از آن برای حالگیری افراد خوب استفاده میکنند، نادیده گرفتن عادی چیزهایی است که آن افراد دوست دارند. همه ما یک احمق لعنتی را میشناسیم که این شکلی است:
«اَه، این سفارش قهوه توئه؟»
«تو اون هتل موندی؟»
«آیا به اون مهمانی میری؟»
«چرا از وازلین استفاده میکنی؟»
به گونهای حرف میزنند که باعث میشود احساس کنید باید برای دوست داشتن آن چیزها، عذرخواهی کنید. در حالت تدافعی قرارتان میدهند. به یک سرسرة مارپیچ فکری هولتان میدهند که چرا از چیزهای احمقانهای که دوستشان دارید، خوشتان میآید؟ و کل تاریخچۀ سلیقه و انتخابهای زندگیتان را زیر سؤال میبرند، همهاش به این خاطر که جسارت . . . ابراز لذت از چیزی پیشپاافتاده را داشتهاید.
یا تعامل میتواند چیزی شبیه به این باشد:
من: به نظرم ] نام فیلم بیضرری که خوب هم بوده[ خوب بود!
آنها (با تظاهر به شوکه شدن): جدی! اما من فکر میکنم یک آشغال درجه ۲، بدون شخصیتپردازی و پایانی غیرقابلقبول بود. ] خدایی، داریم در مورد یک فیلم کاملاً لذتبخش پاپکرنی حرف میزنیم.[ باورم نمیشه ازش خوشت آمد!
اینجا همان جایی است که متوقف میشوند – یک خودپسندی رضایتبخش در چهره لجنشان پخش میشود- و منتظر میمانند تا دفاعتان را برای فیلم شکل دهید (یا یک کتاب یا یک برنامه تلویزیونی یا فروشگاهی که در آن خرید میکنید یا جایی که گربهتان را میبرید یا . . .) چیزی که نساختهاید و هیچ دلبستگی احساسی به آن ندارید. هر وقت این اتفاق برایم میافتد، واکنش خودکارم این است که احساس حماقت و شرمندگی کنم، مثل اینکه باید عذرخواهی کنم که آن چیزی که ازش لذت بردم را نفهمیدم که بد ساخته شده یا برای افرادی که واقعاً می دانند کیفیت چیست، توهینآمیز بوده است.
از اینکه فردی با ذائقة ابتدایی هستم که چیزها را خیلی عمیق بررسی نمیکنم، خجالت میکشم. کسی که باید با پیامی نیمهخودآگاه به صورتش زد، چون مطلقاً خود، آن را درک نمیکند. کسی میتواند انگل را برایم توضیح دهد لطفا؟
شرم معمولاً منجر به تردید، هم دربارۀ خود و هم تفسیر هر چیزی که در مورد آن صحبت میکنیم، میشود: «اوه، پس تو سعی داری بگویی که من نباید فکر کنم که فیلم مأموریت غیرممکن: فالاوت، از نظر فکری محرک و بهترین فیلم تمام دوران است؟» که بعد از این به یک عذرخواهی حتی شرمآورتر منجر میشود: «از اینکه متوجه نشدم «بازی خوب» چیست! خیلی متاسفم» و این تا زمانی ادامه پیدا میکند که در پوستهای مچاله میشوم و میمیرم، با آخرین نفسهای در حال مرگم عهد میکنم که دیگر هرگز علناً شادی و هیجانم را ابراز نکنم.
یکی از دوستان همسرم- من کیام، یک استندآپ کمدین طاس در سال ۱۹۸۷؟؟ – بعد از عمل به توصیة خشکشویی که یک هفته جلوتر ازم پرسیده بود، گفت: «اون مرکز خریدی که بهم گفتی شلوارم را درست کنم، خیلی افسردهکننده بود. نمیتونم باور کنم که اونجا میری.»
به در خانه که باز بود، تکیه دادم، درحالی که هودی کهنه و پیژامهای کثیف تنم بود، با اولین نوشابة رژیمی آن روزم بهش نگاه میکردم. از من چی میخواست؟ چی باید میگفتم؟
«باورم نمیشه میری اونجا!» را تکرار کرد و برایم روشن شد که . . . توضیح میخواست. یک عذرخواهی. متاسفانه حال و حوصله نداشتم تا برای جایی که:
- طراحی نکردم.
- نساختم.
- مالک آن نیستم.
- در آن زندگی نمیکنم.
- ازش سود نمیبرم.
- اغلب با رضایت استفاده میکنم.
- به احترامش معرفی کردم، چون ازم پرسید!
کفاره بدهم.
