از قشنگترین مموآرهایی که دربارۀ پدر و مادر خواندم. ریچارد فورد، ستارۀ ادبیات میسیسیپی از نویسندگان مشهور امریکایی است. او برندۀ جوایز معتبر ادبی است و دوشبهدوش ریموند کاروِر، جان آپدایک و توبیاس وولف دست روی زندگی آدمهای طبقۀ متوسط گذاشته و از تلخیها و شکستهای زندگی آدمهای معمولی نوشته است.
این مموآر در دو فصل، زندگی پدر و مادرش را بسیار ساده، روان و زیبا از زبان تنها فرزندشان تصویر کرده است. برایم بسیار تأثیرگذار و الهامبخش بود طوری که ترجیح میدهم به جای کلماتم، آنچه از کتاب دوست دارم، اینجا ثبت کنم.
از میان رفته: به یاد آوردن پدرم
مادرم، در خاطرم
« این دو زندگینگاره با فاصلۀ ۳۰ سال از هم نوشته شدهاند. بخش مربوط به مادرم را به فاصلۀ کمی بعد از مرگش در سال ۱۹۸۱ نوشتم. اما آن یکی را همین اواخر نوشتم، یعنی ۵۵ سال بعد از مرگ پدرم در سال ۱۹۶۰. این حقیقت که زندگیها و مرگها معمولاً مغفول میمانند منبع الهام این کتاب کوچک دربارۀ والدینم و هدف ابتداییاش بود. زندگی والدینمان، حتی آنهایی که در لایهای از ابهام پوشیده شدهاند، اولین و قویترین چیزهایی هستند که به ما اطمینان میدهند اتفاقات زندگی عواقب و نتایجی در پی دارند. در نهایت ما اینجاییم. آینده پیشبینیناپذیر و پرمخاطره است، اما زندگی والدینمان چیزی است که هم نقش ما را معین میکند و هم زندگیمان را از دیگران متمایز.
یکی از دلایلی که اسم کتاب را میان آنهاگذاشتم این است که وقتی من به دنیا آمدم به معنی واقعی کلمه میانشان قرار گرفتم، یک جای مجازی که تا وقتی زنده بودند آنجا پناهم دادند و بهم عشق ورزیدند. اما دلیل دیگر انتخاب این عنوان تصویر کردن تجرّد ازبیننرفتنی آنهاست، هم در ازدواج و هم در زندگیشان به عنوان والدین من.
کار سخت نویسندۀ زندگینگاره شکل دادن و ساختن سازهای متعادل است که بسیاری از چیزهای نابرابر که یک زندگی شاملشان میشود، به طرزی وفادارانه، قابل اعتماد و حتی شاید سختگیرانه انسجام ببخشد.
در جمعبندی چرایی نوشتن این زندگینگاره باید به اهمیت قسمتهای مربوط به خودم اعتراف کنم که در گوشه و کنار چیزی که تعریف کردم، حضور دارد؛ نیازهایم، اهدافم، تأکیدم روی شیوۀ درک خودم از منطق وقایع و متصل کردن امروز به روزهای خیلی دور، اصرارم به آشتی دادن خودِ آن زمانم وقتی که پدر و مادرم زنده بودند، با خود حالایم دههها بعد از مرگشان.
زندگینگارهنویس هرگز فقط گویندۀ داستانهای دیگران نیست بلکه خودش هم یکی از شخصیتهای آن داستانهاست. برای همین نوشتن دربارۀ پدر و مادرم سالها بعد از نبودنشان به طرز اجتنابناپذیری جاهای خالی، شکستها، سستیها و کمبودها و غیابهایی در من را هم فاش میکند، نارساییهایی که شاید روایتم تلاش کرده آنها را اصلاح کند یا جلوی سربازکردنشان را بگیرد، اما شاید هم فقط دوباره بازشان کرده و رهایشان گذاشته؛ غیابهایی که هیچ مقداری از زندگی یا روایت صادقانه نمیتواند کاملاً پر یا پنهانشان کند.»
ریچارد فورد در این کتاب اعتقادش به اینکه زندگی یعنی توجه کردن و شاهد بودن را نشان میدهد. من نیز با خواندن هر مموآر خوبی به همین نتیجه میرسم که کار نویسنده بهخصوص مموآرنویس توجه کردن، خوب دیدن و شنیدن است. خواندن این گونه مموآرها توجهام را به زندگی بیشتر جلب میکند. عمیقتر دیدن آدمها و اتفاقهای دوروبرم و شاهد بودن. حتی اگر مموآرنویس خوبی هم نشوم، همین دستاوردش برای ساختن زندگیای غنیتر کافی است.
آخرین دیدگاهها