ستون اول: معارفه
این ستون را یک نویسندهمهندس مینویسد. او کیست؟ یک مهندس عمران که بعد از چندین سال ایندروآندرزدن، فرار از کارمندی، انکار نانوآب داشتن مهندسی در این بلاد و به عبارتی زدن به جاده خاکی کسبوکار و اعلام استقلال، دوباره به اصل خویش بازگشته است.
نه اینکه حالا مهندسی برایم نانوآبدار شده باشد. خیر، هنوز که اینطور نیست. بلکه سقوط کیفیت، سیر قهقهرایی نوآوری درمهندسی و روزبروز از بین رفتن تجربهها، مرا برآن داشت که با خود بگویم: «چه مرضی داری؟ مهندس که هستی، دنبال نوشتن و کار خلاقانه هم. پس چه نشستی آخه؟» امروز عصر موضوعات بینرشتهایست و چه بهتر از پیوند علم ساختن با هنر نوشتن.
اصلن بر من واجب شد. به عنوان یک خانم تحصیلکرده، کمی تا قسمتی خلاق و اما بسیار جدی در امر پرداخت دین خود به آنکه به من یاد داده است و آنچه یاد گرفتهام و شاید باقیگذاشتن اثری برای نسلهای آینده. بلکه زندگیشان از آنی که ما داشتهایم، آسانتر و زیباتر گردد.
بنابراین بخوانید اینجا، در این ستونِ عمرانی، که بتن مِگروار* مهندسی را پیوند میزند با هنر. شاید عیارش بالا نباشد اما نقشش قطعن حیاتی است.
بتن مگر: بتنی است با عیار کم سیمان که به منظور آمادهسازی بستر خاکبرداریشده، حدفاصل خاک و پی قرار میگیرد.
ستون دوم: نوستالژی
۱۴۰۱/۱۰/۲۴
بعد از ۲۳ سال، دوباره فهرست دروس مهندسی عمران را پرینت گرفتم. دوصفحه، دروس اجباری و اختیاری. دروس تخصصی و عمومی. پیشنیازها و همنیازها.
چشمم که روی دانهدانه اسمها حرکت میکرد، بلوکهای خاطراتشان هم رویهم بالا میرفتند. از درسها چیزی یادم نبود، اما از آدمها، فضاها و اتفاقها چرا.
از روز اول ثبتنام که دیر رسیدم و با همکلاسیهای دختر همکلاس نشدم. درعوض، ترم اول در بیشتر کلاسها، تنها دختر بودم. دانشگاه صنعتی و رشته فنی، باید هم کلاس ریاضی ۱ عمومی بیش از ۱۰۰ تا پسر باشند و من تنها دختر. اینقدر تنها بودم که شنبه صبحها با اکراه میرفتم دانشکده و دوشنبه عصر خوش و خندان برمیگشتم خانه، چون دیگر تا آخر هفته کلاس نداشتم. تا اینکه کمکم با همکلاسیهایم آشنا شدم و دوست پیدا کردم.
مصیبتهای حذفواضافه یادم آمد که آن زمان حضوری بود. از صبح زود تا عصر معطل میشدی و آخرش هم آن درسهایی که میخواستی بهت نمیرسید. میماندی با یک برنامه پر سوراخ. اما بعضی بیکاریها مزه داشت. پرمیشد با وقتگذرانی در بوفه یا قرائتخانه خواهران با بروبکس. بعدن هم که بزرگ شدیم، سروتهمان را میزدی اتاق شورای صنفی بودیم.
نام درسهایی را دیدم که افتادم و آنها را که با مصیبت پاس کردم. آنهایی که مثل خر خواندم و زحمت کشیدم، ولی نمره کم گرفتم. آنهایی که عین خیالم نبود و نمره خوبش بهم چسبید.
شاید باورتان نشود اما من برای تکتک این عنوانها میتوانم حداقل ۱۰۰۰ کلمه داستان بنویسم. سایت دانشکده را که چرخ میزدم، سراغ استادهایمان رفتم. چندتایی از دنیا رفته بودند. تعداد زیادی بازنشسته شده و تازهها را اصلن نمیشناختم. غیر از یکی که همکلاسی خودم بود و حالا هیاتعلمی شده بود.
مدتهاست دانشگاه نرفتهام. آخرین بار، ۱۰ سال پیش بود که برای گرفتن اصل مدرکم رفتم. از عکسها و شنیدهها مشخصه که به کلی تغییر کرده است. اما همین گردش کوچک باعث غلیان کلی احساس و یادآوری کلی خاطره شد.
