ستون اول: معارفه
این ستون را یک نویسندهمهندس مینویسد. او کیست؟ یک مهندس عمران که بعد از چندین سال ایندروآندرزدن، فرار از کارمندی، انکار نانوآب داشتن مهندسی در این بلاد و به عبارتی زدن به جاده خاکی کسبوکار و اعلام استقلال، دوباره به اصل خویش بازگشته است.
نه اینکه حالا مهندسی برایم نانوآبدار شده باشد. خیر، هنوز که اینطور نیست. بلکه سقوط کیفیت، سیر قهقهرایی نوآوری درمهندسی و روزبروز از بین رفتن تجربهها، مرا برآن داشت که با خود بگویم: «چه مرضی داری؟ مهندس که هستی، دنبال نوشتن و کار خلاقانه هم. پس چه نشستی آخه؟» امروز عصر موضوعات بینرشتهایست و چه بهتر از پیوند علم ساختن با هنر نوشتن.
اصلن بر من واجب شد. به عنوان یک خانم تحصیلکرده، کمی تا قسمتی خلاق و اما بسیار جدی در امر پرداخت دین خود به آنکه به من یاد داده است و آنچه یاد گرفتهام و شاید باقیگذاشتن اثری برای نسلهای آینده. بلکه زندگیشان از آنی که ما داشتهایم، آسانتر و زیباتر گردد.
بنابراین بخوانید اینجا، در این ستونِ عمرانی، که بتن مِگروار* مهندسی را پیوند میزند با هنر. شاید عیارش بالا نباشد اما نقشش قطعن حیاتی است.
بتن مگر: بتنی است با عیار کم سیمان که به منظور آمادهسازی بستر خاکبرداریشده، حدفاصل خاک و پی قرار میگیرد.
ستون دوم: نوستالژی
۱۴۰۱/۱۰/۲۴
بعد از ۲۳ سال، دوباره فهرست دروس مهندسی عمران را پرینت گرفتم. دوصفحه، دروس اجباری و اختیاری. دروس تخصصی و عمومی. پیشنیازها و همنیازها.
چشمم که روی دانهدانه اسمها حرکت میکرد، بلوکهای خاطراتشان هم رویهم بالا میرفتند. از درسها چیزی یادم نبود، اما از آدمها، فضاها و اتفاقها چرا.
از روز اول ثبتنام که دیر رسیدم و با همکلاسیهای دختر همکلاس نشدم. درعوض، ترم اول در بیشتر کلاسها، تنها دختر بودم. دانشگاه صنعتی و رشته فنی، باید هم کلاس ریاضی ۱ عمومی بیش از ۱۰۰ تا پسر باشند و من تنها دختر. اینقدر تنها بودم که شنبه صبحها با اکراه میرفتم دانشکده و دوشنبه عصر خوش و خندان برمیگشتم خانه، چون دیگر تا آخر هفته کلاس نداشتم. تا اینکه کمکم با همکلاسیهایم آشنا شدم و دوست پیدا کردم.
مصیبتهای حذفواضافه یادم آمد که آن زمان حضوری بود. از صبح زود تا عصر معطل میشدی و آخرش هم آن درسهایی که میخواستی بهت نمیرسید. میماندی با یک برنامه پر سوراخ. اما بعضی بیکاریها مزه داشت. پرمیشد با وقتگذرانی در بوفه یا قرائتخانه خواهران با بروبکس. بعدن هم که بزرگ شدیم، سروتهمان را میزدی اتاق شورای صنفی بودیم.
نام درسهایی را دیدم که افتادم و آنها را که با مصیبت پاس کردم. آنهایی که مثل خر خواندم و زحمت کشیدم، ولی نمره کم گرفتم. آنهایی که عین خیالم نبود و نمره خوبش بهم چسبید.
شاید باورتان نشود اما من برای تکتک این عنوانها میتوانم حداقل ۱۰۰۰ کلمه داستان بنویسم. سایت دانشکده را که چرخ میزدم، سراغ استادهایمان رفتم. چندتایی از دنیا رفته بودند. تعداد زیادی بازنشسته شده و تازهها را اصلن نمیشناختم. غیر از یکی که همکلاسی خودم بود و حالا هیاتعلمی شده بود.
مدتهاست دانشگاه نرفتهام. آخرین بار، ۱۰ سال پیش بود که برای گرفتن اصل مدرکم رفتم. از عکسها و شنیدهها مشخصه که به کلی تغییر کرده است. اما همین گردش کوچک باعث غلیان کلی احساس و یادآوری کلی خاطره شد.
اگر همکلاسی هستی، به اینجا سر بزن. شاید این گردش در دیروزها کمی از تلخی امروزها بکاهد. باشد که فرداها بهتر باشند.
ستون سوم: انتخاب رشته
۱۴۰۱/۱۱/۱
بچه که بودم، یعنی حدود دبستان، دلم میخواست بزرگ شدم، معلم بشوم. همان عشق گچ و تخته. بعدش دلم خواست دکتر بشوم. چون بابام پزشک است و مامانم پرستار بود. البته بعدن به راه راست هدایت شدم و فهمیدم که چقدر از پزشکی و متعلقاتش خوشم نمیآید.
از راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مهندس بشوم. آن زمان معماری خیلی مد بود و واقعیتش هم این است که غیر معماری، مهندسی دیگری را نمیشناختم.
توی مدرسه هم نه آموزشی درباره رشتهها میدادند، نه کسی اصولن راجع به آینده از آن موقع برنامه میریخت. فقط یک بار دکتر حسابی آمدند مدرسهمان و سخنرانی کردند.
سال ۱۳۷۷، دفترچه از انتخاب رشته را گذاشته بودم جلویم و یک پاراگرافی که برای معرفی هررشته نوشته بود را میخواندم. یعنی اوج شناختم نسبت به رشتههای دیگر همین بود. البته مهندسی پزشکی تازه آمده بود و پدرم خیلی تمایل داشت که من مهندسی پزشکی بخوانم چون معتقد بود که با روابط و امکاناتی که دارد، میتواند کمکم کند. اما من از پزشکی و متعلقاتش دوری میگزیدم. البته بعید بود رتبهام به مهندسی پزشکی میرسید اما حالا که فکر میکنم شاید از حالا موفقتر میبودم.
اصولن هربار که به حرف بابام گوش نکردم، برایم گران تمام شد.
خلاصه بعد از انتخاب معماریها، رفتم سراغ مهندسی عمران. براساس چیزی که در دفترچه خوانده بودم، شبیهترین رشته به معماری، عمران بود. طراحی و ساختمان و … . بعد هم مهندسی پزشکی، مکانیک و برق، آخر هم کامپیوتر. هیچگونه رشته مربوط به شیمی را هم انتخاب نکردم، چون همواره از شیمی متنفر بودم.
قرعه به نام مهندسی عمران افتاد و بنده شدم دانشجوی ورودی ۷۷ دانشکده مهندسی عمران، دانشگاه صنعتی امیرکبیر.
با هزار آمال و آرزو از خانِ کنکور با سربلندی گذشته بودم و وارد دنیای تازه و بزرگ دانشگاه میشدم. بالای ۱۸ سال داشتم و به پدر ثابت کردهبودم که بزرگ شدهام و شایسته آزادیهای بزرگسالانه.
اما . . .
ستون چهارم: مهندسی عمران
۱۴۰۱/۱۱/۸
باید بگویم که تا ترم اول هیچ نظری راجع به رشتهای که قبول شده بودم، نداشتم. فقط در این حد که راجع به ساختمان و کلن سازههاست و اینکه بشدت مردانه. بخصوص که آن زمان دانشگاه آزاد برای مهندسی عمران، دانشجوی دختر نمیپذیرفت. پس ما آن زمان از گونههای نادر این رشته بودیم. البته نسبت قبولی دختر به پسرهایمان هم حدود ۱ به ۳ بود و در ورودی سالهای قبل چه بسا خیلی کمتر.
تعدادی از درسهای عمومی که آشنا بودند. ریاضی و فیزیک، فارسی، معارف و تربیتبدنی. بعضی ها را میتوانستم حدس بزنم راجع به چیست. مثل رسم فنی و نقشهکشی، مصالحساختمانی و آز(منظور آزمایشگاه است) و اصول مهندسی زلزله. اما تعداد زیادی را اصلن تابحال ندیده و نشنیده بودم. مثل استاتیک (که خدا لعنتش کنه)، دینامیک، مقاومت مصالح، تحلیل سازه، مکانیک خاک و بسیاری دیگر.
بعضی جذاب و هیجانانگیز به نظر میرسیدند و بعضی، بعد از کمی پرسوجو راجع به استاد و مخلفاتش، بسیار ترسناک میشدند. مثل مصالح که به استادش میگفتند «عزیزم، دو شدی!» (یعنی به همین راحتی و خلق خوش بهت ۲ میداد) یا درس بناهای آبی که میگفتند خروجی دانشکده عمران است و بعیده دفعه اول پاس کنی.
خلاصه به تعریف ویکیپدیا، مهندسی عمران یکی از شاخههای مهندسی است، که به طراحی، نگهداری و ساخت سازههای طبیعی و مصنوعی شامل جادهها، پلها، کانالها، سدها و ساختمانها و سازههای مختلف دیگری میپردازد. یکی از رشتههای بسیار قدیمی است و هزاران سال است که به آن پرداخته میشود.
به نظر من رشتهایست که اصولن تابع مُد نبوده و همیشه کلاس خود را حفظ کرده است. بااینکه از یکسری علوم کلاسیک پیروی میکند اما با کارهایی که من در دنیا دیدهام، بسیار جای نوآوری دارد. بخصوص پتانسیل کارهای بین رشتهای.
درآمدزایی آن هم به نسبت خوب است. بااینکه من بسیاری مهندسین عمران میشناسم که آن را به کل کنار گذاشته و به شغل دیگری رو آوردهاند. اما همچنان معتقدم که با تمرکز، خلاقیت و البته پوستکلفتی، در این کشور میتوان از مهندسی عمران، زندگی قابلقبولی ساخت.
ستون پنجم: دانشکده عمران
۱۴۰۱/۱۱/۱۵
مهر ماه ۱۳۷۷، ورود به دانشکده عمران یک دانشگاه صنعتی که به دلیل فنی بودن رشتهها، طبیعی است نسبت عناصر ذکور به عناصر اناثش خیلی زیاد باشد. این موضوع در دانشکده عمران چه بسا مشهودتر بود، بطوریکه نسبت پسر به دختر در ورودی ما دقیقن، ۴ به ۱ بود.
اولین چیزی که در ورود به دانشگاه توجهم را جلب کرد، کوتاهی قد پسرها بود. نمیدانم علتش وجود پسرهای قد بلند در فامیل بود یا دیدن مردان خوش قدوقواره در کانالهای ماهواره که توقع من را از پسرها بالا برده بود. اندکی ناامیدی و البته تاحدی هم خوشحالی، چون قد خودم در مقابلشان خیلی کوتاه به نظر نمیرسید.
چند ماه اول که به عادتکردن چشمم گذشت و پیدا کردن دوستان و همکلاسیها. ما یک خاصیتی که داشتیم این بود که نهتنها تعداد دخترهای ورودیمان زیادتر از همیشه بود، بلکه اکیپی که با هم جور شده بودیم هم تعدادش قابل توجه بود. بطوریکه هرجا میخواستیم برویم حداقل ۵ یا ۶ تایی میرفتیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم فراکسیون ۷۷.
از اسامی مستعار متعدد هم برایتان نگویم که برای راحتی غیبت درمورد پسرها، رویشان میگذاشتیم. البته این چیز عجیبی نیست و قطعن در همه ادوار دانشجویی چنین چیزی باب بوده است. به خلاقیت آدم هم بسیار کمک میکند.
حالا برسم به خود دانشکده. البته درحال حاضر اصلن آن شکلی که من دراینجا توصیفش میکنم، نیست. فقط جهت کامل شدن ستون و آشنایی با حال و هوایی که من در ۲۲ سال پیش به مدت ۴ سال، داشتم.
طبقه همکف، اتاق آموزش و چندتا بُرد که من همیشه، همه را میخواندم. اصلن جایی نیست که بُرد داشته باشد و من آن را نخوانم.
آسانسوری که طبقه همکف، چهار، پنج، شش و شاید هفت میایستاد.
طبقه دوم، آمفیتاتر.
طبقه سوم هیچی نبود.
طبقه چهارم، اتاق نقشهکشی، سایت کامپیوتر، یک کلاس(درست یادم نیست)، اتاق شورای صنفی (خیلی مهم).
طبقه پنجم، قرائتخانههای خواهران و برادران (البته جداگانه)، کتابخانه.
طبقه ششم، بلاخره چندتا کلاس.
طبقه هفتم اتاقهای ریاست و معاونان دانشکده و اساتید.
بالای طبقه هفتم، اتاق بقیه اساتید.
حالا اگر جایی را احیانن اشتباه گفتم، دوستان قدیمی بفرمایند اصلاح کنم یا همینطور بپذیرند.
من در جای جای این دانشکده و کلاسها خاطرات مکتوب، عکس و حتا فیلم دارم.
ستون ششم: استاتیک
۱۴۰۱/۱۱/۲۲
ترم اول بیشترِ درسها عمومی است. کلن زندگی به آشنایی با محیط جدید و بزرگ دانشگاه میگذرد. بخصوص که برای ما ایرانیها محیط، مختلط هم میشود و قطعن اولش کمی گیج و ویجی تجربه خواهیم کرد. تا همکلاسیها را بشناسی و دوست پیدا کنی و ببینی کی به کیه، ترم اول تمام شده و وارد ترم دو شدهای.
من همیشه عاشق ترمهای زوج بودم. بخصوص زمان بعد از امتحانات ترم اول که حدود بهمن است تا بعد از عید نوروز که میانترمها شروع میشوند. این زمان بلاخره با ترفندی واحدهای ترم قبل را پاس کرده بودی یا اگر هم افتادگی داشتی، تکلیفش معلوم بود و تا سال دیگر، نگرانی امتحان نداشتیم. این موقع، زمان صفاسیتی بود از نوع منگوله. یعنی دیگه آخرِ خوشگذرانی و یللی تللی با فراغ بال.
آممما
یکی از اولین درسهای پایه، پیشنیاز و تخصصی مهندسی عمران «استاتیک» است. به عبارت ساده به مطالعه سازهها در حالت سکون و ایستا میپردازد. این درس محترم که لعنت خدا برآن باد را دو استاد ارائه میکردند. یکی بسیار خوب و سختگیر و دیگری معمولی و سهلگیر. از آنجا که من اصولن انسان خوششانسی نیستم، در انتخاب واحد استاد دومی نصیبم شد.
این عزیز، یک استاد حل تمرین داشت که متاسفانه از معدود انسانهای انگشتشماری محسوب میشد که برای من غیرقابلتحمل بود. چند جلسهای که سر کلاسش رفتم دیدم اصلن راه ندارد. بقدری ازش منزجر بودم که حتا نمیتوانستم سر کلاسش دقایقی بنشینم. اما همه جلسات کلاس اصلی را شرکت کرده و تمام تمرینات استاد را مرتب و منظم حل میکردم.
خلاصه زمان صفاسیتی منگوله تمام شد. نیمه دوم ترم ۲- سال ۱۳۷۸- در امتحان تربیت معلم موسسه سیمین قبول شدم و به اصرار مامانم بااینکه کوچکترین علاقهای به تدریس نداشتم، مجبور به شرکت در آن شدم. به دلیل همپوشانی کلاسهای موسسه با کلاس استاتیک مجبور بودم عین زبل خان از این کلاس به آن کلاس بدوبدو رفتوآمد کنم. با هزار بدبختی و سختی تربیت معلم را گذراندم و شدم معلم زبان انگلیسی بخش کودکان و نوجوانان موسسه زبان سیمین. از آن طرف شد تیر ۷۸ و ماجرای کوی دانشگاه. همه امتحانات عقب افتادند و به شهریور موکول شدند.
این چند سطر بعدی را که بخوانید واقعن به حال من گریه میکنید. خودم هم هربار یادش میافتم بغضم میگیرد. میگویم شانس ندارم، نگویید نه!
استاد محترم ما که البته مهندس بود و مشغول کار، در حادثه رانندگی آزادراه قم-تهران تصادف کرد و فوت شد. نه تنها همه آن حضورهای با مشقت از این کلاس به آن کلاس بلکه تمام تمرینات مرتب و زیبای من که برای استاد حل کرده بودم به فاک رفت. (تنها کلمه توصیفکنندهاش همینه)
آن پسرک انزجاربرانگیز حل تمرین هم به خاطر عدم حضور سر کلاسش نمره حل تمرین را نداد. امتحان را هم آن یکی استاد سختگیر که کلن روش تدریسش با این یکی فرق داشت، برگزار کرد. همه عوامل دست به دست هم دادند و اینجانب اولین واحد افتادگیام را تجربه کردم. البته ۳ واحد بود.
آن ترم معدلات هم افتادم. چرا؟ چون برای این درس هم یک استاد عجیبی نصیبم شد که تمام الفبای یونانی را بهجای معادلات درس داد و آخرش هم به ۹۰درصد کلاس داد ۹/۷۵٫ بیانصاف سر ماجرای کوی، نمرهها را نهایی رد کرد و جای هیچ اعتراضی نگذاشت. البته به رییس گروه ریاضی اعتراض کردم و این استاد هم بعد از مدتی مرحوم شدند. (خنده شیطانی)
نتیجه اخلاقی اینکه از همان موقع ذوقم برای دروس تحلیلی کور شد و دیگر هیچ علاقهای نه به درسهاش داشتم، نه فهمیدمشان و نه از استادهایش خوشم آمد. نمیدانم کجای کار ایراد داشت. آنچه که پیش آمد در کنترل من نبود و فکر میکردم، آنچه که دست خودم است را بخوبی انجام دادهام.
دوم، استاتیک را دستکم نگیرید. تفکر استاتیک، آدمهای استاتیک و خط صاف. آنها که پویایی ندارند. مقاومتشان به تغییر زیاد است. مقاومتشان در شنیدن داستان شما و انعطافپذیری. چون جمع جبری همه نیروها و گشتاورها حول گرانیگاهشان صفر میشود. آنها به هیچ سمتی متمایل نمیشوند و گاهی میتوانند از پا درتان آورند.
سوم، حواستان به بدشانسیهای زندگی باشد. گاهی آنها میتوانند شروع یک روند باشند که اگر جلویش نگیرید، سالها ادامه پیدا میکنند.
و در نهایت اینکه دعا کنید استادهایتان اگر قصد وفات دارند، همان اول یا وسط ترم بمیرند، نه آخرش موقع نمره دادن. (البه دور از جانشان)
ستون هفتم: دینامیک
۱۴۰۱/۱۱/۲۹
این درس متعلق یه ترم ۳ است. یعنی الان من ترم اولِ سال دوم هستم. پیشنیاز این درس، استاتیک است که فکر کنم به مقدار کافی در مورد آن توصیح دادم. البته در ستونهای بعدی درباره آن مجدد صحبت خواهم کرد.
دینامیک درس ۳ واحدی شاخه ای از علم مکانیک سازههاست که به بررسی رفتار ارتعاشی سازه میپردازد. در دینامیک برخلاف استاتیک، سازه در شرایطی بررسی میشود که در حال حرکت (و نه سکون) است. در یک نگاه کلی، تفاوت اصلی دینامیک سازهها در مقابل استاتیک سازهها، وارد شدن اینرسی در معادلات حاکم بر رفتار سازه است؛ موضوعی که در مسائل استاتیک وارد نمی شود.
