به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

بتن مِگر

ستون اول:  معارفه

این ستون را یک نویسنده‌مهندس می‌نویسد. او کیست؟ یک مهندس عمران که بعد از چندین سال این‌دروآن‌درزدن، فرار از کارمندی، انکار نان‌وآب داشتن مهندسی در این بلاد و به عبارتی زدن به جاده خاکی کسب‌وکار و اعلام استقلال، دوباره به اصل خویش بازگشته است.
نه اینکه حالا مهندسی برایم نان‌وآبدار شده باشد. خیر، هنوز که اینطور نیست. بلکه سقوط کیفیت، سیر قهقهرایی نوآوری درمهندسی و روزبروز از بین‌ رفتن تجربه‌ها، مرا برآن داشت که با خود بگویم: «چه مرضی داری؟ مهندس که هستی، دنبال نوشتن و کار خلاقانه هم.  پس چه نشستی آخه؟» امروز عصر موضوعات بین‌رشته‌ایست و چه بهتر از پیوند علم ساختن با هنر نوشتن.
اصلن بر من واجب شد. به عنوان یک خانم تحصیلکرده، کمی تا قسمتی خلاق و اما بسیار جدی در امر پرداخت دین خود به آنکه به من یاد داده است و آنچه یاد گرفته‌ام و شاید باقی‌گذاشتن اثری برای نسل‌های آینده. بلکه زندگی‌شان از آنی که ما داشته‌ایم، آسانتر و زیباتر گردد.
بنابراین بخوانید اینجا، در این ستونِ عمرانی، که بتن مِگروار* مهندسی را پیوند می‌زند با هنر. شاید عیارش بالا نباشد اما نقشش قطعن حیاتی است.
بتن مگر: بتنی است با عیار کم سیمان که به منظور آماده‌سازی بستر خاکبرداری‌شده، حدفاصل خاک و پی قرار می‌گیرد.

ستون دوم: نوستالژی

۱۴۰۱/۱۰/۲۴
بعد از ۲۳ سال، دوباره فهرست دروس مهندسی عمران را پرینت گرفتم. دوصفحه، دروس اجباری و  اختیاری.   دروس تخصصی و عمومی. پیش‌نیازها و هم‌نیازها.
چشمم که روی دانه‌دانه اسم‌ها حرکت می‌کرد، بلوک‌های خاطراتشان هم روی‌هم بالا می‌رفتند. از درس‌ها چیزی یادم نبود، اما از آدم‌ها، فضاها و اتفاق‌ها چرا.
از روز اول ثبت‌نام که دیر رسیدم و با همکلاسی‌های دختر هم‌کلاس نشدم. درعوض، ترم اول در بیشتر کلاس‌ها، تنها دختر بودم. دانشگاه صنعتی و رشته فنی، باید هم کلاس ریاضی ۱ عمومی بیش از ۱۰۰ تا پسر باشند و من تنها دختر. اینقدر تنها بودم که شنبه صبح‌ها با اکراه می‌رفتم دانشکده و دوشنبه عصر خوش و خندان برمی‌گشتم خانه، چون دیگر تا آخر هفته کلاس نداشتم. تا اینکه کم‌کم با همکلاسی‌هایم آشنا شدم و دوست پیدا کردم.
مصیبت‌های حذف‌واضافه یادم آمد که آن زمان حضوری بود. از صبح زود تا عصر معطل می‌شدی و آخرش هم آن درس‌هایی که می‌خواستی بهت نمی‌رسید. می‌ماندی با یک برنامه پر سوراخ. اما بعضی بی‌کاری‌ها مزه داشت. پرمی‌شد با  وقت‌گذرانی در بوفه یا قرائت‌خانه خواهران با بروبکس. بعدن هم که بزرگ شدیم،  سروته‌مان را می‌زدی اتاق شورای صنفی بودیم.
نام درس‌هایی را دیدم که افتادم و آنها را که با مصیبت پاس کردم. آنهایی که مثل خر خواندم و زحمت کشیدم، ولی نمره کم گرفتم. آنهایی که عین خیالم نبود و نمره خوبش بهم چسبید.
شاید باورتان نشود اما من برای تک‌تک این عنوان‌ها می‌توانم حداقل ۱۰۰۰ کلمه داستان بنویسم. سایت دانشکده را که چرخ می‌زدم، سراغ استادهایمان رفتم. چندتایی از دنیا رفته بودند. تعداد زیادی بازنشسته شده و تازه‌ها را اصلن نمی‌شناختم. غیر از یکی که همکلاسی خودم بود و حالا هیات‌علمی شده بود.
مدتهاست دانشگاه نرفته‌ام. آخرین بار، ۱۰ سال پیش بود که برای گرفتن اصل مدرکم رفتم. از عکس‌ها و شنیده‌ها مشخصه که به کلی تغییر کرده است. اما همین گردش کوچک باعث غلیان کلی احساس و یادآوری کلی خاطره شد.
اگر همکلاسی هستی، به اینجا سر بزن. شاید این گردش در دیروزها کمی از تلخی‌ امروزها بکاهد. باشد که فرداها بهتر باشند.