اگر همکلاسی هستی، به اینجا سر بزن. شاید این گردش در دیروزها کمی از تلخی امروزها بکاهد. باشد که فرداها بهتر باشند.
ستون سوم: انتخاب رشته
۱۴۰۱/۱۱/۱
بچه که بودم، یعنی حدود دبستان، دلم میخواست بزرگ شدم، معلم بشوم. همان عشق گچ و تخته. بعدش دلم خواست دکتر بشوم. چون بابام پزشک است و مامانم پرستار بود. البته بعدن به راه راست هدایت شدم و فهمیدم که چقدر از پزشکی و متعلقاتش خوشم نمیآید.
از راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مهندس بشوم. آن زمان معماری خیلی مد بود و واقعیتش هم این است که غیر معماری، مهندسی دیگری را نمیشناختم.
توی مدرسه هم نه آموزشی درباره رشتهها میدادند، نه کسی اصولن راجع به آینده از آن موقع برنامه میریخت. فقط یک بار دکتر حسابی آمدند مدرسهمان و سخنرانی کردند.
سال ۱۳۷۷، دفترچه از انتخاب رشته را گذاشته بودم جلویم و یک پاراگرافی که برای معرفی هررشته نوشته بود را میخواندم. یعنی اوج شناختم نسبت به رشتههای دیگر همین بود. البته مهندسی پزشکی تازه آمده بود و پدرم خیلی تمایل داشت که من مهندسی پزشکی بخوانم چون معتقد بود که با روابط و امکاناتی که دارد، میتواند کمکم کند. اما من از پزشکی و متعلقاتش دوری میگزیدم. البته بعید بود رتبهام به مهندسی پزشکی میرسید اما حالا که فکر میکنم شاید از حالا موفقتر میبودم.
اصولن هربار که به حرف بابام گوش نکردم، برایم گران تمام شد.
خلاصه بعد از انتخاب معماریها، رفتم سراغ مهندسی عمران. براساس چیزی که در دفترچه خوانده بودم، شبیهترین رشته به معماری، عمران بود. طراحی و ساختمان و … . بعد هم مهندسی پزشکی، مکانیک و برق، آخر هم کامپیوتر. هیچگونه رشته مربوط به شیمی را هم انتخاب نکردم، چون همواره از شیمی متنفر بودم.
قرعه به نام مهندسی عمران افتاد و بنده شدم دانشجوی ورودی ۷۷ دانشکده مهندسی عمران، دانشگاه صنعتی امیرکبیر.
با هزار آمال و آرزو از خانِ کنکور با سربلندی گذشته بودم و وارد دنیای تازه و بزرگ دانشگاه میشدم. بالای ۱۸ سال داشتم و به پدر ثابت کردهبودم که بزرگ شدهام و شایسته آزادیهای بزرگسالانه.
اما . . .
ستون چهارم: مهندسی عمران
۱۴۰۱/۱۱/۸
باید بگویم که تا ترم اول هیچ نظری راجع به رشتهای که قبول شده بودم، نداشتم. فقط در این حد که راجع به ساختمان و کلن سازههاست و اینکه بشدت مردانه. بخصوص که آن زمان دانشگاه آزاد برای مهندسی عمران، دانشجوی دختر نمیپذیرفت. پس ما آن زمان از گونههای نادر این رشته بودیم. البته نسبت قبولی دختر به پسرهایمان هم حدود ۱ به ۳ بود و در ورودی سالهای قبل چه بسا خیلی کمتر.
تعدادی از درسهای عمومی که آشنا بودند. ریاضی و فیزیک، فارسی، معارف و تربیتبدنی. بعضی ها را میتوانستم حدس بزنم راجع به چیست. مثل رسم فنی و نقشهکشی، مصالحساختمانی و آز(منظور آزمایشگاه است) و اصول مهندسی زلزله. اما تعداد زیادی را اصلن تابحال ندیده و نشنیده بودم. مثل استاتیک (که خدا لعنتش کنه)، دینامیک، مقاومت مصالح، تحلیل سازه، مکانیک خاک و بسیاری دیگر.
بعضی جذاب و هیجانانگیز به نظر میرسیدند و بعضی، بعد از کمی پرسوجو راجع به استاد و مخلفاتش، بسیار ترسناک میشدند. مثل مصالح که به استادش میگفتند «عزیزم، دو شدی!» (یعنی به همین راحتی و خلق خوش بهت ۲ میداد) یا درس بناهای آبی که میگفتند خروجی دانشکده عمران است و بعیده دفعه اول پاس کنی.