باور میکنید الان که دارم دوباره درباره این درسها مینویسم، متوجه میشوم که چقدر جذاب بودند. البته آن موقع کی به فکر درس و اشتیاق یادگیری بود؟ دختر ۱۹ سالهی تازه رهاشده در اجتماع، نه به گذشته فکر میکردم نه به آینده. فقط درسهایم را پاس کنم. حتا به فکر معدلم هم نبودم- چقدر هم از این موضوع پشیمانم- بقیهاش هم خوشگذرانی با دوست و رفیق و تجربههای تازه.
این درس عزیز یک استاد عزیزتری داشت که جوان بود. گفته بودند که پدرش نیز استاد بوده و خودش هم بسیار پر و بامعلومات بود. اما
به قدری یواش صحبت میکرد که اصلن صدایش را نمیشنیدی. یعنی ما دخترها که به اجبار برای شنیدن صدایش و دوزار جزوه نوشتن-که بعدن پسرها بیایند و بگیرند و کپی کنند- ردیف اول کلاس مینشستیم هم، به زور صدایش را میشنیدیم.
با هرجانکندنی بود، ترم تمام شد و روال امتحان دینامیک، تستی بود. بله، تستی. یعنی اینکه فرصت برای تقلب بسیار فراهم است. حالا از تقلب بگویم برایتان.😈(تصور کن یک لبخند لوسیفری بر لبان من نقش بسته) من از کودکی بسیار آدم متقلبی بودم. نه، اینکه درس نخوانم و برای نمره ناپلئونی بروم دنبال روشهای تقلب، نه اصلن. اما در حد یکی دوتا یا چندتا سوال برای اینکه نمرهام بهتر شود، چرا! با کمال میل. یکبار نمیدانم چندم راهنمایی بودم که معلم مچ من و دو دوستم را گرفت و آنجا کمی احساس حقارت و شرم کردم. اما ازآن پس یاد گرفتم که دیگر هرگز با مدرک تقلب نکنم. درنتیجه مهارتم در حرف زدن سر امتحان بسیار رشد کرد. البته در اواخر دبیرستان و دانشگاه بیشتر جنبه فان داشت. بطوریکه امتحان را کامل مینوشتم و مشکلی هم نداشتم ولی به دوستانم میرساندم یا با هم چک میکردیم.
سر امتحان دینامیک هم، ماهیت تستی باعث شد که همه از اول خودشان را برای تقلب و مبادله اطلاعات آماده کنند. درحدی که دیگر روی هیچ سوالی خودم فکر نکردم و انگار مغزم از کار افتاد و با همکاری یکدیگر امتحان را سپری کردیم. طبیعتن از آن امتحان جز معدود انگشتشماری نمره قبولی نگرفتند. البته عجیب نبود. مثل اینکه هرترم همین برنامه بود و به دنبال امتحان کتبی، یک امتحان شفاهی هم به عنوان فرصت دیگری برای پاس شدن وجود داشت.
روز موعود پشت در اتاق استاد، صف بسته بودیم و دوتا دوتا ما را به درون میخواند. جالب است که همان سوالات امتحان را مجدد امتحان میگرفت. نوبت من که شد، من همان سوالها را خودم به تنهایی جواب دادم و در نهایت با نمره ناپلئونی ۱۱ پاس شدم. با توجه به میزان زمان و تلاشی که صرف این ۳ واحد کرده بودم، کاملن منصفانه بود.
نتیجه اخلاقی:
نمیگویم همه درسها، اما اگر به مهندسی عمران علاقه دارید، سرکلاسها گوش بدهید. بعضی از این دروس واقعن جذابند و عمیق یادگرفتنشان بعدن به دردتان خواهند خورد. میدانم جذابیتها زیادند. بخصوص در این دوره و زمانه اما از یادگرفتن درسها و البته نمره خوب گرفتن و معدل بالا ضرر نمیکنید.
(حالا خودتان را فدای نمره و معدل هم نکنید.)
دوم، تقلب فقط برای فان. برای امتحان آماده باشید. همانطور که گفتم یاد بگیرید. سعی کنید نمره خوب بگیرید. سود و ضررش فقط متوجه خودتان است. کمک به دیگران هم اشکال ندارد، بهشرطی که آسیبی به خودتان نزند.
ستون هشتم: تحلیل سازه
۱۴۰۱/۱۲/۶
برای این ستون، لازم است ابتدا گریزی به سالهای دبیرستان بزنم. من دانشآموز ریاضی-فیزیک نظام قدیم آموزشی بودم. همان که چهارسال دبیرستان داشت و دو مرحله کنکور. ریاضیات ما شامل جبر، مثلثات، هندسه و ریاضیات جدید بود. خانم معلمی داشتیم که جبر سال اول، ریاضیات جدید سال دوم و جبر سال سوم را تدریس میکردند.
این بانوی گرامی، قدی حدود یک مترو نیم داشتند و بشدت مومن در حدی که اصلاح نمیکردند. بنابراین چهره جذابی به عنوان یک معلم جوان نداشتند. بعلاوه اینکه سر کلاس بسیار جدی، خشک و سختگیر بودند. چرا، نمیدانم. اینجانب جبر سال اول را در سال دوم، ریاضیات جدید سال دوم را در سال سوم و جبر سال سوم را در سال چهارم فهمیدم. اولین و شاید تنها صفر زندگیام را از همین خانم در یک کوییز کلاسی گرفتم.
حالا فوروارد بفرمایید به ترم چهارم و پنجم دانشگاه که ۶ واحد درسی به نام تحلیل سازه ۱ و ۲ داشتیم. درسی که در آن رفتار سازه بررسی میشود. محاسبهی میزان تغییر شکلها، عکسالعملهای تکیهگاهی و نیروهای داخلی سازه. تحلیل ۱ را به خیروخوشی با یک استاد نسبتن خستهکننده و غیرهیجانانگیز گذراندم. اما چشمتان روز بد نبیند. تحلیل ۲ یک استادی داشت، آن هم بسیار جدی، سختگیر و خشک. این آقای گرامی، چهرهای سبزه، سری کممو و ریشی کامل داشتند –ایشان هم اهل اصلاح نبودند-.
اینجا دیگر سال بعد و استاد دیگری وجود نداشت که من درس را سر کلاس او بفهمم. درنتیجه اینجانب تحلیل سازه ۲ را سه بار افتادم. یعنی اصلن نمیفهمیدم. دفعه سوم که امتحان دادم و بازهم نمره کافی نگرفته بودم، فکر کنم ترمهای آخر بود، ازم پرسید: «آخه چته؟ چرا نمره نمیاری؟» بغض کرده بودم. اشک توی چشمهایم جمع شده بود گفتم: «بخدا نمیدونم استاد.» فکر کنم دلش به حالم سوخت و ۱۰ داد و پاسم کرد.
سالها بعد که مطالعاتم در زمینه روانشناسی بیشتر شده بود، فهمیدم که من میترسیدم. از هردویشان میترسیدم. هم معلم جبر و هم استاد تحلیل. این ترس باعث میشد که من درسی را که میدادند نفهمم. وگرنه نه به لحاظ هوش مشکل داشتم و نه قدرت یادگیریام کم بود.
استاتیک که آن بلا سرم آمد. تحلیل که اینطوری شد. شاید به همین دلیل بعد از فارغالتحصیلی اصلن سراغ طراحی نرفتم. کلن اعتماد بهنفسم در این زمینه به فاک رفت.
نتیجه اخلاقی:
اگر دانشآموزید یا دانشجو و چیزی را متوجه نمیشوید، علت آن را جستجو کنید. با هر جانکندنی شده، آن را نگذرانید. ببینید مساله چیست و آن را رفع کنید. شاید یک معلم یا استادی باید روش تدریسش را عوض کند. شاید دهها نفر مشابه من بوده باشند. اما ما علت را در ضعف خودمان میدیدیم و نه ضعف مدرس.
خوشبختانه بچههای امروزی جسورتر و تواناتر هستند. آنها حداقل حرفشان را میزنند و ایرادشان را میگیرند. اما همچنان وجود دارند، موجوداتی که با وجود سواد بالا و درک عمیق از علم، توانایی انتقال صحیح و بدون آسیب را به دیگری ندارند. متاسفانه به دلیل سوادشان و اغلب ایگوی بادکردهشان نمیشود حتا بهشان تذکر داد.
نکته بعدی اینکه تحلیل سازهها که افتادم هیچ، بارها در تحلیل آدمها هم مردود شدم.😔 آدمهایی که فکر میکردم درست خواندمشان، درست دیدمشان، محاسباتم براساس حرفهایشان درست بود. اما دیدم که فرض از ابتدا اشتباه بوده. یک مشت حرفهای قشنگ و زبونبازیهای خوشگل، فقط برای رسیدن به اهداف شخصی.
اشتباهم همین بود. حساب کردن روی حرف. اما همانطور که تحلیل سازه، رفتار سازه را بررسی میکند. مهمترین چیز در تحلیل آدمها هم رفتارشان است. رفتار است که موءید حرف است. وگرنه آدمها برای رسیدن به اهدافشان هر حرفی میزنند. به قولی شنونده باید عاقل باشد و درست تحلیل کند.
ستون نهم: دروس خیلی عمومی
۱۴۰۱/۱۲/۱۳
از مجموع ۱۴۰ واحد درسی که برای گرفتن کارشناسی مهندسی عمران باید میگذراندیم، ۲۰ واحد متعلق به دروس عمومی بودند. دروسی مثل فارسی، تربیتبدنی، زبان و غیره. به نظر من فارسی و زبان انگلیسی جزء واجبات بودند. تربیتبدنی هم که فان بود و نمرهبیار.
اما تعدادی دروس دیگر بودند که من به عنوان خیلی عمومی به آنها اشاره میکنم. درسهایی مانند تاریخ اسلام، معارف اسلامی، متون اسلامی- که نمیدانم اینها چه فرقی باهم داشتند، بخصوص که معارف ۱ و ۲ هم داشت- بعلاوهی اخلاق و تربیت اسلامی، انقلاب اسلامی و ریشههای آن.
قاعدتن این دروس باید نمرهبیار و معدلبالاآور میبودند. اما برای من نه. چون من هیچ علاقهای به هیچکدام نداشتم و صرفن جهت رفع تکلیف میرفتم. خدایی، اندازه یک اپسیلون هم یادم نیست که کدام، چه بود. تنها خاطراتی که دارم عبارتند از:
- کلاس فارسی: حرف ف تپل است. کلماتی که ف دارند معمولن یک حس تپلی القا میکنند. مثال نقضش خودم که هم اسمم هم فامیلم ف دارد ولی در دسته سبک وزن زیر ۵۰ کیلو هستم. 😁😜
- اخلاق: یک استادی داشت که به همه آخر ترم ۱۹ و ۲۰ میداد. یعنی اگر سرکلاس حضور داشتی، ۲۰ میشدی. بعد چند ترم، دانشگاه بهش گیر داد که چه معنی دارد، اینقدر خوب نمره میدی؟ اخلاق استاد اخلاق را خراب کردند. البته من نتونستم باهاش اخلاق بردارم و شدم ۵/۱۶٫
- از انقلاب فقط کلاس تنگ و شلوغش یادم است و قیافه استاد که آخرش هم نفهمیدم چرا ۱۰ شدم؟
یک خبطی که کردم آن زمان، این بود که بعد از امتحانات نمیرفتم اتاق استادها، برای نمره زنجه مویه کنم. هر نمرهای که میگرفتم، میگفتم همینقدر خوانده بودم دیگر، بسه. حتا به آنهایی که اعتراض داشتم هم نمیرفتم پیش استاد. بخشی از سر خجالت و بخشی هم غرور. سالهای آخر یاد گرفتم، چجوری باید نمره گرفت. منتها دیگر کار از کار برای دروس خیلی عمومی گذشته بود. چه بسیار بچهها میرفتند و از سروکله استاد آویزان میشدند و نمره میگرفتند. من نکردم و اشتباه کردم. وگرنه معدلم خیلی بالاتر از چیزی که شد، میشد.
نتیجه اخلاقی:
تا میتوانید، نه تنها از دروس عمومی بلکه تخصصی و پایه، نمره بگیرید. این درسهای خیلی عمومی به نظر من فقط وقت تلفکن و واحدپرکن هستند. بنابراین حداقلش این است که نگذارید، معدلتان را پایین بیاورد.
تا میتوانید در امتحانات بنویسید. اگر استاد پروژهی تحقیق برای نمره قبول میکند، انجام دهید. در نهایت هم اگر خجالتی نیستید، غرورتان را زیر پا بگذارید و بروید سراغ استاد و به روشی اخلاقی البته، تا میتوانید نمره بستانید. قطعن معدل بهتر بیشتر به دردتان میخورد.
ستون دهم: زمینشناسی مهندسی و آز مکانیک خاک
۱۴۰۱/۱۲/۲۰
اول بگویم که منظور از «آز» اینجا آزمایشگاه است و نه آز در زبان آذری که به معنی (کم) است. البته در مورد این آز بسیار مصداق دارد، چون ۱ واحد بیشتر نیست، کمترین توجه از جانب استاد و دانشجو به آن میشود.
درس ۲ واحدی زمینشناسی مهندسی از جملهی اولین واحدهای تخصصی مهندسی عمران است که در ترم یک بهتان میدهند. از اسمش هم پیداست، زمین شناسی. یعنی شناختن زمین و لایههای آن و ارتباطش با مهندسی. تا جاییکه یادم میآید، این درس را شنبهها ساعت ۱۳ تا ۱۵ داشتیم. این اولین کلاسی بود که در ترم یک، من با دیگر دخترهای همورودیام همکلاس شدم و بلاخره توانستم چهارتا دوست پیدا کنم.😁
استاد این درس- که سال گذشته از این دنیا رفت- خاطرهساز شد. باشد که آمرزیده شود اما من دل خوشی ازش نداشتم.
دقت کردید تا اینجا من با هیچ استادی حال نکردم خدایی. هیشکی منو دوس نداشت.😅
ایشان پرخاشی و جدی بودند. تند درس میدادند با حالتی تهاجمی. با اینحال بقدری درس خستهکننده بود که هروقت رویش را به تخته میکرد و پشتش به ما، چشمهایم را میبستم و چرت میزدم. آخه بعدِ ناهار، سنگین و خسته، او هم هی لایهها را میچید روی هم. والا!
خلاصه با هر زحمتی بود پاس کردیم، رفت. بعدها که در فوقلیسانس درس زمینشناسی زیستمحیطی داشتم، تازه فهمیدم، زمینشناسی چقدر جذاب است. البته جذابیت استاد فوقلیسانس که خودش بسیار مسلط به درس، باحال و فان بود هم بیتاثیر نبود.
اما آز مکانیک خاک، هیچ ربطی به زمینشناسی نداشت. مربوط به درس مکانیک خاک بود اما استادش همین مرحوم مغفور بودند. حالا میگویم که چه شد، خاطرهاش ماندگار شد و دعای به جان و روحش را ازدست داد.👿
ما در کلاس ۵ تا دختر بودیم. روزی مارا صدا کرد و گفت که من کتابی نوشتهام که احتیاج به ویرایش دارد. اگر قبول کنیم و هرکدام قسمتی را ویراستاری کنیم، دیگر لازم نیست امتحان تئوری آز را بدهیم و نمرهاش را به ما میدهد. ما هم خام و ساده، حرفش را پذیرفتیم.
بیانصاف فکر کنم به هرکداممان ۲۰۰ صفحه A4 داد. ما هم دختر خوب، دانشجوی علاقمند سر وقت انجام دادیم و تحویل. روز امتحان تئوری پایان ترم، با توجه به توافقی که کرده بودیم، برگههامان را سفید دادیم. اما نمره چند داد؟
۱۲😮
یعنی درسی را که کار عملیاش را انجام داده بودیم و بابت امتحان تئوری کلی کتاب زمینشناسی تخصصی که اصلن زبانش را نمیفهمیدیم، ویرایش کرده بودیم، باید حداقل ۱۸ یا بیشتر میشدیم. اما فلان فلانشده سفید دادن برگهها را بهانه کرد و داد ۱۲٫ تازه طوری برخورد کرد که انگار او به ما لطف کرده. اگر درسش را میخواندیم و امتحان داده بودیم، خودمان نمره میگرفتیم.
الان که بعد ۲۰ سال دارم راجع بهش مینویسم، باز هم میسوزم. اولین کلاه عمرم سرم رفت. اما آدم نشدم که گول وعدههای آدمها را بدون پشتوانه، نخورم. میخواهد استاد باشد، همکار یا رییس یا حتا رفیق.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت اعتماد کامل نکنید. اگر کسی وعدهای میدهد باید پشتوانه داشته باشد. تازه اگر پشتوانه داشت، حتمن بخشی از خواستهتان را قبل از انجام کار بگیرید. هیچ اشکالی هم ندارد. در هر معاملهای عرف است. پیشپرداخت برای شروع کار پرداخت میشود. فروشنده بیعانه میگیرد. میدانم که درمورد افرادی مثل استاد و رفیق شاید سخت باشد. اما رودربایستی را بگذارید کنار. حداقل مواضعتان را طوری روشن کنید که فکر نکند میتواند سواستفاده کند.
از من به شما نصیحت و وصیت، جنگ اول به از صلح آخر یا بدتر چپاول. سابقه داشته با قرارداد و همهی محکمکاریها باز طرف زده زیر همه چی. گاهی نمیشود. بعضی آدمها شارلاتانتر از این حرفها هستند اما حداقل وجدانم راحته که من کمکاری نکردم و طرف بیشعور بود.
باشد که آدمهای حسابی سر راهتان قرار گیرند.
ستون یازدهم: زبان انگلیسی
۱۴۰۱/۱۲/۲۷
زبان انگلیسی نقش مهمی در زندگی من دارد. چه بسا از فارسی بیشتر. باید از ۷ سالگی شروع کنم. تابستانی که به کلاس دوم دبستان میرفتم. پدر اعلام کردهبودند که زینپس باید به کلاس زبان بروم. موسسه سیمین. نظرسنجی نه -آیا دلت میخواهد بروی یا نه؟- بلکه اعلام که از فلان روز و ساعت میروی. کلن در خانه ما نسبت به کلاسهای فوقبرنامه مقاومت زیادی وجود داشت و من هرگز نتوانستم والدینم را راضی کنم که مرا یک کلاس هنری، موسیقی یا ورزش دلخواهم بگذارند. هر چیزی را خودم باید یاد میگرفتم و خب خیلی چیزها بدون معلم و کلاس و راهنما امکانپذیر نبود.
تنها چیزی که شوخی هم نمیشد با آن کرد کلاس زبان بود. بطوریکه میتوانستم مدرسه نروم اما کلاس زبان هرگز. خلاصه اینجانب از همان موقع تا سال آخر دبیرستان، قلههای سیمین را فتح کردم و حتا به درجهی معلمی و تدریس هم در آنجا نائل آمدم.
زمان دانشجویی کلن از وضعیت زبان همکلاسیهایم شگفتزده بودم. وقتی میشنیدم که بعضی تابحال یک جلسه هم کلاس نرفتهاند، در دلم میگفتم:«چه پدر مادری داشتند! مگه میشه آدم کلاس زبان نره؟» در زمان مدرسه هم، همهی ما کلاس زبانمان به راه بود. بنابراین متعجب میشدم که چطور برخی از دوستانم تازه از سال اول دانشگاه کلاس زبان را شروع کردهاند. خب طبیعی است که سطح زبان من شاید با اکثریت، اصلن قابل مقایسه نبود.
زبان انگلیسی هم جزء دروس عمومی بود و هم جزء دروس تخصصی. کتاب عمومی برای من خیلی آسان بود و من هیچوقت تمرین حل نمیکردم. یکبار، استاد به من گفت که از روی یک تمرین بخوانم و ترجمه کنم. من هم، همانجا بداهه انجام دادم. گیر داد که چرا تمرین را از قبل حل نکردی. منم گفتم نمیدانستم که باید حل کنم. هم حرصش گرفته بود و هم خوشش آمده بود.