ستون سوم: انتخاب رشته

۱۴۰۱/۱۱/۱
بچه که بودم، یعنی حدود دبستان، دلم می‌خواست بزرگ شدم، معلم بشوم. همان عشق گچ و تخته. بعدش دلم خواست دکتر بشوم. چون بابام پزشک است و مامانم پرستار بود. البته بعدن به راه راست هدایت شدم و فهمیدم که چقدر از پزشکی و متعلقاتش خوشم نمی‌آید.
از راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مهندس بشوم. آن زمان معماری خیلی مد بود و واقعیتش هم این است که غیر معماری، مهندسی دیگری را نمی‌شناختم.
توی مدرسه هم نه آموزشی درباره رشته‌ها می‌دادند، نه کسی اصولن راجع به آینده از آن موقع برنامه‌ می‌ریخت. فقط یک بار دکتر حسابی آمدند مدرسه‌مان و سخنرانی کردند.
سال ۱۳۷۷، دفترچه از انتخاب رشته را گذاشته بودم جلویم و یک پاراگرافی که برای معرفی هررشته نوشته بود را می‌خواندم. یعنی اوج شناختم نسبت به رشته‌های دیگر همین بود. البته مهندسی پزشکی تازه آمده بود و پدرم خیلی تمایل داشت که من مهندسی پزشکی بخوانم چون معتقد بود که با روابط و امکاناتی که دارد، می‌تواند کمکم کند. اما من از پزشکی و متعلقاتش دوری می‌گزیدم. البته بعید بود رتبه‌ام به مهندسی پزشکی می‌رسید اما حالا که فکر می‌کنم شاید از حالا موفق‌تر می‌بودم.
اصولن هربار که به حرف بابام گوش نکردم، برایم گران تمام شد.
خلاصه بعد از انتخاب معماری‌ها، رفتم سراغ مهندسی عمران. براساس چیزی که در دفترچه خوانده بودم، شبیه‌ترین رشته به معماری، عمران بود. طراحی و ساختمان و … . بعد هم مهندسی پزشکی، مکانیک و برق، آخر هم کامپیوتر. هیچ‌گونه رشته مربوط به شیمی را هم انتخاب نکردم، چون همواره از شیمی متنفر بودم.
قرعه به نام مهندسی عمران افتاد و بنده شدم دانشجوی ورودی ۷۷ دانشکده مهندسی عمران، دانشگاه صنعتی امیرکبیر.
با هزار آمال و آرزو از خانِ کنکور با سربلندی گذشته بودم و وارد دنیای تازه و بزرگ دانشگاه می‌شدم. بالای ۱۸ سال داشتم و به پدر ثابت کرده‌بودم که بزرگ شده‌ام و شایسته آزادی‌های بزرگسالانه.
اما . . .