خلاصه به تعریف ویکیپدیا، مهندسی عمران یکی از شاخههای مهندسی است، که به طراحی، نگهداری و ساخت سازههای طبیعی و مصنوعی شامل جادهها، پلها، کانالها، سدها و ساختمانها و سازههای مختلف دیگری میپردازد. یکی از رشتههای بسیار قدیمی است و هزاران سال است که به آن پرداخته میشود.
به نظر من رشتهایست که اصولن تابع مُد نبوده و همیشه کلاس خود را حفظ کرده است. بااینکه از یکسری علوم کلاسیک پیروی میکند اما با کارهایی که من در دنیا دیدهام، بسیار جای نوآوری دارد. بخصوص پتانسیل کارهای بین رشتهای.
درآمدزایی آن هم به نسبت خوب است. بااینکه من بسیاری مهندسین عمران میشناسم که آن را به کل کنار گذاشته و به شغل دیگری رو آوردهاند. اما همچنان معتقدم که با تمرکز، خلاقیت و البته پوستکلفتی، در این کشور میتوان از مهندسی عمران، زندگی قابلقبولی ساخت.
ستون چهارم: دانشکده عمران
۱۴۰۱/۱۱/۱۵
مهر ماه ۱۳۷۷، ورود به دانشکده عمران یک دانشگاه صنعتی که به دلیل فنی بودن رشتهها، طبیعی است نسبت عناصر ذکور به عناصر اناثش خیلی زیاد باشد. این موضوع در دانشکده عمران چه بسا مشهودتر بود، بطوریکه نسبت پسر به دختر در ورودی ما دقیقن، ۴ به ۱ بود.
اولین چیزی که در ورود به دانشگاه توجهم را جلب کرد، کوتاهی قد پسرها بود. نمیدانم علتش وجود پسرهای قد بلند در فامیل بود یا دیدن مردان خوش قدوقواره در کانالهای ماهواره که توقع من را از پسرها بالا برده بود. اندکی ناامیدی و البته تاحدی هم خوشحالی، چون قد خودم در مقابلشان خیلی کوتاه به نظر نمیرسید.
چند ماه اول که به عادتکردن چشمم گذشت و پیدا کردن دوستان و همکلاسیها. ما یک خاصیتی که داشتیم این بود که نهتنها تعداد دخترهای ورودیمان زیادتر از همیشه بود، بلکه اکیپی که با هم جور شده بودیم هم تعدادش قابل توجه بود. بطوریکه هرجا میخواستیم برویم حداقل ۵ یا ۶ تایی میرفتیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم فراکسیون ۷۷.
از اسامی مستعار متعدد هم برایتان نگویم که برای راحتی غیبت درمورد پسرها، رویشان میگذاشتیم. البته این چیز عجیبی نیست و قطعن در همه ادوار دانشجویی چنین چیزی باب بوده است. به خلاقیت آدم هم بسیار کمک میکند.
حالا برسم به خود دانشکده. البته درحال حاضر اصلن آن شکلی که من دراینجا توصیفش میکنم، نیست. فقط جهت کامل شدن ستون و آشنایی با حال و هوایی که من در ۲۲ سال پیش به مدت ۴ سال، داشتم.
طبقه همکف، اتاق آموزش و چندتا بُرد که من همیشه، همه را میخواندم. اصلن جایی نیست که بُرد داشته باشد و من آن را نخوانم.
آسانسوری که طبقه همکف، چهار، پنج، شش و شاید هفت میایستاد.
طبقه دوم، آمفیتاتر.
طبقه سوم هیچی نبود.
طبقه چهارم، اتاق نقشهکشی، سایت کامپیوتر، یک کلاس(درست یادم نیست)، اتاق شورای صنفی (خیلی مهم).
طبقه پنجم، قرائتخانههای خواهران و برادران (البته جداگانه)، کتابخانه.
طبقه ششم، بلاخره چندتا کلاس.
طبقه هفتم اتاقهای ریاست و معاونان دانشکده و اساتید.
بالای طبقه هفتم، اتاق بقیه اساتید.
حالا اگر جایی را احیانن اشتباه گفتم، دوستان قدیمی بفرمایند اصلاح کنم یا همینطور بپذیرند.
من در جای جای این دانشکده و کلاسها خاطرات مکتوب، عکس و حتا فیلم دارم.