زبان تخصصی هم همینطور. استاد مهندسی پل، زبان تخصصی هم درس میداد. آخرش هم هیچکدامشان به من ۲۰ ندادند. در فاز نمره گرفتن نبودم، وگرنه دو تا درسی را که براحتی میتوانستم بیستشان کنم، همین دوتا بود. انگار بهم بر خورده بود که چرا با این سطح سواد، خودشان به من ۲۰ ندادهاند. منم که مغرور، عمرن میرفتم التماس نمره. امان از غرور!
در دوره فوقلیسانس هم همینطور. رشتهی ما- مهندسی محیطزیست- چون رشتهای جدید بود، اکثر منابع به زبان انگلیسی بود. ناراحت میشدم وقتی میدیدم، بعضی از همکلاسیهایم با استیصال دنبال منابع فارسی بودند. اما یک استاد زمینشناسی زیستمحیطی داشتیم که خیلی باحال بود. خودش سالها کانادا تحصیل و زندگی کرده بود. تنها کسی بود که با انگلیسی من کیف میکرد. استاد درس سمینار هم بود. پیشنهاد کرد که اگر سمینارمان را به انگلیسی بدهیم، نمره ارائه را ۲۰ میدهد. من هم کامل به انگلیسی ارائه کردم، طوریکه استاد داورم آخرش پرسید:«شما خارج زندگی کردید؟»
بااینکه با گریه جلسات اول زبان را میرفتم، اما بعدش خوشم آمد. همیشه به من کمک کرد. گاهی هم آسیب زد. من چون از بچگی زبان را شروع کردم بعد از ۱۰، ۲۰، ۳۰ سال بیشتر به انگلیسی فکر میکنم. خیلی چیزها را شاید به انگلیسی بهتر بتوانم بیان کنم. اما گاهی حمل بر خودستایی و پز دادن میشود. درحالیکه دست خودم نیست. فکرم را باید به فارسی ترجمه کنم.
زمانی میخواستم فقط به انگلیسی، کتاب بنویسم. انشای انگلیسیام از فارسی بهتر بود. ولی از زمانی که نویسندگی حرفهای را شروع کردهام، با خودم قرار گذاشتم که اول زبان مادریام را قوی و غنی خواهم کرد و بعد به انگلیسی هم خواهم نوشت. برای همین، همیشه چیزی دردست ترجمه دارم.
فارسی، زبان زیبا و البته سختی است. من خوشحالم که فارسی زبانم و اینقدر منابع عالی از نثر دراختیارم قرار دارد. حیف است به زبانی که اینقدر اشعار پرمغز و نثر آراسته دارد، توجه نشود. هرچه زبان قویتر، بیان شیواتر و مفهومتر.
در مورد بچههایم هم تصمیم گرفتم، خودم بهشان یاد میدهم. از همان ابتدا، کلی درباره دوزبانه تربیتکردن تحقیق کردم. هردوشان را از ۳ ماهگی و تدریجی با فیلم، موزیک و صحبت، غیرمستقیم آموزش دادم. حالا که ۱۴ و ۱۰ ساله هستند، از نظر درک مطلب، صحبت کردن و شنوایی کاملن مسلط هستند. فقط کمی در گرامر و نوشتن ضعیفند که آن هم در حال تقویت است.
برعکس خودم که فقط کلاس زبان رفتم. مامان عزیزم میبردمان، منتظر مینشست و بعد برمیگشتیم. اصلن برای کلاس زبان بچهها هزینه نکردیم. فقط محیط را برایشان غنی کردیم. مهد و مدرسهشان را هم طوری انتخاب کردیم که از نظر زبان قوی باشند و نیازی به کلاس اضافه نباشد. تجربهی موفق من در تربیت فرزندان دوزبانه را میتوانید اینجا همراه با مقالات و منابع بخوانید.
ستون دوازدهم: نقشهبرداری و عملیات
۱۴۰۱/۱/۵
هم درسش باحال بود و هم عملیاتش. البته جذابیت درس تنها به دلیل استادش بود. قدی کوتاه، هیکلی خمرهای و سری کم مو. اما بسیار چابک و فرز. طوریکه از این سر کلاس تا آن سر کلاس را چنان خرامان و قدم به قدم میرفت که برای ما که در محضرش نشسته بودیم، حرکاتش چون بالرینی کارکشته بود.
فکر کنم در زندگی قبلیاش، رقصنده بود. حتا کلامش هم ادایی بامزه داشت. لبخند به لب طوری درس میداد گویی درسش جذابترینِ درسهاست. درسی که درمورد نحوهی برداشت نقاط مختلف زمین برای رسم نقشهی زمین و البته اجرا است. دستگاهای برداشت نقاط و روشهای پردازش و تحلیل.
هیچی از درس یادم نیست. تنها چیزی که یادم است و همیشه در ذهن من و همکلاسیهایم باقی ماند، مدل حرفزدن و راهرفتن استاد است.
اما قسمت هیجانانگیز این درس، عملیاتش بود. بطوریکه چند جلسه باید میرفتیم در نقطهای از شهر و با دستگاههای نقشهبرداری و در گروههای چندنفره نقطه برداشت میکردیم.
از آنجایی که دانشجوی سال دوم بودیم و قطعن چیزهای هیجانانگیزتری برای تمرکز و صحبت وجود داشت، در طی جلساتی که باید چند صد نقطه برمیداشتیم، فقط چند ۱۰ نقطه برداشتیم.
یادم نیست واقعن چجوری پاسش کردم اما صحنهای که در اتاق نقشهکشی با همگروهیهایم، نقشه را پهن کرده بودیم جلویمان و میزدیم توی سر همدیگر برای اینکه چطور بجای صدتا نقطه با یک دهم آن کار را به نتیجه برسانیم را کاملن یادم هست.
احتمال زیاد بعد از بیست و چند سال، دستگاهها پیشرفته و پروژهها کامپیوتری شدهاند. اما کار عملی آن زمان، بیرون دانشگاه با بروبکس برای خود حسابی فان بود.
الان هر وقت جایی، مهندسهایی را میبینم که درحال برداشت هستند، یاد استاد و پروژهاش میافتم و هربار لبخندی بر لبهایم مینشیند. درسی که خاطرهاش خوش بود و چیزی جز لذت خوشگذرانی با همکلاسیها از آن موقع باقی نمانده است.
ستون سیزدهم: تکنولوژی بتن
۱۴۰۲/۱/۱۲
اول نمیخواستم این موضوع را مطرح کنم، اما وقتی نوشتم ستون سیزدهم خندهام گرفت که چه تصادف جالبی. شاید باید بگویم که ستون سیزدهم را یک روز قبل از تولدم که سیزدهبدر است، مینویسم.
گاهی فکر میکنم این حد علاقه به روز تولد شاید طبیعی نباشد. خیلیها هیچ علاقهای به روز تولدشان و تولدبازی و کادو گرفتن و دادن ندارند. خیلیها تو چشمشان هم فرو کنی، یک تبریک خشک و خالی هم برای دلخوشی طرف نمیگویند، چون خودشان دوست ندارند یا بهشان تبریک میگویی انگار تو صورتش تف انداختی.
این قضیه را هنوز نفهمیدهام، اما من همیشه دوست داشتم و دارم. همیشه تولدهایمان از بچگی جشن گرفته شده، بزرگ و کوچک. همیشه کادوبازی را دوست داشتم. گاهی حتا از کادو دادن بیش از کادو گرفتن لذت بردهام. آن فرایندی که فکر میکنم چه چیزی برای طرف بگیرم که هم دوست داشتهباشد، هم به دردش بخورد و هم جنبهی معنوی داشته باشد. کِی بدهم، چگونه بدهم. همهاش هیجان و انرژیای در من به حرکت درمیآورد. در انگلیسی به آن Thrill میگویند.
سورپریز شدن تولدی هم نگویم که چقدر دوست دارم. فقط دو بار در زندگی، واقعن تولدم سورپریز شدم و یک بار دیگر را هم قبلش حدس زده بودم ولی خب فیلمش را بازی کردم ؛)
خلاصه، امروز که ستون سیزدهم را مینویسم، چاشنی تولدم را هم اضافه کردم چون روز قبل از ۱۳ فروردین است. البته از آنجایی که همیشه آدمها در سفر یا سیزدهبدر بودهاند، تولدم روزهای بعد و معمولن آخر هفتهاش برگزار میشد. گاهی هم بازدید عید و تولد، یک تیر با دو نشان میگردید. اما مهم بیادداشتن و توجه به آن است.
روزهای دانشجویی هم تولدبازی به راه بود. البته آن زمان دوستان همکلاسی را دعوت میکردم و یک روز را به قولی ترگل برگل، بدون مزاحم و راحت، غیبت پسرها را میکردیم و بزن، برقص و صفاسیتی منگوله.
حالا برویم سراغ اصل مطلب، یعنی درس ۲ واحدی تکنولوژی بتن. این درس همانطور که اسمش رویش هست، کلن به بتن مربوط است. بتن چیست و چگونه درست میشود و روش طراحی اختلاط آن برای گرفتن مقاومتهای لازم در سازه. البته یک واحد آزبتن هم داشتیم که در آن بصورت عملی بتن میساختیم.
این درس را همان استادی که استاتیک هم میآموخت، درس میداد. مرحوم نه (به ستون ششم مراجعه کنید)، آن یکی که بعد از مرحوم شدن استادمون مجبور شدم باهاش بردارم و یکبار من را انداخت و معلوم شد با من بد است چون تشابه فامیلی با یک استاد دانشکده برق داشتم که او با وی خصومت داشت. فکر میکرد من دختر او هستم. میخواست حالگیری کند. بعد یکبار به من گفت: « شما خیلی مودب و محترم هستید. آیا شما دختر دکتر فصیحی دانشکده برقید؟» گفتم:« خیر استاد به ولله من هیچ نسبتی با ایشان ندارم. پدر من پزشک هستند.» هیچی دیگه، بعد که فهمید، پاسم کرد. یعنی من از تشابه فامیلی که خداراشکر زیاد هم نیست، فقط شر کشیدم.
خلاصه، تکنولوژی بتن سخت نبود. اما این بتن کلن جنس نازداری است و اعصابت سر طرح اختلاط خورد میشود. منتها چیزی که از کلاس این استاد خوب یادم مانده، بخش استانداردها بود که اول ترم درس داد. گفت استاندارد یعنی دستورالعملی که براساس آن محصولی با کیفیت لازم ساخته شده و مورد ارزیابی قرار میگیرد. البته ضمانت اجرای استاندارد هم خیلی اهمیت دارد. مثال زد که اگر در آلمان شما به مغازهی ابزارفروشی بروید و یک پیچ از سال مثلن ۱۹۷۵ داشته باشید و یک مهره از تولید سال جاری را انتخاب کنید، این دوتا پیچ و مهره کاملن و بدون مشکل به هم میخورند، چون استاندارد ساخته شدهاند. اما اگر در ایران به یک مغازه بروید و یک پیچ و مهرهی تولید یک کارخانه و تولید همزمان را بردارید، اینها ممکن است بهم نخورند. تنها داشتن استاندارد در تئوری و مکتوب کافی نیست، بلکه اجرا و البته نظارت کیفی هم اهمیت دارد که متاسفانه در ایران رعایت نمیشود.
نتیجهی اخلاقی:
تولدم مبارک🥰
بتن ناز داره و باید بهش توجه و دقت کرد، وگرنه به قیمت جانتان تمام میشود.😉
خواستم بگویم کاش به هم مثل بتن توجه میکردیم اما یاد ساختمانی روبروی خانهمان افتادم که سازندهی اسکلت بتنی را به قدری فاجعه اجرا کرد که من فقط دعا میکردم، خدا به ساکنان آن رحم کند. بنابراین هستند بسیاری که بتن هم مثل آدمها، به یک جایشان هم نیست.
اما اگر مثل بتن بهش توجه کنی. در طرح اختلاطش دقت کنی، خوب اجراش کنی، آن وقت یک عمر ازت حفاظت میکند، آخ هم نمیگوید.
ستون چهاردهم: مکانیک سیالات
۱۴۰۲/۱/۱۹
مکانیک سیالات از درسهای شاخهی آب و محیطزیست مهندسی عمران است. پسنیاز آن درس دینامیک و پیشنیاز هیدرولوژی مهندسی است. خلاصهاش با مایعات سروکار دارد و هیچی از درسش یادم نمیآید.
چیزهایی که یادم هست، کلاسمان در طبقه ۶ دانشکده (۶۰۱) که یک ضلعش پنجره بود و استاد محترم این درس. استادی بسیار ریلکس و خوشاخلاق. از جملهی خوبهای دانشکده که نه سختگیر بود نه اذیتکن. از آن استادهایی که سرکلاس و نمره آرامش داشتی و خلاصه بهت بد نمیگذشت.
اما شانس من، پسرهای همورودیمان از آن استاد خرابکنها بودند. تعدادی شیرینعسل و خرخون داشتیم که هروقت میخواستیم کلاسی تعطیل کنیم، میرفتند توی درودیوار قایم میشدند و تا میدیدند استاد آمد میرفتند مینشستند سر کلاس. تعدادی دیگر شر و زیرکاردررو که فقط دنبال مسخرهبازی و شیطنت بودند. آخر ترم هم دنبال جزوهی خوب میگشتند.
یکبار سر کلاس نفهمیدم یکیشان چهکار کرد که این استاد عزیزِ ریلکس و خوشاخلاق بقدری عصبانی شد که جزوهی طرف را از همان پنجرههای کلاس طبقه ششم ریخت بیرون. احتمالن صحنهاش از پایین عین فیلم شده باشد.😅
از بقیهی درسهای آب که هیدرولوژی و هیدرولیک بودند هم هیچی یادم نیست. حتا نمیدانم با کدام استاد گذراندم. اما نمراتم در این درسها خوب بود. نمیدانم زمان کنکور فوقلیسانس مغز کدام خری را خورده بودم که به جای امتحان تخصصی آب، رفتم سازه شرکت کردم. چرا؟
چون خودم راتوجیه کرده بودم که من میخواهم رشتههای سازه را ادامه دهم، پس بهتره درسهای سازه را خوب یاد بگیرم. یکی نبود بگه آخه دلبندم آب هم آسانتره، هم حجم درسهاش کمتر. تو هم که نمراتت توی این درسها بهتر بوده، یعنی بهتر فهمیدی، چه مرضی داشتی رفتی سازه امتحان دادی؟ چه بسا رتبهام بهتر میشد و رشتهی بهتری قبول میشدم. امان از بیکسی 😜😁
هرچند که با همین خریت، رتبهام بد نشد و مهندسی عمران-محیطزیست دانشگاه تهران قبول شدم. چقدر هم رشتهام را دوست داشتم و چقدر هم از نظر علمی در این موضوع کار کردم. اگر اسمم را در گوگل جستجو کنید، کلی مقاله در کنفرانسهای مختلف از من میآورد، مربوط به همان سالهای فوقلیسانس ۸۱ تا ۸۳ و کمی بعدش.
خیلی هم تلاش کردم تا بتوانم در همین رشته کار پیدا کنم. حتا دوبار برای مصاحبه به سازمان حفاظت محیطزیست رفتم، اما نشد. پارتی هم پیدا کردم اما نشد. چی بگم؟ شاید قسمت نبود و شاید به اندازهی کافی تلاش نکردم. حالا اینجایم.
نتیجهی اخلاقی:
سعی کنید نقاط قوتتان را قویتر کنید نه اینکه روی نقاط ضعفتان تمرکز کنید و سعی کنید اصلاحش کنید. اشتباهی که من کردم. با تقویت قوتهایتان، ضعفها تا حدی کمرنگ میشوند. اگر خیلی مصر بودید بعدش به نقاط ضعفتان بپردازید. اما هیچوقت از ویژگیهای مثبتتان نگذرید. بشناسیدش و به آنها افتخار کنید.
شما را جان کسی که دوسش دارید، استاد خرابکن نباشید. منظورم استاد دانشگاه است. نه هرکی که توی گروه تلگرام ادمین شد یا هرکی تو اینستا یک دوره آموزشی ۴ جلسهای گذاشت، استاد میبندند به نافش. اول بشناسید. سطح علمی و اخلاقی و سخاوتش در تعلیم را تشخیص بدهید، بعد به طرف بگویید استاد.👿
همین اساتید دانشگاه برای استاد شدن کلی مراحل باید بگذرانند، بعد ملت به جِقِله بچه که اسرار ثروت و موفقیت در ۱ جلسهونیم را از دو تا کتاب نخوانده کپی میکند، میگویند استاد. والا گناه داره. نکنید!
نیمستون
داشتیم انبار را ساماندهی میکردیم که چندتا از کتابهای دانشجویی را پیدا کردم. درمورد استاتیک زیاد حرف زدم. مقاومت مصالح هم اینقدر استاد باشخصیت و موجهی داشت که هم خوب درس میداد و هم بیدرد و خونریزی پاس شدم. این کتابها جزء اصلِ کاریها بودند و من نمیدانم چرا همه چیز را میخریدم آن موقع.
به ویرایشش توجه نکنید. من فقط ۲۵ سالمه.😜
ستون پانزدهم: راهسازی
۱۴۰۲/۱/۲۶
قضیه مربوط به ترم اول سال تحصیلی ۸۰-۸۱ است. هنوز هم که یادش میافتم قلبم درد میگیرد و خونم به جوش میآید. البته برعکس. اول خونم از خشم به جوش میاد و بعد از غم قلبم درد میگیره.
درس راهسازی یک ۲ واحدی بود که سال قبل گذرانده بودیم. چیز پیچیدهای نبود. درباره اصول طراحی مسیر و متعلقات. بعد از آن باید یک پروژهی عملی انجام میدادیم. بطوریکه استاد نقشه میداد و سه نقطه روی آن مشخص میکرد و ما باید تا آخر ترم، مسیر اتصال آن نقطهها را روی نقشه با رسم شکل و دفترچه محاسبات تحویل میدادیم.
پروژههای طراحی معمولن گروهی بود. یعنی دو یا سه نفره. کمتر کسی تنها انجام میداد برای اینکه بار کار تقسیم شود. چه اشتباه بزرگی هم میکردم که من تنها انجام نمیدادم. خدا شاهده من از اول زندگی از همگروهی و شریک شانس نداشتم. یعنی همیشه به صور مختلف سرم کلاه رفته است.
نمیدانم اِشکال از من است یا بقیه، چون من بار خودم را به دوش میکشم و جدی برخورد میکنم. اما نمیدانم چرا بقیه میگویند: «خب افلیا که هست ما بریم دنبال زندگیمون». غیر از پروژهی راهسازی که دهنم جور دیگری سرویس شد، بقیهی همگروهیهایم همه شل و اززیرکاردررو بودند. غیر از پروژهی بتن که همگروهیم عین خودم بود و کارمان خوب پیش رفت.
آن زمان استاد محترم راهسازی و پروژه، رییس دانشگاه امیرکبیر هم بودند. بنابراین وضعیت مشغله و سوال جواب دادن را باید حدس بزنید. به ما توصیه شده بود که اصولن درهرحالتی پیش این استاد تنها دو بار میروند. یک بار اول ترم که نقطه بگیرند و یک بار هم موقع تحویل.
چشمتان روز بد نبیند. این همگروهی من بهقدری جدی گرفته بود که دم به ساعت مرا میکشید بریم پیش استاد فلان را بپرسیم یا بهمان را چک کنیم. فکر کنم ده بار رفتیم دفتر ریاست دانشگاه ازش سوال پرسیدیم. بعد هم برای طراحی و نوشتن دفترچه محاسبات، چندین جلسه رفتم خوابگاه چون این دوستم خوابگاهی بود و خانهی ما هم نمیآمد. یعنی بهقدری برای یک پروژهی چسکی تک واحدی زحمت کشیدم که نگو. چیزی که بچهها اغلب از پروژهی سال بالاییها کپی میکردند و نمره میگرفتند.