از آنجا که میخواستم این تعامل زودهنگام را تا حد امکان کوتاه نگه دارم، مغزم در امکانهای مختلف جواب دادن چرخ میزد، میتوانستم:
- برای کمک به او و حل مشکلش عذرخواهی کنم؟
- به خاطر بد سلیقه بودن در مراکز خرید محلی عذرخواهی کنم؟
- برای زنده بودن عذرخواهی کنم؟
- عذرخواهی کنم، بعد با لجبازی بپرسم که خشکشوییاش چطور بوده و سپس فوراً و غیرارادی به خاطر بداخلاقیام عذرخواهی کنم؟
تصور کنید که چنین چیزی بگویم: «متأسفم که کلبه کارت تبریک بیل و مژههای لوکس لوسی مطابق با استانداردهای دقیق شما نبود و ببخشید که مجبور شدید به آجرهای قهوهای کسلکننده نگاه کنید.» اما چیزی نگفتم. او دوباره خندید و گفت: «خیلی زشت بود!» به دنبال آن یک مکث طولانی.
و نمیدانم، بابا، مغازه آبمیوهفروشی بسیار خوب است و فروشگاه دیویدیهای از رده خارج به طرز عجیبی برایم آرامشبخش است، بنابراین صورتم را به شکل چیزی شبیه خوشحال تنظیم کردم و با بالاترین صدایم گفتم: «ازش خوشم میاد!»
گرفتی، عوضی.
دیدم دنبال چیزی برای گفتن بود، چون تلهای که برایم آماده کرده بود و هر توهین دیگری برای ضربه زدن بهم را رد کرده بودم. «ازش خوشم میاد!» دوباره جیغ زدم.
«ازش خوشم میاد! ازش خیلی خوشم میاد!»
یادم نیست در را محکم به صورتش کوبیدم یا روی پلههای بتنیام هولش دادم، اما چیزی که میدانم این است که آن روز یک شخص تازه متولد شد، نسخة ارتقایافتهای از خودم که دیگر مقابل زرنگهایی که رمان جان گریشام بیرونزده از کولهام را مسخره میکردند، احساس شرمندگی نمیکرد.
برای اینکه در این مورد به شکل واقعی بنویسم، به مدرک جامعهشناسی نیاز دارم، اما در زمانة احمقانهای زندگی میکنیم که همه فقط توجیه انتظاراتشان را به سمت هم پرت میکنند و من متأسفم، بچهها، اما خوشم نمیاد. من نمی دانم کدام خبر واقعی است یا کدام سلبریتی واقعاً آدم خوبیست یا چه برنامهای بیش از همه سزاوار توجهام است یا کدام خیریه برای حمایت مالی ۱۰ دلاریام مناسب است، اما میدانم که اگر اشتباه انتخاب کنم، کسی که خیلی خوب هم نمیشناسمش، یا شاید حتی اصلاً نمیشناسم، میخواهد بداند «چرا؟»
نمیتوانم هم در جهنم زندگی کنم و هم برای دیدن برنامة ریالیتی شوی هذیانآوری که توسط کسی که شخصاً نمی شناسم، تهیه شده و از شبکهای که به آن وابسته نیستم، پخش میشود، بهانه بتراشم. میتوانید از «ازش خوشم میاد!» استفاده کنید. (علامت تعجب لازم است) هر زمان که برخی افراد عجیبوغریب، چیز معمولی که از آن لذت میبرید را زیر سؤال میبرند، این عبارت را به کار ببرید، هربار برایشان زیرپایی میکشد و میتوانید بالای بدن لرزانشان بایستید و با سلیقه سطح پاپینتان از ته دل بخندید. هر وقت خواستید، شلیک کنید، سپس بنشینید و متلاشی شدن دوست قضاوتگرتان را تماشا کنید که سعی میکند جوابی بیرون بیندازد، چون چیزی که چنین افرادی واقعاً میخواهند نمایش این است که چقدر از شما بافرهنگتر و تکاملیافتهتر هستند و گفتن «خوشم میاد!» (همراه با علامت تعجب، جدی میگویم!) این فرصت را ازشان میگیرد. میخواهند بجنگند و دفاع متزلزلتان از جایی که قهوه میگیرید، نمیدانم چون به خانه شما نزدیک است؟ را از هم بدرند. بیایید تمرین کنیم:
«چرا به جاستین بیبر گوش می کنی؟» ازش خوشم میاد!
«باورم نمیشه هنوز شیر میخوری.» خوشم میاد!
«چرا ماشین مزخرفت را عوض نکردی؟» ازش خوشم میاد!
«اَه!، هنوز از اینستاگرام استفاده میکنی؟» ازش خوشم میاد!
«آن پیراهن خیلی زشته!» ازش خوشم میاد!
«آیا دوباره آن برنامه احمقانه را تماشا میکنی؟» دوستش دارم!
«سگت خیلی شیطونه.» ازش خوشم میاد!
«باورم نمیشه که به Trader Joe’s میری.» ازش خوشم میاد!
«اوه، یه کتاب دیگه از سامانتا ایربی؟» ازش خوشم میاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آخرین دیدگاهها