بعد میدانید آخر ترم به ما نمره چند داد؟ نه خدایی! حدس بزنید. ۲۰، ۱۸، دیگه تهش ۱۷؟
۱۰، ده تمام
به همهی دخترها ده و یازده داده بود، به غیر از یکی که همگروهیش پسر بود. بقیهی پسرها هم ۱۷ و ۱۸٫ وقتی نمرهام را دیدم بهقدری عصبانی شده بودم که دلم میخواست شیشهی برد نمرهها را بشکنم. به همگروهیم گفتم که لامصب من اگر یه خط میکشیدم روی نقشه میانداختم جلوش بدون دفترچه محاسبات هم ۱۰ میشدم. چرا این همه کار کردیم، آخرش هم هیچی.🤬🤬🤬
الان یادم نمیاد که چرا اعتراض نکردیم. شاید چون رییس دانشگاه بود. شاید چون نمرهها را نهایی رد کرده بود. یعنی داغش به دلم موند.
نتیجهی اخلاقی:
در انتخاب همگروهی، شریک و غیره دقت کنید. حتمن بشناسیدشان. اینکه واقعن در مورد آن موضوع خاص که میخواهید با هم کار کنید، چه تواناییهایی دارند، اخلاق و جدیت و توجهشان چگونه است. نه اینکه چیزی که دوست دارید، باشند. مورد داشتیم طرف پروژه را نهایی کرده بعد کلن با آن قطع رابطه فرموده. بنده موندم و کل کار. بعد جالبه که طلبکار هم هستند.
اصلن فکر نکنید کسی عین خودتان پیدا میشود که به همان اندازه به کار، رابطه یا پروژه اهمیت میدهد. الویت آدمها متفاوت است. روش کار آدمها متفاتتر. حتا با اهداف مشترک و منافع یکسان. بنابراین توقع نداشته باشید. براساس ارزشهایتان حرکت کنید که در آخر طرف هرچه که بود و کرد، حالتان گرفته نشود.
هرچند که احتمالن داغ دل خیلیهایتان با خواندن این مطلب تازه شده. کمتر کسانی را دیدهام که به صورتی متعادل و همسطح با هم همکاری و تعامل داشته باشند. اگر هم شروعش خوب باشد، بعدن یکی میخواهد فرمان براند و بقیه فرمان ببرند. ماشالا هم که گوش شنوا نداریم و گفتگو هم بلد نیستیم. تهش میشود دعوا و توهین، شاید هم تحمیل و آخرش ترک.
من مدتهاست تنهایی را انتخاب کردهام. یکی به دلیل همین تجربههای ناخوشایند گذشته، دیگری هم چون من در کار تعارف ندارم. مسئولیتپذیرم و اگر عضو گروهی بشوم اهداف سازمان برایم اهمیت دارد و متعهد هستم. بارها شده منافع شخصی را فدای سازمان یا گروه کردم اما متاسفانه دیگران اینطور نیستند. پیگیری و جدیت من، ناسازگاریام با اکثریتی که فکر منافع خودشان هستند و سرکشیام با بالادستیهایی که توهم قدرت دارند و کار را با جایی برای خالیکردن عقدههایشان اشتباه گرفتهاند، برای خیلیها سخت است. بنابراین یا طرد شدهام یا خودم ول کردهام.
اتفاقن کار گروهی را خیلی دوست دارم. چون معتقدم چیزی که از کار گروهی خلق میشود، خیلی زیباتر از یک آفرینش در تنهایی است. در کار گروهی درست، عناصری مثل ارتباط، تعامل و گفتگو وجود دارد. خلاقیت شکوفا میشود و نظم و تعهد گروهی برای رسیدن به یک هدف زیباست.
متاسفانه تابحال تجربهی چنین گروه یا سازمانی را نداشتهام. جاییکه تواناییهایم را بشناسند و به آن احترام بگذارند نه اینکه صرفن بخواهند از آن استفاده کنند. ایدههای آدم را استفاده میکنند، پز همکاری با آدم را میدهند، بعد پای هزینههایش نمیایستند.
بنابراین حس کردم که بعد از آسیبها و تنشهای گذشته بهتر است تنها، مسیرم را ادامه دهم. این هم نوعی شناخت است. قرار نیست همهی ما به یک شکل به کمال برسیم. حداقل الان اگر ایدهای دارم یا کاری میکنم، منافعش اول شامل حال خودم میشود بعد بقیه. خودخواه شدم. میدانم.
نه اینکه حالا دیگر اصلن همکاری نکنم، اما استانداردم برای انتخاب کار و بخصوص آدمها خیلی بالا رفته و دیگر هر کاری را برای در جمع بودن و ارتباط قبول نمیکنم. بعد هم پیگیر بودی، پیگیرت میشم. نبودی الان اینقدر کار و ایده دارم که محتاج کسی نباشم.
خلاصه از این درددلها که بگذریم، ارزشتان را بشناسید. خیلیها با حرفهای قشنگ و توجههای سطحی سراغتان میآیند، اما هدفشان استفاده از تواناییهایتان است نه بودن کنارتان. رسیدن به اهداف شخصی خودشان، نه همکاری و با هم چیزی آفریدن و با هم لذت بردن. تشخیصش سخته. میدانم. خود من ممکنه باز هم اشتباه کنم. اما حداقل الان ارزشم را میشناسم و با چهارتا بهبه و چهچه خام نمیشوم. شما هم نشوید.
ستون شانزدهم: تربیت بدنی
۱۴۰۲/۲/۲
همانطور که میدانیم در زمان تحصیل خیلی خیلی به سلامت جسم اهمیت داده میشود. به دنبال آن در دوران تحصیلات عالیه نیز به همان ترتیب سلامت جسم شما مهم تلقی میگردد. شایان ذکر است که کل میزان این اهمیت در دو تک واحد خلاصه میشود.😅
تربیتبدنی ۱ که همان تمرینات کلی و آمادگی جسمانی بود. تربیتبدنی ۲ هم تعدادی ورزشهای تخصصی که بسته به علاقهات و اینکه اصلن توی ثبتنام بهت میرسید یا نه، برمیداشتی. اضافه کنم که تنوع رشتهها برای دخترها و پسرها متفاوت بود. مثلن پسرها، شمشیربازی داشتند ولی دخترها نه!
اینجانب از آنجایی که همیشه ورزشکار بودم، مشکلی نداشتم. تربیت ۱ را در ترم ۲ سال ۷۹ برداشتم. استادمان همچنان یادم هست. یک خانمی که سن کمی نداشتند با موهای جوگندمی اما بدنی بسیار نرم و قدرتمند. اصلن وقتی ورزش میکرد کیف میکردم. بعد بدنهای ما جوانان ۲۰ ساله عین چوب خشک و ضعیف. دوتا طناب و چهارتا درازنشست میزدیم، نفسمان بند میآمد.
الان که بیست و چند سال گذشته، بدنم خیلی بهتر از آن سالهاست. فکر کنم تاثیر همان استاد تربیت ۱ بود. میگویند به حرف نیست، بلکه به عمل است. استاد خودش مثالزدنی بود و نیازی به نصیحت کردن ما نداشت.
یادمه جلسهی اول بعد از عید که آمدیم، همهی زحماتش برای نرم کردنمان به باد رفته بود. موقع نرمش، فقط صدای آه و ناله از ما در میآمد.
تربیت ۲ را شنا برداشتم. توصیه شده بود، رشتهای بردارید که آن را بلدید و خیالتان راحت است. شنای من هم خوب است و هر چهار رشته را بلدم. کرال پشتم عالی و پروانه در حد دوتا دست و پا میروم. بنابراین تربیت ۲ را به خیروخوشی ۲۰ شدم.🏊♀️
دانشگاه امیرکبیر، یک استخر دارد در خیابان دامنافشار جردن که ما سالها میرفتیم و همچنان باقیست. تمیز و مقرون به صرفه.
از دیگر دستاوردهای ورزشیمان برایتان بگویم که ما چون خیلی فعال بودیم، تیم والیبال بانوان دانشکده تشکیل داده بودیم. پسرها بیشتر فوتبالی بودند. اما ما ۷۷ایها رفتیم و تیم والیبال تشکیل دادیم و بعد چند تا مسابقهای که یکیش حریف نیامد و یکیش تشکیل نشد، نمیدانم چطوری به نایب قهرمانی رسیدیم.⛹️♀️
من و یکی دیگر از دوستانم که عضو شورای صنفی دانشکده بودیم، همه جا را پر کردیم از تبریکات برای تیم والیبال بانوان دانشکده. همه به ما میخندیدند ولی ما خودمان را تحویل گرفته بودیم. چقدر فان بود خدایی!
تنها ورزش جدیمان در آن زمان، گروه کوه دانشکده بود به سرپرستی یکی از پسرهای سال بالایی که چند هفته یکبار میرفتیم. از همان زمان من به کوهنوردی علاقمند شدم و انگار بذرش در وجودم کاشته شد.🧗♀️
بعد از فارغالتحصیلی لیسانس مدتها نمیرفتم. زندگی نمیگذاشت. اما بعد دیدم که نه، باید رفت. الان یک سال بیشتر است که مرتب و حرفهای شروع کردهام و امیدوارم که در چند سال آینده دماوند بروم.
وقتی بالای دماوند بایستم، یاد همهی کوههای زمان دانشجویی خواهم بود. باید پرچم دانشکده عمران پلیتکنیک را هوا کنم. از کجا شروع شد و به کجا رسید.
ستون هفدهم: روسازی راه
۱۴۰۲/۲/۹
اینبار خلاقیت به خرج دادم و به دلایلی که میگویم این خاطره را بصورت شفاهی آوردم. باشد که مقبول بیفتد. 😜
ستون هجدهم: بناهای آبی
۱۴۰۲/۱/۱۶
اول هرچه آهنگ ترسناک و وحشتانگیز شنیدید در ذهنتان پخش کنید. از آن آهنگهایی که مو به تن سیخ میکند و توی مبل فرو میروید و دستهایتان میگیرید جلوی صورت و از لای انگشتها با اضطراب نگاه میکنید که الان چه اتفاقی میافتد.😱
اگر هم کسی کنارتان باشد، پشتش قایم میشوید و بازویش را اینقدر محکم فشار میدهید که جای ناخنهایتان روی پوست بندهی خدا میماند.😰
این درس را کلن از ژانر رعب و وحشت آوردند در مهندسی عمران. البته بگویم که ۷/۹۴ درصد ترس از این واحد متعلق به استادش بود. با یک فامیل چهار حرفی، ترم به ترم اندازهی چهل جنگ خانمانسوز ترس به دل جوانان بیچاره میانداخت. خلاصهاش کنم که میگفتند درس بناهای آبی با استاد ب خروجی دانشکدهی عمران است. آن را پاس کنی، دیگر غمی در عالم برای مهندسشدن و لیسانسه شدن نداری.
کلیات درس دربارهی انتقال آب از منبع تا محل مصرف است. بنابراین باید با طراحی ابنیهی کانالی، شیرآلات و دریچهها، ایستگاههای پمپاژ،آبگیر، سرریز و ضربهی قوچ و غیره آشنا بشوید. یعنی بگو من دوزار از اینهایی که نوشتم را یادم هست؟ فقط قیافهی استاد و کلاس ۶۰۱ صبحهای نمیدانم چه روزی ساعت ۸ یادم است.🤦♀️
این دکترجان قبل از ۸ میآمدند سر کلاس و اسامی دانشجویانی را که سرکلاس بودند یادداشت میکردند. بعد زنگ ساعت ۸ که زده شد، زیر اسامی یک خط میکشیدند و هرکس که بعد از ۸ میآمد، میشد دانشجوی زیرخطی. حهمین قضیه کلی اضطراب بوجود میآورد.
خود امتحانش هم، چه میانترم چه پایان ترم اینقدر سخت و مهندسی میگرفت که اگر با نمرهی ۱۰ همان ترم اول پاس میشدی، شیرینی میدادی. بعد فکر کنید پسرهای ورودی ما اینقدر خرخون بودند و کلن دانشگاه را با دبیرستان اشتباه گرفته بودند که نمراتشان توی این درس ۱۷ و ۱۸ میشد. یعنی احساس تهوع به آدم دست میداد از دست بعضیهایشان. من با افتخار همان ترم اولی که گرفتم ۵/۱۱ شدم.
نتیجهی اخلاقی:
این اداطوارهای بعضی اساتید در دروسی که تدریس میکردند، واقعن به ضرر درس تمام میشد. مثلن همین درس بناهای آبی، از نظر طراحی سازهای بسیار جذاب بود، اما بقدری این استاد سخت میگرفت و بعد برای پاسشدن و امتحان اضطراب ایجاد میکرد که ترجیح میدادی پاس که شدی، پشت سرت را هم نگاه نکنی. چون جز خاطرهی ترسناک چیزی یادت نمیماند.
طرز برخورد یک معلم، یک مدیر یا هرکسی که آموزشی در آستین دارد در رابطه با کسانی که به هردلیلی برای یادگیری میآیند خیلی مهم است. شما میتوانید با برخوردهایتان چه درسی چه اخلاقی، طرف را علاقمند و بالعکس بشدت زده کنید. ممکن است حسن نیت داشته باشید یا خیلی هم باسواد باشید، اما یک برخورد نابجا میتواند آدمها را دور کند.
در این روزگار متنوع و متغیر و سریع هم کسی فرصتی برای جبران بهتان نمیدهد. چه بسا اولین اشتباهتان، آخرین اشتباهتان است. مقبول نیفتادی؟ چه بسیار است انواع آموزش و آموزگار، میروند سراغ بعدی.
بنابراین حواستان به قوانینی که وضع میکنید، برخوردی که میکنید، باشد. در آموزش سخاوتمند و مهربان باشید. تا جاییکه ارزشهایتان اجازه میدهد، منعطف باشید و شرایط طرف مقابل را هم درک کنید. اجازه دهید دانشتان مثل آبی که از منبع به مصرفکننده با دبی مناسب میرسد، به جان دانشپذیر بشیند و گوارای وجودش شود. نه اینکه مثل موج سیلی بزنید یا مانند سیل غرقش کنید.
ستون نوزدهم: روشهای اجرا، متره و برآورد
۱۴۰۲/۲/۲۳
توضیح: این دو عزیز، دو درس مجزا هستند اما به دلایلی که ذکر خواهم کرد، در یک ستون چپانده میشوند.
در ستون قبل وارد تونل وحشت شدیم و قاعدتن اگر یک انسان معمولی بودید که ازقضا دانشجوی عمران هست، باید با پاس کردن بناهای آبی از تونل خارج شده و در امنیت و آرامش ادامهی مسیر مهندسشدن را درحال صفاسیتی منگوله طی بفرماید.
اما…
فکر میکنم، اگر تااینجای خاطرات را اگر خوانده باشید، متوجه شدهاید که اینجانب از جملهی بدشانسهای عالم هستم. به عبارت دیگر اگر جایی شنیدید: «هرچی سنگه، مال پای لنگه» یا «خر ما از کرّگی دم نداشت» یک عدد افلیا در ذهن خود تداعی کنید.🤦♀️
درس روشهای اجرای ساختمان همانطور که از اسمش پیداست دربارهی روشهای اجرای ساختمان است. یعنی هرآنچه مربوط به اجرای ساختمان براساس نقشه و عملیات اجرایی است. از فونداسیون بگیر تا نازککاری.
معمولن، یک عدد استاد فرهیخته که دروس طراحی فولاد، بتن و مهندسی پل و ازاین قبیل را میآموختند، در ادامه روشهای اجرا را هم درس میدادند. درسشان هم براساس نشریهی ۵۵ معاونت برنامهریزی و نظارت راهبردی ریاست جمهوری یا (سازمان برنامهوبودجه خودمان) بود. به عبارتی خیلی شسته رفته و تروتمیز بدون درد و خونریزی.
درس متره، اندازهگیری دقیق کارها، مواد و متریال بهکاررفته در ساختمان یا هر پروژهی عمرانی است. مقدار مصالح، تعداد کارگران، حملونقل ماشینالات و الی آخر. برآورد هم مقدار دقیق بودجه همان پروژهی متره شده براساس ضرب اندازهها در مقادیر و ضرایب دفترچههای فهرست بهاست که هرسال برای کارهای مختلف از طرف سازمان برنامه اعلام میشود.
استاد این درس هم یک بنده خدایی بود بسیار بیخطر. درحدی که بچهها پروژههای مترهشان را از روی ترمهای قبل کپی میکردند و نمره های کمتر از ۱۷ ۱۸ نمیگرفتند.
حالااااا….
ترمی که نوبت به من رسید برای برداشتن این درسها، ببین چی شد!😔
یک استادی بود که چندین سال بود که در دانشکده نبود. یکهو هوس کرد که دوباره به بودن خود ادامه دهد. به عبارت دیگر، یکی نبود، بعد یکی بود، زیر گنبد کبود هم که قربانش بروم، غیر افلیای بدشانس هیچکس نبود. ایشان در زمان گذشته، مدرس روشهای اجرا بود اما شرط بازگشتش را همراهی مترهوبرآورد با روشها گذاشت. دانشکده هم که نمیدانم چرا دوست داشت از بودن این پدیده استفاده کند، هردو درس را به ایشان داد.
این بزرگوار، مردی بود با قدی کوتاه، کمی تا قسمتی تپل با محاسنی قابلتوجه. شنیده بودیم که از خانودهشان همگی طلبه بودند و ایشان فقط مهندس شده بود. بنابراین کلامشان، چون موعظهی روحانیون بالای منبر بود.
سر کلاس اجرا کتابی در کار نبود. تنها جزوهای که باید با سرعت نور از روی تخته مینوشتی. تختهای که ظرف دقایقی با ا اشکال رنگی استادجان پر میشد. نمیدانستی حواست به توضیحاتش باشد که با آن ادبیات خاص برای فهمش باید کلی تمرکز میکردی یا به سرعت و دقت شکلها و جزئیات اجرایی را میکشیدی. امتحان هم از همان جزوه میآمد.
متره هم به همان اجرا بگینگی وصل بود. یعنی جزئیات اجرایی را در روشها میگفت و اصول متره و برآورد را برهمان اساس با یک اصول و قوانین خاصی در کلاس متره. به قدری اصولش سخت و صلب بود که میگفت اگر هرجای دفترچهی متره نکات را رعایت نکنید، اولن که با یک نگاه میفهمد، دوم هم خِلاص. (یعنی افتادی)
به قول بهتاش پایتخت «اَی خِداااا» این چه گرفتاریای بود.😅
من که اجرا خِلاص شدم. چون همانطور که میدانید من درس استادایی که از آنها میترسیدم، میافتادم. بعد هم چون زبانش را نمیفهمیدم، به تبع از جزوهاش هم سردرنمیآوردم. هیچ کتاب رفرنسی هم قبول نداشت که بریم با آن رفع اشکال کنیم.
سر متره هم که طبق معمول با یک همگروهی نمونه افتادم. گفت بیا خانهی ما را متره کنیم. یعنی به جای یک پلان سادهی مسطح و کوچک، مجبور شدیم یک پلان دوبلکس پر از گوشه و پله و غیره را متره کنیم.
یعنی خدایا آخه من چه گناهی مرتکب شده بودم؟
بعد فکر کن نصف کار را انجام دادیم، نصف دیگه را من مجبور شدم برم تنهایی انجام بدهم. تمام آیتمها، تمام ریزهکاریها و اصول نوشتن دفترچه افتاد گردن من. خانم فقط آخرش ضرب و تقسیمها را انجام دادند.
یک تغییر دیگری هم که در درس متره بوجود آمده بود، این بود که این استاد دفاع میگفت. یعنی دیگه از پروژهی کپی دادن و نمره گرفتن خبری نبود. پروژه را که باید با کلی داستان انجام میدادی هیچ، باید در یک جلسه پیش استاد دفاع هم میکردی.
ما دوتا هم رفتیم و از آنجاکه من بیشتر کارها را انجام داده بودم، به کار مسلط بودم و هرچی میپرسید من جواب دادم و همگروهیام نمیتوانست. بعلاوه، از روی خطمان که خیلی باهم فرق داشت فهمید که بیشتر کار را من انجام دادم. خلاصه که بااینکه جانم به لبم رسید، من را پاس کرد و همگروهی را خِلاص کرد.
خدایی، از ۱۴۰ واحد مهندسی که گذراندم، فکر نکنم ۱۰ واحد را بدون دردسر و خیر و خوشی پاس کرده باشم. چه وضعیه آخه؟ بعدن این کتاب را به عنوان کتاب خودشناسی و توسعهفردی منتشر میکنم. درسی برای آیندگان که چطور یک دانشجو در دههی هفتاد میتواند انواع بلاها سرش بیاید. تازه اینها فقط بخش تحصیلی است، قسمت غیرتحصیلی هم حدیث دیگری است که کم از این ماجراها ندارد.
نتیجهی اخلاقی:
خدا بهتون شانس بده! همین.😜
ستون بیستم: مهندسی زازله
۱۴۰۲/۲/۳۰
برعکس اسمش یکی از لذتبخشترین درسهایی است که در مهندسی عمران گذراندم. یک استاد متشخص، محترم و انسان داشت. از آنهایی که هم خوب درس میدهند، هم در امتحان گرفتن و نمره دادن مریضیشان عود نمیکند.
درس مهندسی زلزله دربارهی طراحی ساختمانهای مقاوم در برابر زلزله است. یک جملهای که از استاد همیشه یادم مانده این است که میگفت: « ما اینها را درس میدیم ولی شما دعا کنید، نیاد.» یعنی وضع تهران از نظر گسل و وضعیت ساختمانسازی به قدری افتضاح است که ما هرچه هم در طراحی رعایت کنیم، در اجرا به فاک میرود.
خودم شاهدم، سال ۸۹ یا ۹۰ بود، ساختمانی قدیمی روبروی خانهمان بود که کوبیدند و مشارکتی شروع به ساخت کردند. ما طبقهی پنجم بودیم و من از بالا میدیدم که چطور اجرا میکردند. اسکلت بتنی بود و چشمتان روز بد نبیند که این ستونهای بتنی را در زمستان و هوای سرد چه شکلی میریخت و هنوز دو روز نگذشته قالب را باز میکرد. حالا من تو ستون سیزدهم چقدر از نازوادای بتن و رسیدن به مقاومت گفتم. تازه من کسی هستم که کار طراحی و اجرا نمیکند. اما با همان سواد دانشجوییام لرزه بر اندامم میافتاد که اگر خدای نکرده زلزله بیاید، این ساختمان چه شکلی خراب میشود. بعد ظاهرش را باید میدیدید. البته اکثر ساختمانها همیناند، ظاهر زیبا و باطن کرمو. البته شبیه خیلی آدمها. موقع بحران باید دید که چطور خراب میشوندو خراب میکنند.
برگردیم به درس. این استاد محترم، یک استاد حل تمرین عالی داشتند. دانشجوی دکترا بود و بسیار مهربان و کاردرست. یعنی بهترین حل تمرین دانشکده بود که متاسفانه اسمش یادم نیست اما قیافهاش چرا. این پسر رعنا اینقدر به ما تمرین داد و اینقدر سر کلاس خوب حل میکرد و توضیح میداد که تمام مطالب درس اصلی قشنگ برایمان جا افتاده بود. یک جزوهای هم داشت از کتاب بهتر.
من هم که جفت اساتید را دوست داشتم و با آنها اوکی بودم، بااینکه امتحان جزوه بسته بود، امتحانش را خوب دادم و نمرهی خوبی هم گرفتم. از آن درسها بود که بهم چسبید.
فکر کنم تا حالا نقش استاد در زندگی من را فهمیده باشید. خودم هم تازه فهمیدم. باید این خاطرات را زودتر مینوشتم. اینکه حسی که نسبت به معلمم دارم چقدر در یادگیری و پیشرفتم اثرگذار است. البته در کل، رفتار معلم با شاگرد مهم است اما برای شخص من، میبینیم که حسم نسبت به معلم یک جورایی عمیقتر و در موفقیتم تعیینکننده است. زمانی که با او حال میکنم و راحتم، بهتر میفهمم و پیشرفت میکنم و زمانی که میترسم، اعتمادبنفسم را از دست میدهم و شکست میخورم.
یک دورهای خیلی کتابهای فرزندپروری میخواندم. بعد از کلی مطالعه فهمیدم آنقدر که نویسنده مهم است، موضوع مهم نیست. چون موضوعات معلومند اما مهم است که چه کسی آن را ارائه میدهد. در آموزش هم همینطور. موضوعات مشخصاند اما آموزگاری، تاثیرگذاری و ماندگاری کار هر معلمی نیست. بخصوص حالا که از درودیوار استاد میریزد.
نتیجهی اخلاقی:
در جایی که بیشتر مردم، ادعای استادی دارند یا استاد خطاب میشوند، شاگردی هنر است.
ستون بیستویکم: مهندسی فاضلاب
۱۴۰۲/۳/۶
توی اتاقم در خانهی پدری، بین میز تحریر و کتابخانهام یک فاصلهی نیم متری بود. یک فضای دنج که اگر مینشستم کف زمین و پاهایم را جمع میکردم توی بغلم اگر کسی در را باز میکرد و نگاهی به درون اتاق میانداخت، من را نمیدید. خیلی وقتها، زمانی که حالم خوش نبود، میرفتم آن تو و گریه میکردم.
البته من کلن اشکم دم مشکم است. حالا بعد دوسال تراپی، بهتر شدم و فرق گریه و مویه را میفهمم. یاد گرفتم که مچ خودم را بگیرم و با هر حرکت عوضیای بغض نکنم و اشکم سرازیر نشود. البته برای سبک شدن در خلوت خیلی خوب است اما نه جلوی دیگران.
شب ساعت دوازده، نشسته بودم کف اتاق و هایهای گریه میکردم. پروژهی مهندسی فاضلاب که طبق معمول همگروهی شل و وارفتهام انجام نداده بود و افتاده بود گردن من. بعد وسط کار که یک برنامهی تحت داس بود، همهی نوشتهها ناپدید شده بودند. مهلت تحویل هم فردا عصرش ساعت ۴ بود.
حالا من دستم به هیچ جا بند نیست. ترم یکی مانده به آخر بود و تصمیم داشتم کنکور فوقلیسانس شرکت کنم. بنابراین اگر قبول میشدم باید حتمن ۸ ترمه تمام میکردم. با وضعیت واحدهام هم اصلن جا نداشت که این درس را بیفتم.
بابام آمد توی اتاق، نگران که چه شده؟ گفتم: «پروژهام خراب شده، باید فردا تحویل بدم. اگر تحویل ندم، میافتم، بعد نه ترمه میشم، بعد فوقلیسانسم عقب میوفته» همانطور وسط هقهق گریه. بابا گفت: «همهاش فدای سرت. چرا خودتو اینطور اذیت میکنی. بگیر بخواب. اگر فردا تونستی درستش کنی که هیچ. اگرم نشد اشکالی نداره.»
فردای آن روز اینقدر زدم تو سر خودم و برنامه که فهمیدم، دستم خورده و رنگ نوشتهها همرنگ صفحه، آبی شده بوده و من فکر کرده بودم، همه چی پریده. آخه ببین چه اتفاقهایی برای من میافتاد. آن همگروهی فلان فلانشدهام هم که راست راست میگشت فقط. خلاصه تونستم با هزارجور استرس به موقع دیسکت برنامه را تحویل بدم.
این همان ترمی بود که هم بلای پروژهی راه سرم آمد. (ستون پانزدهم) هم بناهای آبی داشتم. (ستون هجدهم) یعنی ببین چقدر فشار آمده بهم در نیمسال اول سال تحصیلی ۸۱-۸۰٫ تازه چون اسفند کنکور فوق هم داشتم، کلی هم باید درس میخواندم.
از خود درس مهندسی فاضلاب هیچی یادم نیست. فقط اینکه درمورد طراحی شبکه جمعآوری فاضلاب بود و یک سری فرمولهای آبی و طراحی لوله و غیره. نه یادمه یا کدام استاد گذراندم، نه کلاسش، نه هیچی دیگه.
نتیجهی اخلاقی:
چه جونی داشتم آن موقع. آن همه پروژه و درس را با وجود رفیقان نیمهراه گذراندم و کنکور دادم و نه ترمه هم نشدم. تازه فعالیتهای فوقبرنامه بماند که ستونی مجزا دارد.
ستون بیستودوم: تاسیسات مکانیکی و برقی
۱۴۰۲/۳/۱۳
اسمش معلوم است دیگر. طراحی تاسیسات مکانیکی و برقی یک ساختمان. همین طراحی موتورخانههای ساختمان، اصول لولهکشی و برقکشی. چجوری باید همه را جمع میکردی، اشتباهات و نبایدهای طراحی. همین چیزهایی که معمولن در طراحی و اجرا، رعایت نمیشود. لولهها را برای صرفهجویی بجای دُور، از وسط رد میکنند و پریز برق، جاهای لازم نمیگذارند.
برای نمونه، خانهی خودمان که توی پنج سال اول، کل آپارتمانها، حداقل یک بار لولههایشان ترکید. چرا؟ چون سازنده از لولههای پوسیدهی قدیمی استفاده کرده بود. واحد ما که برای لولهکش، مساله شده بود. طرف قبلی، نرسیده به حمام، یکی از لولهی آب سرد و گرم را به هم وصل کرده بود. برای همین هیچوقت آب حمام ما کامل گرم نمیشد.🤦♀️😅
یک استاد گوگولی باحال داشت. از آن مدلهای شوخطبع و شاد و شنگول که سرکلاسش بهت خوش میگذشت. یک امتحان تئوری داشت و بعد هم باید یک پروژه تحویل میدادیم. اعتراف کنم که من پروژهام را از روی پروژهی یک ۷۶ای کپ زدم. با دلی آرام و قلبی مطمئن هم ۱۷ شدم. البته استادش اینقدر گل بود که مثل بعضیها، نمرهی پایین نمیداد. مگر خیلی داغون میبودی.
خلاصه کلاس خوبی بود و بااینکه همیشه فامیلی استادش یادم میره اما قیافه و شنگولیش همیشه یادم هست.😜
ستون بیستوسوم: مهندسی محیطزیست
۱۴۰۲/۳/۲۰
اگر دربارهی من را خوانده باشید، میدانید که من در مقطع فوقلیسانس، مهندسی عمران-محیطزیست در دانشگاه تهران خواندهام. دانشکدهی محیطزیست دانشگاه تهران در خیابان قدس بود. یک ساختمان قدیمی خوشگل با حیاطی باصفا که مشخص بود از ویلاهای اعیانی زمان پهلوی بوده و حالا نصیب دانشگاه شده است.
تنها درسی که آن زمان شما را اندکی با گرایش مهندسی محیطزیست آشنا میکرد، دو واحد درس تخصصی مهندسی محیطزیست بود. آن زمان درسهای اختیاری برای افزایش آشنایی با این رشته وجود نداشت اما الان که برنامه درسی را نگاه میکنم، میبینم خیلی متنوع شده و دانشجویان با آگاهی بیشتری میتوانند وارد گرایشهای فوق شوند.
آن زمان، ارشد قبول شدن ما هم مثل کنکورمان بود. نسبت به هرگرایش اندک نظری بود، مگر آنها که خیلی شناختهشده بودند مثل سازه، خاکوپی یا سازههای آبی. اما رشتههای جدیدی مثل گرایش محیطزیست خیلی اطلاعاتی راجع بهش نبود.
خلاصه ما درس را برداشتیم و هیچ چیز پیچیدهای نبود. دربارهی انواع آلودگیها و راههای مبارزه و پیشگیری آن. توی مقطع ارشد، به سه گروه تقسیم میشد. آلودگی هوا، آب و خاک. هر کدام تعدادی واحد اختصاصی داشت. کمپوست و بازیافت هم از مباحث جالب بود. من برای پایاننامهام، روی مبحث صرفهجویی در انرژی ساختمان های مسکونی کار کردم. محاسبه کردم که با انجام چه کارهایی در ساختمان، چقدر در مصرف انرژی و آلایندههای محیطی در شهر تهران صرفهجویی میشود. کلی هم مقاله در کنفرانسهای علمی ارائه کردم. اگر اسمم را در گوگل جستجو کنید، بعد از وبسایت و کارهای تازهام، مقالههای علمی گذشتهام را هم میآورد.
خیلی دانشجوی فعال و علاقمندی بودم. به نسبت هم زود درسم را تمام کردم. خیلی تلاش کردم که در همین گرایش کار کنم. دو بار برای مصاحبه، سازمان حفاظت محیطزیست رفتم. بی پارتی و با پارتی، نشد. بااینکه زبانم خیلی خوب بود و برای این رشتهی جدید که منابعش خارجی بودند، بسیار لازم بود، اما قبول نکردند. شاید هم بهتر شد. سازمان دولتی، آن هم زمان احمدینژاد.
یک بار هم برای استخدام در UNDP (برنامهی توسعهی سازمان ملل) رفتم. امتحان کتبی، کامپیوتری و مصاحبه و … . نفر دوم شدم و آنها نفر اول را استخدام کردند چون علاوه بر انگلیسی، آلمانی هم بلد بود. شاید همین باعث شد که بعدها رفتم، دوسال آلمانی خواندم و مدرک B1 از موسسهی گوته گرفتم.
خلاصه هرکار کردم نشد که نشد. هرکاری در توانم بود برای کار در رشتهای که کلی زمان و انرژی صرف کرده بودم، انجام دادم. اما بلاخره باید کار میکردم. بنابراین وارد شرکتهای مشاور شدم که همان کار مدیریت و عمران انجام میدادند.
برگردیم به کلاس!
استاد، مرد نجیب و متشخصی بود. بچهها میآمدند سر کلاس، حضور غیاب که میکرد، دونه دونه بلند میشدند میرفتند. مثلن اول کلاس اگر ۲۵ نفر نشسته بودند، آخر کلاس ۱۰ نفر باقی مانده بودند. مثل همیشه که این پسرها، استاد را خراب میکنند- اگر پسر دانشجویی بهت بر نخوره، خب نکن آقا، نکن.- طوری شد که استاد اول، وسط و آخر کلاس حضورغیاب میکرد. هرکس نبود، براش غایب میزد.
این هم از درسهایی بود که خیلی بهم فشار نیامد. خنثی بود. بعد هم همانطور که گفتم قسمت نشد، تخصصی توش کار کنم. الان ناراحت نیستم، بااینکه علاقمند بودم.
نتیجهی اخلاقی:
من آدم فمینیستی نیستم. اتفاقن خیلی جاها طرف مردها را میگیرم. اما خدایی، دخترها در دانشجوبودن متعادلتر از پسرها هستند. والا همدورهایهای مذکر من که یا بچه خرخون بودند یا از آن طرف، داغونِ مسخرهباز و کلاس و استاد خرابکن. جزوه هم که دخترها بهتر مینویسند. آخر ترم، همه دنبال جزوهی خوب و کامل دخترهای خوشخط بودند. در دانشجویی آدم باید هم خوش بگذراند، هم درسش را بخواند. دانشگاه، تجربهی بسیار خوبی است. خیلی از ما، در همان زمان سرنوشتمان رقم خورد، بنابراین نباید نسبت به آن بیاهمیت بود.
ستون بیستوچهارم: مصالح ساختمانی
۲۷/۳/۱۴۰۲
شما دانشجوی مهندسی عمران باشی و سروکارت با کتاب مصالح ساختمانی مرحوم احمد حامی نیفتد؟
مرحوم مهندس حامی، استاد دانشگاه، نویسنده و پژوهشگر بود. دانشگاه آکسفورد از او به عنوان پدر مهندسی عمران ایران نام برده است. از آنهایی که دیگر مثلش پیدا نمیشود.
درس مصالح ساختمانی از اولین دروس تخصصی ما و پیشنیاز واحدهای دیگر بود. بنابراین ترم ۲ باید میگرفتید. تنها یک استاد هم داشت که خودش، شاگرد مرحوم مهندس حامی بود. بنابراین میتوانید تصور کنید منبع دیگری برای درس، غیر از کتاب مصالح آن مرحوم نداشتیم.
در این کلاس ما دو چالش داشتیم. یکی کتاب و دیگری خود استاد.
اول کتاب: خود استاد جان فکر کنم هفتصد هشتصد بار خوانده بود. از ما هم انتظار داشت که نه یک بار بلکه حداقل چندین بار باید کل کتاب را میخواندیم. البته وقتی شروع به خواندن کتاب میکردی، میفهمیدی که کار یک یا حتا دوبار نیست و باید حداقل سه چهار بار بخوانی. یکی از سختیهای کتاب غیر از اطلاعات جامع و کاملی که دربارهی انواع مصالح میداد، نثر فارسی آن بود. ایشان در تمام کتاب از حداقل لغات بیگانه استفاده کرده بودند. مثلن بنده بعد از خواندن چندین فصل، فهمیدم که منظورش از نمکِ خوردن همان نمک طعام یا NaCl است. نه فعل خوردن نمک. خلاصه اول باید یکی دو دور، به قول دبستانیهای حالا روانخوانی میکردی تا بعد بروی سراغ فهم و حفظ کردن و غیره.
دوم استاد: این استاد گرانمایه از جملهی خوشاخلاقان و خوشخندههای دوران بود. موها و سبیلی یکدست سپید داشت و بسیار خوشرو بود. چیزی که خیلی تاکید داشت برای ما تازهمهندسین، موضوع درک درست مفاهیم و قضاوت مهندسی بود. بطوریکه از اول ترم فرمودند که در امتحان علاوه بر مباحث کتاب، یک سوال قضاوت مهندسی هم میدهند که اگر آن سوال را قابل قبول جواب ندهی، پاس نمیشوی. در نمره دادن هم اصلن شوخی نداشتند. مورد داشتیم که طرف رفته بود نمرهاش را از ایشان بپرسد و ایشان در کمال خوشرویی فرموده بودند: «عزیزم! ۲ شدی»🤣
خلاصه بنده با نمرهی ناپلئونی پاس کردم. فکر کنم چون از استاد عزیزم ۲ شدی، نمیترسیدم، توانستم پاس کنم. اما واقعن حجم مطالب و البته سوال قضاوت مهندسی برای دانشجوی ترم ۲ زیاد بود.
نتیجه اخلاقی:
آدم میتواند با روی گشاده هم سر ببرد.
روح مرحوم حامی شاد و یادش گرامی. به نظر من امروز، جای مهندسهای نویسنده و پژوهشگر در تخصصشان خیلی کم است. نوشتن این خاطره باعث شد که در کارم جدیتر شوم، شاید بتوانم به جامعهی مهندسی کشور خدمتی هرچند کوچک بکنم.
ستون بیستوپنجم: بوفه و سلف دانشگاه
۳/۴/۱۴۰۲
از درس و استاد زیاد حرف زدم. بد نیست یک سرکی هم بکشیم به امکانات رفاهی دانشگاه، مثل بوفه و سلف غذاخوری.
دانشگاه دولتی بود و هرروز ناهار و شام به دانشجویان غذا میداد. آن زمان به ثمن بخس و حالا عدد آن زمان بیشتر جوک و تخیلی به نظر میآید. مشخص است که غذا با آن قیمت از کیفیت مناسبی برخوردار نبود. من هیچ وقت غذای سلف را نخوردم. همیشه از خانه ساندویچ میبردم. -بگذریم که یک بار با همان ساندویچها تا موت رفتم. خود حدیث مفصلی است که یک ستون میطلبد.- گاهی هم از بس سرم گرم میشد، یادم میرفت ناهار بخورم.🤦♀️
تنها یک روز با دوستانم به سلف رفتم و همراه آنها ساندویچم را خوردم. بعدش فهمیدم که همان روز در غذا یک چیزی پیدا شده بود که بچهها اعتصاب کرده و همهی بشقابهایشان را از دم سلف تا درِ ریاست چیده بودند. به منظور اعتراض به کیفیت بد غذا. البته این را من خودم ندیدم و فقط شنیدم.
دانشگاه سلف دیگری داشت برای اساتید. غذایش گرانتر بود و البته باکیفیت. بلاخره یک فرقی باید بین استاد و دانشجو باشد دیگر. اما لطف کرده بودند و در یک بازهی زمانی دانشجویانی که تمایل داشتند را ساعت یک به بعد راه میدادند. ما هم از فرصت استفاده میکردیم. طوری شده بود که بعضی روزها قبل استادها میرفتیم. لوبیاپلوش خیلی خوب بود. اما بعد مدتی نفهمیدم مدیریتش عوض شد یا چی که دیگر دانشجو را راه ندادند.
کلن بوفهها مثل دایاگون اَلی هری پاتر یا سکوی نه و سه چهارم مخفی بودند و البته خواهران و برادران جدا. مبادا در ساعات فراغت فکری، ذکری یا فعل نامربوطی از دختران و پسران جویای علم و دانش سر بزند. بوفهی خواهران که من و رفقا ساعات زیادی را بخصوص در وقت بیکاری سوراخهای برنامهمان بین کلاسها در آن گذراندیم، راهی باریک و مخفی داشت از بین دو ساختمان دانشکده. بعد یک فضای تاریک و بسته. چیز ویژهای هم نداشت جز چای و نسکافه و محصولاتی که در هر سوپری یافت میشد.
خوشبختانه در اطراف دانشگاه انواع کافه و رستوران زیاد بود. البته خیلی وسعمان نمیرسید که دم به ساعت برویم صفاسیتی منگوله. اما هر از گاهی خود را به ساندویچی در رستورانهای اطراف مهمان میکردیم. هنوز یکی دو تا از آنها هستند. اما محیط اطراف خیلی تغییر کرده است.
نتیجهی اخلاقی:
دلم تنگ شده برای آن ساعتهای بیکاری بین کلاسها.
دلم تنگ شده برای غیبتکردنها تو اکسیژن و ۴۶۹ و مترکردنهای خیابان ولیعصر.
دلم تنگ شده که هروقت میخواستیم، هرجا که دوست داشتیم، میرفتیم. فقط کافی بود تصمیم بگیریم و کلی هماهنگی و غیره نداشت.
دلم تنگ شده برای آن موقع که دغدغهمون کجا، چی خوردن بود یا چهارتا نمره و کلاس.
هیعی! دلم تنگ شده برای خیلی چیزها.😔
ستون بیستوششم: قرائتخانهی خواهران
۱۴۰۲/۴/۱۰
در طبقهی پنجم دانشکده، نبش کتابخانه، دو اتاق را اختصاص داده بودند به قرائتخانهی برادران و خواهران. البته بیشتر اوقات، به استراحتگاه، غیبتخانه، اتاق پرو، غذاخوری در ماه رمضان، خوابگاه و درموردی خاص صحنهی جرم تغییر شکل میداد. –شبیه اتاق نیازمندیهای هری پاتر (Room of requirements)
شاید کنجکاو شوید ما دخترها، چطور اینقدر خلاقانه از یک اتاق که برای درس خواندن و «قرائت» طراحی شده بود، استفاده میکردیم؟
این اتاق با صندلیهای چوبی و میزهای مخصوص کتابخانه مبله شده بود. ما صندلیها را بهم میچسباندیم و روی آنها دراز میکشیدیم. روی میزها هم همینطور-اگرکسی نبود و کاری نداشت البته-. اما بیشتر جمع میشدیم و حرف میزدیم. ساعتهای سوراخ برنامهمان که کلاس نداشتیم. سفرهی غیبت پشت سر پسرها و دخترهای سال بالایی پهن بود. غیر از اینها موضوع برای حرفزدن و اختلاط هم کم نبود.😅
اما برایتان بگویم که کی این مکان تبدیل به محل جرم شد. سال ۱۳۷۹ بود. چه ماهی یادم نیست. من تازه موبایل گرفته بودم. از همان خطهای ثبتنامی ۴۰۰ هزار تومنی که باید پول را میدادی و صبر میکردی تا اسمت همراه با شمارهات دربیاید. آن موقع همهی خطوط موبایل ۰۹۱۱ بودند و پیششمارهی شهرها از رقم چهارم مشخص میشد که تهران ۲ بود. من از جملهی آخرینهای ۲ یا به عبارتی خطهای صد امروزی هستم (****** ۰۹۱۲۱)
از همان اول به همین شماره وفادار بودهام. هیچ وقت شمارهی دیگری برای کارهایم نداشتهام. همهجا خودم با همین شماره هستم. نه هیچ وقت اسم مستعار داشتم یا شمارهی دیگری. شاید کلهخرم. اما هیچ وقت از رازآلود بودن و مرموز بودن خوشم نیامده. آن هم در این روزگاری که شمارهها را به راحتی میفروشند و اصولن پیداکردن شماره و حتا خود طرف کار سختی نیست. 🤷♀️
از پُز و چُس که بگذریم، بابام یک نوکیای قدیمی خودش را به من داده بود. این موبایل بیچاره هم صفحهاش خراب شده بود و هی روشن و خاموش میشد. البته بگویم من جنس نگهدار محشری هستم و معمولن، جنسی دست من خراب نمیشود. مدلشان قدیمی میشود یا دل خودم را میزند. اما اکثرن دست نفر بعدی تا مدتها قابل استفادهاند. این بندهخدا هم فکر کنم آخرهای عمرش بود.
یکی از عصرهایی که کلاس داشتم، بین دو کلاس آمدم قرائتخانه و دیدم دو تا از همکلاسیهایم آنجا هستند. گوشی را توی جیب جلوی کولهام گذاشته بودم. کیفم را سپردم به آنها و گفتم: «حواستان به کیفم باشد، من برم یه سر سایت و بیام.» سایت کامپیوتر طبقهی پایین (چهارم) بود. واقعن ۵ دقیقه نشد.از سایت که آمدم بیرون، دیدم دوستان محترم درحال پایین آمدن از پلهها هستند. دیدم کیفم همراهشان نیست. با عصبانیت گفتم: «کیف مرا ول کردید به امان خدا؟»🤬
انگار بهم الهام شده بود. بدو رفتم بالا و وارد قرائتخانه که شدم، اولین جایی که چک کردم، جیب کوله بود. دیدم، موبایلم نیست. دزدیده بودند. آقا اینور بگرد. به این بگو، به آن بگو. هیچی دیگر. رفت که رفت.
مدتی بود که در دانشکدهی ما دزد پیدا شده بود. کیف پول بچهها را میزد. پول را برمیداشت و بقیهی کیف را میانداخت یک جایی تو دانشکده. به دزد عمران معروف شده بود. من خیلی حرصم گرفت. با یکی از بچهها رفتیم پیش رییس دانشکدهمان. اتفاقن با روی خوش ما را پذیرفت و من داستان را برایش تعریف کردم و خلاصه گفتم نمیدانم مال من پیدا میشود یا نه ولی در جریان باشید که چنین اتفاقهایی توی یک دانشکدهی وزین در دانشگاهی وزینتر نباید بیفتد.
تابستان ۱۳۸۱، مشغول امورات پایان تحصیل بودم. از آنجایی که من همیشه، همهی بردها را میخوانم-یکی از تفریحاتم بردخوانی است- اطلاعیهای در برد دانشکده دیدم از طرف حراست دانشگاه. نوشته بود، مالباختگان این دانشکده به حراست مراجعه کنند، چون ظاهرن دزد پیدا شده بود.
من با ترس و لرز رفتم. آن موقع حراست در ساختمان دانشکدهی صنایع بود. آنجا به من گفتند شرح ماوقع را بنویس. من هم نوشتم و بعدش، هیچ اتفاقی نیفتاد. بله، دقیقن هیچی نشد. نه موبایل پیدا شد. نه فهمیدم دزد کیست. نه گفتند برای توی مالباخته که مجبور شدی بری سامسونگ N100 بخری، متاسفیم. بیا این خسارتت.
خلاصه این هم داستان محل امن و آسایش ما.
نتیجهی اخلاقی:
قرائتخانه جای خوبی است اگر، به مالتان بچسبید.
مباحث بسیاری در آنجا پوشش داده میشد که نمیتوانم شرحشان را اینجا توضیح دهم.
کنجکاوم بدانم در قرائتخانهی برادران چه خبر بود؟ بعید میدانم به هیجانانگیزی ما بوده باشد. آنها یا میخوابیدند یا اگر خرخونهای همدورهی من بودند، دائم مشغول درس و حلکردن مساله و تمرین بودند مبادا بجای ۲۰، ۱۹/۷۵ بشوند.
ستون بیستوهفتم: ریاضیات و معادلات دیفرانسیل
۱۴۰۲/۴/۱۷
این ستون جایش همان ستونهای اول است. چون مربوط به همان ترمهای اول میشود. اما خب چه کنم، یادم رفت. بعدن که این ستونها تبدیل به کتاب شد، در بازنویسی درستش میکنم.
در کنار دروس خیلی عمومی که در ستون نهم گفتم، تعدادی دروس علوم پایه هم داشتیم، مانند ریاضی ۱ و ۲، فیزیک ۱ و ۲ و معادلات دیفرانسیل که در واقع پایهی دروس مهندسی بودند و بین همهی رشتهها مشترک. بنابراین باید تصور کنید که کلاسهایی مثل ریاضی ۱ و ۲ و معادلات گاهی بالای ۱۰۰ نفر بودند.
قبلن گفتهام که یک خاطرهی منحصربفرد از کلاس ریاضی ۱ دارم. ترم اول دانشگاه و کلاس ۱۰۰ نفره و من تنها دختر. یعنی ۱۰ تا پسر باشند و من تک و تنها دختر کلاس. آن هم با اسمی مثل اسم من که استاد نمیتوانست بخواند.
معمولن موقع اولین حضور و غیاب من اضطراب دارم. هرچه کلاس هم شلوغتر باشد، بدتر. حالا فکر کن توی کلاسی که همه پسرند از اقصا نقاط کشور، برای اولین بار کلاس مختلط، استادی که از اسمت هم تشخیص نمیدهد، دختری یا پسری! یعنی چه بر من گذشت.
حالا خوبیش این است که من کلن آدم راحتی هستم. وگرنه تنها دختر بودن در چندتا کلاس، آن هم ترم یک دانشگاه نابودم میکرد. برای من جنسیت خیلی مهم نیست. یعنی آدمها را به یک چشم میبینم. مرزهایم برای دختر و پسر یا زن و مرد فرقی نمیکند. احترام متقابل برایم مهم است و فرقی از نظر جنسیتی قائل نمیشوم.
تا آخر ترم تعدادی از همدانشکدهایهای خودم را پیدا کرده بودم و خیلی احساس غربت نمیکردم. از ترم بعد هم که دیگر با دخترها جور شدم و تنها نبودم. کلاس ریاضی ۲ فاجعهای بود که واقعن همان ناپلئونی پاس شدن هم هنری بود. فکر کنم ۲۰۰ نفر سر کلاس بودند. باید میرفتی یک جایی پیدا میکردی تا بتونی فقط صدای استاد را بشنوی، چه برسد به اینکه بفهمی جه درس میدهد. کلی مباحث فضایی هذلولی و کروی و … . فقط صحنهی بشدت شلوغ کلاس یادم هست و استادی که شکلهای عجیب غریب میکشید روی تخته.
اما معادلات دیفرانسل. درسی که بسیار شیرین بود ولی از آنجایی که من بسیار آدم خوششانسی بودم با یک استاد ….. بهم افتاد. نمیتوانم بدوبیراه بگویم، چون بنده خدا مرحوم شده است.
نویسندهی کتاب مرجع معادلات دیفرانسیل، استاد دانشگاه خودمان بود. اما به چشمبرهمزدنی کلاسهایش پر میشد. استاد مرحوم ما، نمیدانم از روی کدام کتاب درس میداد. یعنی انگار به زبان مریخی سر کلاس حرف میزد. کل الفبای یونانی را برای ما ردیف کرد و آخر سر هم به ۹۰ درصد کلاس داد ۷۵/۹٫ کِی؟ تیر ۱۳۷۸ مصادف با ماجرای کوی دانشگاه. بیانصاف، همهی نمرهها را هم نهایی رد کرده بود و هیچ جایی برای اعتراض نگذاشته بود. من و همکلاسیام رفتیم نمرههای استادهای دیگر را هم دیدیم. ملاحظه فرمودیم که بقیه اساتید در صدها نفر دانشجویی که داشتند فوقش ۱۰ یا ۱۵ نفر را انداخته بودند. اما این استاد ما ۱۰ نفر را پاس کرده بود.
من هم که کلن معترض ذاتی. رفتیم پیش رییس دانشکدهی ریاضی که البته خودش هم استاد بود. گفتم: «استادجان، آخه نمیشه که بقیهی اساتید ۱۰ نفر بندازند، ایشان ۹۰ نفر. امتحان باید بررسی بشه. بعد نمرهها را نهایی رد کنند که ما هیچ اعتراض نکنیم. تازه درسدادنشان را هم نگم براتون که ما هیچی سر کلاس نفهمیدیم.»
رییس دانشکدهی ریاضی حرف ما را پذیرفت که این تعداد افتاده، منطقی نیست و اصلن برای دانشکده خوب نیست. منتها گفت کاش زودتر میآمدید. الان کاری نمیشود کرد.
آقا ما ۳ واحد را الکی سر استاد مزخرف افتادیم. ترم بعد با همان استاد معروف برداشتم. یعنی وقتی میگویم استاد با استاد فرق دارد، نگو نه! بهقدری خوشگل درس میداد که نگو. قشنگ از روی کتابش توضیح میداد بدون نیاز به الفبای یونانی. تمرینهایش را حل میکردم و میفهمیدم به چه زبانی حرف میزند. آخرش هم به راحتی و بیاسترس یک امتحان تمیز دادم و نمرهی خوب هم گرفتم.
بعدن که فهمیدم آن استاد مرحوم شدهاند، ناراحت شدم. کمی هم عذاب وجدان چون خیلی بهش فحش داده بودم و نفرینش کرده بودم.
نتیجهی اخلاقی:
شما را جان هرکی که دوست دارید، اگر معلمید، استادید، در کار آموزش مستقیم هستید، از اینکه دانشپذیرتان، مطلب را گرفته، مطمئن شوید. اگر نه، برای چه اصلن درس میدهید؟ بعد هم روش آموزش مهم است. به قول استادی میگفتند در ارتباط اول مطمئن شوید، اتصال (connection)برقرار است بعد حرف بزنید یا هرچی!
طرف میآید حرفش را هرطور میخواهد، هر زمان که دوست دارد با هر ادبیاتی میزند و میرود. بدون توجه به اینکه آن طرف دیگر پیام را دریافت کرد یا نه، اصلن شرایطش چیست. برای معلم بودن که این قضیه خیلی مهمتر است.
البته این را هم بگویم گاهی، همینکه طرف بیاید حرف بزند، باید نماز شکر خواند. بعضی که توقع دارند، حرف نزده و احیانن با امواج مغزی بفهمی، منظورشان چیست. مثلن یک چیزی، یک زمانی گفته، بعد توقع دارد که براساس همان اصل یا قانونی که وضع کرده و تازه از جاافتادنش هم اطمینان حاصل نکرده، تو بفهمی که چه باید بگویی یا چه باید بکنی. به یارو صدبار یک حرف را میزنی، بازهم کار خودش را میکند. چه رسد به اینکه یک بار گفته باشی.
من که به تجربه یاد گرفتم. از آدمها نباید توقع داشت. هرکس را هرچهقدر هم بشناسی بهتر است مثل یک لوح سفید ببینیدش. انگار دفعه اولت است. همان قدر دقت، همانقدر انعطاف، همانقدر مهربانی و همان قدر کنجکاوی که در دیدار اول به کار میگیری. فقط شاید اضطرابت هربار کمتر میشود. وگرنه همین توقعهاست که رابطهها را خراب میکند و آدمها را از هم دور.
درست است که هر حرفی را نباید هرجا و مکانی گفت. کلام را باید مزه کرد و سکوت را باید محترم شمرد. اما والا حرف زدنش بهتر از نزدنش است. هر چیزی افراطش ضرر دارد حتا سکوت.
البته اگر کانکشنی برقرار باشد.
ستون بیستوهشتم: طراحی سازههای فولادی و پروژه
۱۴۰۲/۴/۲۴
از اسمش معلوم است دیگر. طراحی ساختمانی با اسکلت فلزی. در دو درس، ۵ واحد و یک تک واحد پروژهی عملی که باید در ترمهای متوالی میگذراندیم. این دیگر خود مهندسی عمران بود. استادی داشتیم خوشرو اما سختگیر. با لهجهی بامزهای هم صحبت میکردند که میان دانشکده معروف بود. در میانهی درس جملات فلسفی هم به کار میبردند. اما خب درسش شوخیبردار نبود.
نه به سختی و ترسناکی بناهای آبی بود و نه به آسانی راهسازی و امثالهم. اما به هرحال باید سرکلاس گوش میکردی و بعد هم میخواندی. کلن طراحی بود. زمان ما هم که هنوز نرمافزارهای طراحی به پیشرفتگی امروز نبودند. بیشتر کار را باید دستی انجام میدادیم.
برای پروژهی عملی هم باید یک ساختمان چند طبقه را با اسکلت فلزی طراحی میکردیم. آن را در نرمافزاSAP مدل میکردیم و سپس براساس تحلیل خروجیهای آن، تیرو ستونها را طراحی میکردیم.
استثنائن، تجربهی خوبی در انجام این پروژه داشتم. یعنی مثل دفعههای قبل خاطرات تلخی برایم رقم نخورد. البته دیگر سال آخر بود و قاعدتن عین درسش، فولاد آبدیده شده بودم در انتخاب همگروهی و انجام پروژه.
راستش من خیلی از مدلسازی کامپیوتری خوشم نمیآید. بعد از آن هم کارهایم طوری پیش رفت که هیچوقت طراح نشدم. یعنی محاسباتم به همان پروژههای عملی دانشگاه ختم شد. بنابراین دراین زمینه اصلن سواد ندارم. مگر بتوانم درحد همان دانش آن زمانم اظهارنظر کنم که البته نمیکنم.
طراحی سازه از جمله کارهای درآمدزای مهندسی عمران است که بچهها از همان دوران دانشجویی انجام میدادند. امروز که با وجود نرمافزارهای پیشرفته خیلی راحتتر هم شده است. تنها باید دقت و دید مهندسی داشت.
ستون بیستونهم: طراحی سازههای بتنی و پروژه
۱۴۰۲/۴/۳۱
شاید باید این ستون را با ستون قبلی یکی کنم. چون تنها فرقی که در کل باهم دارند این است که این چند واحد دربارهی سازه با اسکلت بتنی و اصول طراحی آن است. پروژهی آن هم مثل فولاد، باید یک ساختمان بتنی طراحی میکردیم.
نکتهی قابل توجهی یادم نمیآید غیر از اینکه استادمان ریاست دانشگاه را هم در کارنامهاش داراست. ایشان غیر از استاد راهسازی بودند. کلن مهندسین عمران در سمتهای غیر مهندسی هم خیلی فعال هستند. بخصوص پلیتکنیکیها.
بسیاری را میشناسم که کلن عمران را گذاشتند کنار و رفتند دنبال بورس و تریدینگ. خیلیها هم فقط لیسانشان عمران است و در مقاطع بعدی رشتههای دیگر خواندهاند. بسیاری از آنان که به عمران وفادار بودند، در خارج از کشور به وفاداریشان ادامه دادند. خلاصه به قولی مهندس عمران واقعی که هم درسش را خوانده باشد و هم کار عمران کند، گونهایست نادر.
بسیاری از کسانی هم که امروز در مشاغل مرتبط عمران هستند، عمران نخواندهاند. نمونههای بسیار آن را در مسئولین میتوانید ببینید.
من هم یک زمانی واقعی بودم. هم مهندس بودم و هم کار مهندسی میکردم. بعد کلن رفتم تو جادهی خاکی. منحرف شدم یا فرمان را ول کردم نمیدانم. اینقدر محاسباتم اشتباه از کار درآمده بود که از رشتهام متنفر شده بودم. هرجور حساب میکردم نمیتوانستم به محیط کارمندی مردسالاری برگردم که هیچ رقم اجازهی رشد به من نمیداد. فکر میکردم تقصیر رشته است که درست از آب درنیامده وگرنه من همهی تلاشم را برایش کرده بود. (بعدن در ستونهای مربوط به کارشناسی ارشد میگویم که چقدر این دروآن در زدم تا در همان رشتهام کار پیدا کنم.) فکر میکردم روزگار سر ناسازگاری دارد و هیچکس هم نبود تا کمکم کند تا از این سرگردانی دربیایم. هیچ کس.
چند سالی طول کشید تا خودم را پیدا کردم. باورهایم درست شدند و فهمیدم که تقصیر رشته و روزگار نیست. بااینکه در همان سنین بسیار جوانی تصمیمات ناآگاهانهی زیادی گرفته بودم اما هیچ کدام از آنها نباید باعث سرگردانی، انزجار و حس عقبماندگی امروز من باشند. بنابراین از نو شروع کردم. همهی آنچه بر من گذشته و انتخابهای غلط و درستی که کردهام، خود امروز مرا ساخته، پس با همین اندوخته بدون خودسرزنشی جلو میروم. شاید هرگز مهندس به معنی کلمه و آنچه جامعه از من توقع دارد نشوم، اما تلاش میکنم گوشهای از مهندسی را پیدا کنم که بتوانم با آن کاری تازه بکنم. دوباره به جادهی اصلی برگشتم. باشد که به مقصد برسم.
ستون سیام: سایت کامپیوتر
۱۴۰۲/۵/۷
قاعدتن باید اسمش اتاق کامپیوتر میبود. ولی خب مهندس عمران که باشی همه جا را شکل سایت و کارگاه میبینی. سایت کامپیوتر تا جایی که یادم هست، یک اتاق بزرگ بود که دورتادورش کامپیوترهای دسکتاپ قرارداشتند. یک یا دو تا پرینتر سوزنی هم داشت که خیلی از بچهها خروجی پروژههایشان را پرینت میگرفتند. شاید پرینتر جوهری هم داشت. ولی از آن زمان صدای ددددددرررر،ددددددددررررر، دددددددددرررررر حرکت سوزن روی کاغذهای نازک خطدار که دوطرفش سوراخ داشت، در ذهنم مانده.
چه دوران سختی را گذراندیم در مقایسه با الان. آن موقع همه در خانه کامپیوتر نداشتند. پرینتر داشتن که خیلی لاکچری بود. اگر فامیل یا دوستی داشتی که شرکت یا دفتری داشت و میتوانستی بروی و کارهای پروژههایت را آنجا انجام دهی، از جمله خوشبختان روزگار بودی. برای چند صفحه پرینت گرفتن باید کلی این در آن در میزدی. خلاصه سخت بود.
اما اگر از کارکرد فنی سایت بگذریم، کارکرد دیگرش محل قرار بود. یعنی اگر با کسی میخواستی قرار بگذاری میگفتی فلان ساعت بیا سایت. بعضی وقتها هم پاتوق بود. یعنی یک عدهی خاص را همیشه در سایت پیدا میکردی. مشابه اتاق شورا که در ستونی مجزا راجع بهش صحبت خواهم کرد.
گاهی هم اعتراف میکنم که محل گرفتن اخبار محلی بود. یعنی گاهی چند گروه یا آدم هم زمان در سایت جمع میشدند. خب مسلم است که هرکدام اخبار و گفتگوها و احوالاتی که آن یکیها داشتند را شنیده و به دیگران گزارش میکردند.
برای درک بهترش میتوانم بگویم اگر قرائتخانهها محل شایعهپراکنی و خبرگزاری برادران و خواهران بصورت مجزا بود، سایت کامپیوتر به نوعی زیرپوستی محل چرخش نیوز بصورت مختلط بود.
آن موقع اینترنت هنوز راه نیفتاده بود، پس بیشتر رفتوآمد به سایت برای پروژهی درسها و نرمافزارهای تخصصی خودمان بود. برای اکثر مشکلات را هم باید دست به تیشرت یا پیراهن پسرها میشدیم، چون آنها همیشه فنی و تکنولوژیشان بهتر از دخترها بوده و هست.
یادم رفت بگویم که سایت طبقهی چهارم بود. اتاق شورا هم طبقه چهارم بود. میشود گفت یک جورایی طبقهی نیوز و گاسیپ دانشکده بود. درست در وسط و قلب ساختمان.
نمیدانم الان هم در دانشکدهها با وجود این همه امکانات شخصی و نت همگانی و گوشیهای هوشمند، بازهم سایت وجود دارد یا نه. اگر باشد بدانید که بیش از کارکرد فنیاش، کارکرد سوشیال دارد. بخصوص برای خجالتیها. البته شنیدهام امروزه دانشکدهها کافه دارند و بچهها درهم صفاسیتی منگوله. دیگر مثل زمان ما نیست که برای دیدزدن یا فضولی باید الکی یک دیسکت میگرفتی دستت میرفتی تو سایت ببینی کی هست، کی نیست. بعد اگر هدف حضور داشت، یک برنامه الکی ران میکردی یا بیخودی سراغ یکی که نبود را میگرفتی تا بتوانی ببینی چه خبره!
والااااا! زندگی خیلی سخت بود.
ستون سیو یکم: خواندن برای فوقلیسانس
۱۴۰۲/۵/۱۴
من تا همین چند سال پیش عین یک روبات برنامهریزیشده بودم. یعنی یک سری مسائل، شبیه برنامهای که به کامپیوتر میدهند و بعد اجرا میکنند در من چنانی نهادینه شده بود که اصلن به چیزی غیر از آن فکر هم نمیکردم. مانند چکلیستی که باید مواردش تیک بخورند. در اسرع وقت و بهترین کیفیت. بنابراین اصلن وقتی نمیماند تا من به قولی بنشینم، آرام بگیرم و ببینم اصلن زندگی یعنی چه؟ زندگی برای «من» یعنی چه. چه میخواهم. چه دوست دارم.
خواندن ارشد هم یکی از همین مسائل بود. همانطور که در پایان دبیرستان باید دانشگاه میرفتم، آن هم در ایران. یعنی با وجود امکانات، حتا به خارج از کشور فکر هم نکردم. در سال آخر لیسانس هم باید به ارشد میپرداختم و گویی لیسانس کافی نبود. بخصوص که جو دانشکده هم میطلبید. میان سال بالاییهامان مخصوصن ۷۶ایها که خیلی خرخون بودند، رقابت زیادی بود. آن زمان عدهی کمی برای ارشد اپلای میکردند. آن زمان مد بود که ارشد جای حسابی قبول شوی تا بتوانی برای دکترا پذیرش خوب بگیری.
ما هم خودبخود تحتتاثیر قرار گرفتیم. وقتی نتایج قبولی بچههای سال بالاتر را میشنیدیم که هریک کجا و چی قبول شدهاند، ناخودآگاه به سرنوشت خودمان در سال آینده فکر میکردیم. من به گرایش سازه و مدیریت ساخت علاقه داشتم. اما قبلن هم گفتم که درسهای آبیام به لحاظ نمره و فهم بهتر بود.
در کنکور کارشناسی ارشد ما در سه گرایش میتوانستیم شرکت کنیم. اجباری نبود که حتمن در همان گرایشی که امتحان میدادیم، انتخاب رشته کنیم. اینجا بود که من خریت بزرگی مرتکب شدم. (با عذرخواهی از خرهای عزیز) چرا؟ چون همه در گرایش آب کنکور میدادند، چون آسانتر بود. بعد با رتبهی بهتر در گرایش سازه انتخاب رشته میکردند.
منِ ابله، باز با تفسیرها و باورهای نمیدانم از کدام قبرستانی آمده، تحلیل کردم که چون میخواهم گرایش سازه بخوانم، پس بهتر است که در همین گرایش امتحان بدهم. هم ضعفهایم طی مطالعه برای کنکور برطرف میشود و هم عادلانه این است که هرکس در همان گرایش مورد انتخابش امتحان بدهد.
یعنی عدل و انصاف کیلو چند؟ در کنکوری که ملت با تقلب شریف قبول شدند، فکر کنی که …. ای خدا! کی بودم من آخه؟
خلاصه از همان تابستان ۸۰ شروع کردم به خواندن. کنکور اسفند ماه بود. چندتا کلاس تستزنی که بچههای سال بالاتر خودمان برگزار میکردند، شرکت کردم. در هر کدام از ترمهای اول و دوم ۸۱-۸۰ ، بیست واحد داشتم، پر از درسهای آنچنانی که برایتان نوشتهام چه بلایایی به سرم آمد. برای فوق هم میخواندم. آن سال خیلی بهم سخت گذشت. کنکور را دادم و عین زمان لیسانس همینطور هشل هفی، بدون مشاور و هیچی، خودم انتخاب رشته کردم. از سازهی شریف زدم، آمدم پایین.
رتبهام به نسبت دوستانم و شلوغیام برای درسخواندن و پاس کردن واحدها، خوب شده بود. خلاصه خدا رحم کرد و مهندسی عمران-محیطزیست دانشگاه تهران قبول شدم. خوشحالیام را یادم هست، وقتی نتیجه را در سایت دیدم. جالب است که مامان و بابام اصلن نفهمیدند من کی درس خواندم، کی کنکور دادم، کی انتخاب رشته کردم و فقط جیغ و داد و هورا که دانشگاه تهران قبول شدم.
این را هم بگویم که فردای همان روز، گواهینامهی رانندگی گرفتم. بلاخره بعد از نمیدانم چند بار «شهر» قبول شدم. فکر کن آدم دو تا کنکور قبول بشود بعد سر یک تصدیق رانندگی چند سال گرفتار شود. ماجرای گواهینامه گرفتنم هم حدیث مفصلی است.
نتیجهی اخلاقی اینکه که بیخود منافع خودتان را به خاطر صلح جهانی و بشریت به خطر نیندازید. نمیگویم به دیگران آسیب برسانید یا حق کسی را ضایع کنید، اما همیشه اول خواستهها و منافع خودتان را درنظر بگیرید. هرگز آنها را به خاطر دیگران فراموش نکنید یا پشت گوش نیندازید.
درست است که در نهایت من ضرر نکردم. رتبهام بد نشد و رشتهی خوبی قبول شدم. اما چه بسا اگر تفاسیر بیخود نمیکردم و برای حفظ عدالتی که کسی ازم نخواسته بود و ارزشی که حداقل در آن موقعیت معنا نداشت، کار خودم را سخت نکرده بودم-آن هم در آن شرایط- شاید، البته فقط شاید فشار کمتری متحمل میشدم یا رشتهی بهتری یا دانشگاه بهتری قبول میشدم.
در ستونهای دیگری ماجراهای فوقلیسانس را هم برایتان میگویم. آنجا هم عدالت الهی با من یار نبود.
ستون سیو دوم: شورای صنفی دانشجویان
۱۴۰۲/۵/۲۱
اگر ساختمان دانشکدهی عمران را یک آدم تصور کنید. طبقهی آخر را که اتاقهای اساتید بود، مغز آن در نظر بگیرید، قلب آن در طبقهی چهارم، در اتاقی کوچک روبروی اتاق نقشهکشی میتپید. جایی که احساسات دانشجویی در آن روان بود. جایی که از از علم و دانشاندوزی و فکر کار و آینده دور بود و همهی آنچه در آن مطرح بود، امورات صنفی، تقریحی و رفاه دانشجویی بود. جایی بود که از درس، امتحان و واحدها فاصله میگرفتی. جایی که سال پایینی و بالایی مهم نبود. جایی بود که آشنا میشدی، معاشرت میکردی و کمکم بزرگ میشدی.
در مورد شورا از دو منظر میتوانم بنویسم. از منظر شخصی که از همان ابتدا درون آن قرار گرفت و کسی که ناظری بیرونی بود. دوست ندارم از درون آن بنویسم. شاید وقتی دیگر.
اما از منظر کسی که بیرون ایستاده و آن را تماشا میکند، میتوانم بگویم آن اتاق کوچک، ماجراهای بسیاری در خود پنهان داشت. تابلوی اعلاناتش پر از داستان بود و پنجرهی کوچکش دیدهها داشت.
شورای صنفی جایی برای دیدن و دیدهشدن بود. بخصوص کسانی که جاهطلبیشان از همان ابتدای جوانی جوانه زده بود. رقابت برای انتخاب شدن و بعد دبیری و مقامهایی که خود تعریف میکردند. محل جلسات صنفی و غیرصنفی. دری که اغلب باز بود و پاتوغی برای بچههای کمتر اهل درس و بیشتر اهل کارفوقبرنامه.
دوستیها و دشمنیهایی شکل گرفت که سرنوشتها را تغییر داد. آشتیها و قهرها، رقابت و استعفا در میان برنامههای همایش، افطار و اردوهای دانشجویی.
حالا که فکر میکنم چه بسیار، در مدت کوتاه تجربه کردم و چه کم یاد گرفتم. خیلیهایش را حتا فراموش کردهام، اما مهم بودند. جایی میخواندم که آدم بیشترین خاطراتی را که به یادش میماند بین ۱۵ تا ۲۵ سالگیاش است. به هرحال این قلب تپنده، خاطرات زیادی را رقم زد.
آن اتاق دیگر وجود ندارد. شورای صنفی را نمیدانم.
ستون سیو سوم: فضای بیرونی دانشگاه و جاده فسیلی
۱۴۰۲/۵/۲۸
میان ستونهای مختلف، کموبیش از فضای دانشگاه و محل قرارگیری دانشکدهها حرف زدم. از بوفه و سلف دانشگاه گفتم. اما اختصاصی راجع به فضای بیرونی و محوطه صحبت نکردم.
دانشگاه امیرکبیر از جملهی دانشگاههای کوچک بود. (الان نمیدانم چقدر توسعه پیدا کرده است.) اما از این نظر خوب بود که علیرغم کوچکی، همهی دانشکدهها در همان فضای دانشگاه قرار داشتند و ما مجبور نبودیم برای واحدهای عمومی یا مربوط به دیگر دانشکدهها به خارج از دانشگاه برویم. آموزش و کتابخانه و فضاهای دیگر هم همگی درون محوطهی دانشگاه بودند.
دو درب اصلی داشتیم. درب خیابان حافظ که الان یک سردر عظیمالجثه دارد و درب خیابان رشت که از داخل خیابان رشت بود و به دانشکدهی ما دور. جنب ساختمان بزرگ و آن زمان تازهساز ابوریحان.
دانشکدهی ما بعد از زمین چمن دانشگاه قرار داشت. ابتدا محوطهای که دانشکدهی جدید در حال ساخت بود و به ما نرسید. بعد کوچهای که ساختمان خاکستری نسبتن قدیمی ۶ طبقهی عمران در انتهای آن قرار داشت و ما اسمش را کوچهی عمران گذاشته بودیم. (برای راحتی آدرس دادن). پلهای در بیرون ساختمان قرار داشت که به آمفیتاتر میخورد. زیرش هم آزمایشگاهها بودند. وسط این کوچه را کوچهی دیگری قطع میکرد که از پشت ساختمانی که یادم نیست چی بود، به سمت محوطهی میانی دانشگاه میرفت. یک جورایی میانبر بود و چون جلوی ساختمان قدیمی آزمایشگاه قرار داشت که دیگر متروکه بود، ما نام آن را جاده فسیلی گذاشته بودیم. آنجا جلوی پلهها، وقتهای بیکاری مینشستیم. ناهار میخوردیم، غیبت میکردیم و زاغ سیاه بقیه را چوب میزدیم. چه کسانی به دانشکده وارد یا خارج میشدند. جای خوبی برای خفت کردن بود. شده بود پاتوغ ما فراکسیون ۷۷٫
- فراکسیون ۷۷: مجموعهای از دختران ورودی ۷۷ بودند که همه جا باهم میرفتند و خیلی شلوغ بودند و سروصدا میکردند.
خلاصه ساعتهای زیادی را میان کلاسها، موقع نرفتن کلاسها و بعد از اتمام کلاسها آنجا میگذراندیم. همان جا بود که من با ساندویچ تن ماهی مسموم شدم و صورتم عین شاتوت قرمز شده بود و هرکی رد میشد، میگفت «افلیا! تب داری؟ چرا سرخ شدی؟» و ما هم فکر میکردیم مال آفتابه. بعدن رفتیم توی دانشکده و من حالم بد شد و با چه وضعی بابام آمد دنبالم.
ماشین را تا دم در دانشکده آورده بود داخل. جچوری نمیدانم. بعد هم بنده خدا من را چهار طبقه بغل کرد، آورد پایین و برد بیمارستان. از سرتا پام را آزمایش کرد تا معلوم شد، مسمومیت کنسرو تن ماهی بوده. خلاصه به خیر گذشت.
خلاصه فضای دانشگاهمان را دوست داشتم. صمیمی و جمع و جور بود. نه مثل دانشگاه تهران دراندردشت و بزرگ که از هر دانشکده به یکی دیگه، دو کیلو لاغر میشدی.
ستون سیو چهارم: کارشناسی ارشد
۱۴۰۲/۶/۴
خب درسته که بعد از اتمام ۱۴۰ واحد درسی مهندسی و حداقل چهار سال آدم، بخواهی، نخواهی مهندس به حساب میآید، حداقل در تئوری. اما مسیر دانشاندوزی رسمی هنوز برای من به انتها نرسیده بود. نمیدانم چرا فکر میکردم لیسانس کم است و حتمن فوق که باید بخوانم و درمورد دکترا هم بعدن تصمیم میگیرم. برای همین سال چهارم با آن همه واحد و اساتید عتیقه و کنکور حسابی رُسّم کشیده شد.
اما در نهایت نتیجه داد و با رتبهی نسبتن خوبی، مهندسی عمران-محیطزیست دانشگاه تهران قبول شدم. آن زمان خیلی هم به رفتن فکر نکردم. بااینکه امکانات فراهم بود اما ولعی برای ترک خانواده و وطن نداشتم. در جامعه هم مثل امروز، بچهها به هر قیمتی نمیرفتند. اکثر همدورهایهای من از مقطع دکترا رفتند. غیر از آنها که مهاجرت کردند البته.
این را هم بگویم که بنده از جملهی گونههای نادر هستم که همچنان دلم نمیخواهد مهاجرت کنم. نه آن زمان که سن و سالم کمتر بود و شرایط بهتر. نه حالا که دوتا بچه دارم. معتقدم که من اگر تغییری اساسی در زندگیام بدهم، باید در جهت بهتر شدنش باشد. نه اینکه هزارویک سختی فیزیکی و روانی بکشم، چون الان مد شده همه مهاجرت کنند و اینجا اَخه و … .
مهاجرت کار سادهای نیست. آنجا هم برخلاف تصور خیلیها بهشت برین نیست. هرکس باید خودش ارزیابی کند و منطقی تصمیم بگیرد و البته با خودش و دیگران صداقت داشته باشد. اما مهاجرت برای من یکی نیست.
شاید هم تنبلم یا خودخواه. تنبل برای اینکه حاضر نیستم سختیهای از صفر شروع کردن در کشوری غریب را بپذیرم. خودخواه از این جهت که حاضر نیستم به خاطر بچههایم، پیه مهاجرت را به تنم بمالم. وقتی میتوانیم اینجا برایشان از هرجهت(عاطفی، مادی، خانوادگی و …) شرایط بهتری فراهم کنیم و بعد که بزرگتر شدند و عقلرس، با انتخاب خودشان اقدام کنند و زندگی مستقلشان را شروع کنند، چرا باید یک فشار عجیب غریب به خودمان بیاوریم؟
به هرحال همانطور که هماکنون مشاهده میکنید، بنده همچنان در وطن ساکنم. بنابراین مهر سال ۱۳۸۱، کارشناسی ارشد را در دانشکدهی محیطزیست دانشگاه تهران واقع در خیابان انقلاب، خیابان قدس آغازیدم.
یک ساختمان ویلایی قدیمی با یک حیاط و حوض خیلی خوشگل که معلوم بود از خانههای اعیان زمان شاه بوده است. خیلی فضای صمیمی و دلچسبی داشت و واقعن به درد مهندسی محیطزیست میخورد.
ستون سیو پنجم: تصفیه آب، فاضلاب و مخلفات
۱۴۰۲/۶/۱۱
اول فکر کردیم که دانشکده فنی میرویم، چون بلاخره مهندسی محیطزیست گرایش ارشد عمران بود. اما زهی خیال باطل! چون این رشته جدید بود و دو تا رشتهی مشابه که طراحی محیط و یکی دیگر که یادم نیست، وجود داشت، دانشگاه تهران یک دانشکدهی مجزا به آن اختصاص داده بود. در نتیجه ما بااینکه مهندس عمران بودیم، اما رشتهمان در دانشکده محیطزیست برگزار میشد.
البته هم خوب بود، هم بد. خوب چون دانشکدهی زیبا و جمعوجوری داشتیم. مستقل بودیم و رقابتی میان رشتهها وجود نداشت. به طراحی محیطها میگفتیم، نقاشیها چون فکر کنم از گرایش هنر میآمدند و کارشان طراحی فضای سبز و پارک و … بود. کلن درودیوار دانشکده با پروژههای آنها تزیین شده بود.
اما ما درون خود رشته، سه تا گرایش داشتیم. آلودگی آبها، آلودگی هوا و آلودگی مواد زائد و بازیافت. درسهای جذابی هم مثل زمینشناسی زیستمحیطی و انرژی و محیط زیست هم داشتیم.
اما ستون سیوپنجم را اختصاص میدهم به دو استاد عزیز درسهای تصفیه آب و تصفیه فاضلاب. دو سر طیفی که نفهمیدم خلاصه چجوری اینها به ما نمره دادند. فقط میدانم براساس درس و امتحان نبود.
استاد تصفیه آب، یک حضرت والای عصاقورتداده بود که یک بار آخرهای ترم برگشت به ما گفت که شما بدترین کلاسی هستید که توی عمر آموزشیم داشتم. حالا یادم نیست، چه کارش کرده بودیم. یک امتحان سختی گرفت و بعدش هم یک پروژه با امتحان شفاهی. سخت بود اما گذراندیم. یکی از بچهها میگفت پروژهها را وزنی نمره میدهد، یعنی هرچه سنگینتر، بیشتر.
از او بدتر، استاد تصفیه فاضلاب بود. از آن استادهای هپلی که تدریس شغل چندمشان هست. آخرش هم براساس قیافهات و نمرهی درسهای دیگهات، نمره میداد. دقیقن یادم هست که سر امتحانش همه باهم تقلب کردیم. یعنی اصلن سر کلاس نبود و ما هم همه جوابها را با هم چک کردیم. بعد نمیدانم چطور شد که یکی شد ۱۲، یکی دیگر ۱۷٫ تازه من یک پروژهی حسابی هم تحویل داده بودم که تمامقد براش میایستادم.
فلانفلانشده میخواست مرا بندازد، یعنی نمیشد بگویم من همه را از روی اونی نوشتم که بهش دادی ۱۷ها! اما از پروژهام نگذشتم. نازواطوار هم بلد نبودم که مثل همان بعضیها که ۱۷، ۱۸ گرفتند، منم نمره بگیرم. خلاصه با هزار منت بهم داد ۵/۱۲ و رید تو معدلم. ازش نمیگذرم خدایی!🤬
والا استاد سختگیر و چارچوبدار شرف دارد به این استادهای هپلی که هیچ معیاری نه برای تدریس دارند، نه برای نمره دادن. اولی را میفهمی چرا افتادی یا کجا ضعف داری. اما این یکیها فقط حقت را ضایع میکنند.
دانشجو باید باهوش باشد. از همان جلسات اول، نوع استاد را تشخیص دهد. یا حداقل از سال بالاییها بپرسد. متاسفانه توی فوق، دیگر مثل لیسانس سال بالاییای وجود ندارد. کمتر آدمها را میبینی، چون واحدها کم است و اغلب دیگر سرکار میروند و کسی توی دانشکده پلاس نیست تا ازش جزوه بگیری یا اختلاط کنی.
خلاصه این از کمترین نمرههایم در ارشد که بازهم شامل الطاف استادی شدم. 🤦♀️
ستون سیو هفتم: مواد زائد جامد و پایاننامه
۱۴۰۲/۶/۲۵
یکی دیگر از شاخههایی که در محیطزیست بررسی میکردیم، آلودگیها و مدیریت مواد زائد جامد بود. یعنی همان زباله و آشغال، همان بازیافت. من نسبت به دو شاخهی دیگر یعنی آب و هوا، این را بیشتر دوست داشتم. بحث طراحی landfill ها و کلن مباحث مدیریت زباله بسیار جدید و جالب بودند. در جهان هم موضوعی بهروز و دارای اولویت بود.
استادی که این درسها را تدریس میکردند، تخصصشان همین موضوع بود. زمانی رییس سازمان بازیافت بودند و کلن در همین زمینه کار میکردند. من هم با توجه به علاقهام به موضوع، ایشان را به عنوان استاد راهنمای پایاننامهام انتخاب کردم.
مبحث دیگری که هم که به این موضوع نزدیک بود و از درسهای جدید دانشکده، مبحث انرژی بود. من در درس زمینشناسی زیستمحیطی و سمینار روی انرژیهای تجدیدپذیر مثل انرژی زمینگرمایی کار کرده بودم. درس انرژی محیطزیست که درس ویژه هم بود را گذرانده بودم. برایم موضوعی بسیار جذاب با دنیایی از مطالب جدید بود.
با توجه به پیشزمینهی مهندسی عمران تصمیم گرفتم که موضوع پایاننامه را مرتبط با ساختمان انتخاب کنم و در نهایت طبق معمولی که ترکیبی کار میکنم، به « ارائه اهکاربهینهسازی مصرف انرژی در پوستهی ساختمان برای نوع متداول ساختمان مسکونی در شهر تهران» رسیدم. خدایی موضوع به این خوشگلی داریم؟ یعنی هنوز بعد گذشت ۱۹ سال، هنوز موضوعش تازه و کاربردی است.
از آنجایی که میخواستم ارشدم را زود تمام کنم، اصلن وقت را تلف نکردم. میخواستم چهار ترمه فارغالتحصیل شوم. البته برنامهی مشخصی برای بعدش نداشتم. اما حوصلهی کش پیدا کردن هم نداشتم. من معمولن در تمام کردن کارها بسیار فرز هستم. اگر کاری را شروع کنم، حتمن تمامش میکنم.
خلاصه شروع کردم. برای جمعآوری آمار و منابع جاهای زیادی میرفتم. یکی مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن بود که یک استاد مشاور متشخص و عالی از آنجا داشتم. دیگری سازمان بهینهسازی مصرف سوخت بود. یک استاد مشاور دیگر هم از آنجا داشتم که فقط مایهی دردسرم بود و اصلن متشخص و کاردرست نبود. از آن کارمندصفتهایی که نه علم دارند نه تجربه، فقط پشت میز با هماتاقیش حرف میزنند یا در حال صبحانه یا مشغول ناهارند. فقط چون باید به عنوان استاد مشاور میگذاشتمش، مجبور شدم. آخرش هم نه تنها هیچ کمکی نکرد، بلکه جلسهی دفاع هم نیامد.
یکی از خاطراتی که هرگز از یادم نمیرود، ماجرایی است در شهرداری منطقهی ۵ داشتم. من براساس آمارهای مرکز آمار از ساختمانهای تهران، رسیده بودم به اینکه منطقهی ۵ تهران را برای ساختمانهای متداول بررسی کنم، اما آمار جدید هنوز در نشریات مرکز آمار منتشر نشده بودند. من در شهریور دنبال آمار بودم و نشریات مرکز در مهر و آبان درمیآمدند. چون عجله داشتم، مجبور بودم که از خود شهرداری منطقه ۵ آمار بگیرم. اگر بدانید چه بلایی به سرم آوردند برای چهارتا آمار؟
از دانشگاه نامه گرفتم. با نامه رفتم شهرداری و بعد کلی گشتن، مسئولش را پیدا کردم. گفت «برو بگو رییس بنویسه، تا بهت بدهم. چون مسئولیت داره.» رفتم پیش رییس. رییس گفت: «برو حراست. اگر حراست اوکی کرد، مینویسم بهت بدهند.» میگویم، آخه حراست چه کاره است؟ مگر آمار پنتاگون را میخواهم؟
رفتم حراست. خداراشکر هیچ کس مسئول هیچی نبود توی آن خرابشده. گفتند حاج آقا کیکی باید بیاید. دو روز رفتم و آمدم تا حاجآقا را دیدم. دوباره میپرسد که برای چه آمار میخواهم؟ میگویم، من دانشجو هستم، برای پایاننامهام لازم دارم. گفتم این آمار چیز عجیب غریبی نیست. دو ماه دیگر خود مرکز آمار چاپ میکند، منتها من چون عجله دارم، آمدم اینجا. هیچی حاجی نمیدانم کی، یک هفته مرا سر دواند، آخرش هم گفتند نمیدهیم.
یعنی مسخره نیست؟ آماری که هر سال منتشر میشده را ندادند. ترس بود. بیشعوری بود. خانم بودن من بود. نمیدانم.🤷♀️
بعد از این در و آن در زدن، رفتم مرکز انفورماتیک شهرداری تهران. آنجا در عرض یک نصفه روز آمار را دادند. حالا بگذریم که آمار آنها با آمار مرکز آمار نمیخواند و مجبور شدم، کلی رویشان کار کنم تا یک چیز منطقی دربیاورم.
بعد از مشقتهای بسیار، پایاننامه را تمام کردم. قبل از آن هم فصل به فصل با استاد راهنمایم چک میکردم تا رسیدیم به نتیجهگیری. استادی که کلن گوگولی مگولی بود و هم خوب نمره میداد و هم گیر نمیداد، یک ماه مرا سر نتیجهگیری برد و آورد. البته حرفش درست بود، چون میگفت نتیجه، ثمرهی کارت است. باید کامل و جامع و درست باشد.
خلاصه تمام شد و بنده در آذرماه ۱۳۸۳ از تز فوقلیسانسم در حضور والدین و همسر و اساتید محترم دفاع کردم.
قبلن گفتم که خیلی دانشجوی علاقمند بودم و خب عاشق تحقیق و نوشتن. کلی مقاله داده بودم و همین استادم هم تشویقم کرده بود. در حدی که یک بار یک سکهی یک گرمی جایزه گرفتم که هنوز دارمش. لازم بود برای پایاننامه یک مقالهی ISI هم بنویسیم تا در یک نشریه منتشر شود. من مقاله را نوشتم و همین استادم گفت که میدهد که در نشریهای چاپ شود. اما از بس گرفتار بود و کند و دیر مقاله را فرستاد، فرصت چاپ از دست رفت. بعد، خودم دادم به نشریهی دانشکدهی خودمان که نشریهای وزین بود، اما هیات تحریره با استاد من خصومت شخصی داشتند و بعد از کلی ایراد بنیاسرائیلی، مقاله را رد کردند. من هم اینقدر سرخورده شده بودم که دیگر برای چاپ آن در جای دیگر اقدامی نکردم و بدین ترتیب مقالهی خوشگل پایاننامهی ناب و بهروزم به فاک رفت.
حالا من خانم کارشناس ارشد مهندسی عمران و محیطزیست، فارغاتحصیل از دو دانشگاه معتبر کشور، با علاقه، فعال و پرانرژی آمادهام که وارد بازار کار شوم. 😁
ستون سیو هشتم: رفتن سر کار
۱۴۰۲/۷/۱
اولین شرکتی که در آن مشغول به کار شدم، یک شرکت تازه تاسیس بود. پدرم آن را برایم پیدا کرد. مدیرعامل آن از طریق مدرسه با پدر آشنا بود و بچههای خودش هم، همان مدرسهی من میرفتند. خیلی نو بود. از هر سمتی فقط یکی داشتیم. یک مدیر، یک معاون، یک کارپرداز، یک کارشناس (من) و یک منشی. خلوت و البته کار خاصی هم زیاد نبود. یک چیزی تو مایههای مدیرطرح یا مشاور کارفرما. بیشتر وظایف مدیریتی و هماهنگی.
از آنجا که من همچنان دانشجوی فوقلیسانس بودم و کلاس داشتم و پایاننامه، شرایطش با من و آنها سازگار بود. سرم گرم بود و حقوق خوبی هم به نسبت دیگر دوستانم میگرفتم. یک سالی آنجا کار کردم. بهمن ۱۳۸۱ شروع کردم و تا بهمن سال بعد دوام آوردم. چرا دوام؟
چون در این میان ازدواج کردم. در حالی که دانشجو بودم و کار میکردم، مسئولیت خانه و زندگی مستقل هم به آن اضافه شده بود و مدیر محترم اصلن انگارنهانگار که این بیچاره تا دیروز مامانش براش غذا میپخت، جمعوجور و کار خانه نداشت. اما امروز، هم باید تز بنویسد، هم آشپزی کند و هم سرکار بیاید. تازه عروسی هم دعوتش کرده بودم. صرفن روی احترام. فکر میکردم نمیآید. نه تنها آمد، بلکه بجای کادو یک گل اندازهی ساختمان یک طبقه آورد. خب مرد حسابی، پول آن گلی که به هیچ دردمان نخورد را میدادی یک سکه کادو میدادی. والا! آن موقع سکه ۸۰هزار تومن بود. آن گل نمیدانم واقعن چقدر قیمت داشت. شاید چندتا سکه.
بعدِ یک سال شرکت داشت بزرگ میشد. کارها بیشتر شده بودند و آدمها هم همینطور. یک وکیل خانم هم آمده بود که اولش با من خیلی خوب بود، اما بعد از مدتی خودش را گوه کرد و طاقچه بالا گذاشت. سر چی؟ سر اینکه شان و مقامش نبود با یک کارشناس کم سابقه توی یک اتاق بنشیند. من هم واقعن با کار دانشگاه و خانه و آنجا داشتم از دست میرفتم. بنابراین به بهانهی آزمون دکترا، استعفا دادم و زدم بیرون.
البته بعدش این شرکت خیلی گنده شد و شاید اشتباه کردم که آمدم بیرون. اگر تحملم بیشتر بود، شاید امروز عاقبت بخیر شده بودم، شاید هم نه!
این وسط مدتی به آزمون دکترا گذشت که خداراشکر قبول نشدم. یعنی فکر کن میخواستم ۵ تا ۷ سال دیگر درس بخوانم. آن هم توی یک جو مردسالار که امورات، فقط با پارتی پیش میرود. خارج مارج هم که خبری نبود. بنابراین مجدد دنبال کار گشتم. کلن معتقدم که درس تا یک حدی بس است. بعدش آدم باید بتواند درآمد داشته باشد.
این بار هم یک شرکت خصوصی که مدیرانش از قدیمیهای دولت سازندگی بودند. کار بزرگ، جذاب و یک پروژهی ملی بود. ما مدیرطرح ۹ تا مشاور معماری-شهرسازی حسابی بودیم و من کارشناس هماهنگکننده. هر هفته با مدیر عاملهای این شرکتها جلسه داشتیم و چه مهندسهایی. دیگر مثلشان پیدا نمیشود. چند تا از آنها که فکر کنم امروز جمع کردند و وجود ندارند. پروژهی خیلی خوبی بود اما بعد از چهار ماه و کلی گزارش با آمدن دولت احمدینژاد در سال ۱۳۸۴ ورق برگشت و همه چیز به فنا رفت. خب مشخص است که با خاتمهی زودهنگام پروژه، کار من هم تمام شد.
در این میان خیلی تلاش کردم که در همان رشتهی محیطزیست کار پیدا کنم. دو بار مصاحبه رفتم خود سازمان حفاظت محیطزیست. یک بار بخش هوا و یک بار هم بخش آب. بااینکه زبانم خیلی خوب بود و کلی بهبه و چهچه، اما نشد. حتا پارتی هم تراشیدم و نامه بردم برای خود رییس سازمان، اما انگار خدا نمیخواست. یک جورایی هم به نفعم شد. اصلن وجنات من به شغل دولتی نمیخورد.
یک بار هم برای یک پروژه، به UNDP (دفتر توسعهی سازمان ملل) رفتم. مدام سایتشان را چک میکردم و یکی از آگهیها خیلی به شرایطم میخورد. رفتم امتحان و مصاحبه به زبان انگلیسی و در نهایت نفر دوم شدم. این یکی خیلی به وجناتم میخورد، اما باز هم نشد.
از خانه ماندن کلافه شده بودم، درسم تمام شده بود و کار هم نداشتم. بلاخره همسر به دادم رسید و در یکی از شرکتهای مشاوری که با پروژهی آنها کار میکرد، مشغول به کار شدم. حدود ۱۶ سال آنجا به اشکال مختلف کار کردم. برای همین یک قلم میتوانم کتاب دیگری بنویسم. از آدمهایش تا پروژهها و درسهایی که یاد گرفتم.
سال ۱۳۹۲، بعد از به دنیاآمدن پسر دومم بود، به این نتیجه رسیدم که نمیخواهم کارمند باشم. با اینکه همواره شرایط کاری خوبی داشتم، اما با وجود بچهها و وسواسهای خودم و جوی که در محیط کار و اوضاع اقتصادی بوجود آمده بود، دیگر تمایلی به زندگی کارمندی نداشتم.
اوایل سرم از نظر کاری گرم بود. اما با گذشت زمان و از آبوگل درآمدن بچهها برایم سخت شد. احساس بیهودگی، مفید نبودن، درآمد نداشتن و درخانه ماندن، خورههایی بود که روز و شب تنم را میخوردند. این میان خیلی این در و آن در زدم. اشتباه کردم. شکست خوردم. ضرر کردم. عین مرغ سرکنده بالبال میزدم.
خیلی سختی کشیدم تا امروز آرام و راحت اینجا نشستهام و مینویسم. بلاخره مسیرم را پیدا کردم و بااینکه خیلی خیلی از آنچه که میخواهم فاصله دارم، اما امروز خوشحال و راضیام که هر روز آگاهانه، عاشقانه و با قدرت در راه خواستههایم قدم برمیدارم. مسیر موفقیت نه آسان است نه مستقیم. اما همین که آدم بداند به کجا میخواهد برود و چه چیزهایی میخواهد بدست بیاورد، موهبت بزرگی است. هر قدم هرچند کوچک در هر روز، جای شکر دارد.