ستون چهارم: مهندسی عمران

۱۴۰۱/۱۱/۸
باید بگویم که تا ترم اول هیچ نظری راجع به رشته‌ای که قبول شده بودم، نداشتم. فقط در این حد که راجع به ساختمان و کلن سازه‌هاست و اینکه بشدت مردانه. بخصوص که آن زمان دانشگاه آزاد برای مهندسی عمران، دانشجوی دختر نمی‌پذیرفت. پس ما آن زمان از گونه‌های نادر این رشته بودیم. البته نسبت قبولی دختر به پسرهایمان هم حدود ۱ به ۳ بود و در ورودی‌ سالهای قبل چه بسا خیلی کمتر.
تعدادی از درس‌های عمومی که آشنا بودند. ریاضی و فیزیک، فارسی، معارف و تربیت‌بدنی. بعضی ها را می‌توانستم حدس بزنم راجع به چیست. مثل رسم فنی و نقشه‌کشی، مصالح‌ساختمانی و آز(منظور آزمایشگاه است) و اصول مهندسی زلزله. اما تعداد زیادی را اصلن تابحال ندیده و نشنیده بودم. مثل استاتیک (که خدا لعنتش کنه)، دینامیک، مقاومت مصالح، تحلیل سازه، مکانیک خاک و بسیاری دیگر.
بعضی جذاب و هیجان‌انگیز به نظر می‌رسیدند و بعضی، بعد از کمی پرس‌وجو راجع به استاد و مخلفاتش، بسیار ترسناک می‌شدند. مثل مصالح که به استادش می‌گفتند «عزیزم، دو شدی!» (یعنی به همین راحتی و خلق خوش بهت ۲ می‌داد) یا درس بناهای آبی که می‌گفتند خروجی دانشکده عمران است و بعیده دفعه اول پاس کنی.
خلاصه به تعریف ویکی‌پدیا، مهندسی عمران یکی از شاخه‌های مهندسی است، که به طراحی، نگهداری و ساخت سازه‌های طبیعی و مصنوعی شامل جاده‌ها، پل‌ها، کانال‌ها، سدها و ساختمان‌ها و سازه‌های مختلف دیگری می‌پردازد. یکی از رشته‌های بسیار قدیمی است و هزاران سال است که به آن پرداخته می‌شود.
به نظر من رشته‌ایست که اصولن تابع مُد نبوده و همیشه کلاس خود را حفظ کرده است. بااینکه از یک‌سری علوم کلاسیک پیروی می‌کند اما با کارهایی که من در دنیا دیده‌ام، بسیار جای نوآوری دارد. بخصوص پتانسیل کار‌های بین رشته‌ای.
درآمدزایی آن هم به نسبت خوب است. بااینکه من بسیاری مهندسین عمران می‌شناسم که آن را به کل کنار گذاشته و به شغل دیگری رو آورده‌اند. اما همچنان معتقدم که با تمرکز، خلاقیت و البته پوست‌کلفتی، در این کشور می‌توان از مهندسی عمران، زندگی قابل‌قبولی ساخت.

ستون پنجم: دانشکده عمران

۱۴۰۱/۱۱/۱۵
مهر ماه ۱۳۷۷، ورود به دانشکده عمران یک دانشگاه صنعتی که به دلیل فنی بودن رشته‌ها، طبیعی است نسبت عناصر ذکور به عناصر اناثش خیلی زیاد باشد. این موضوع در دانشکده عمران چه بسا مشهودتر بود، بطوریکه نسبت پسر به دختر در ورودی ما دقیقن، ۴ به ۱ بود.
اولین چیزی که در ورود به دانشگاه توجهم را جلب کرد، کوتاهی قد پسرها بود. نمی‌دانم علتش وجود پسرهای قد بلند در فامیل بود یا دیدن مردان خوش قدوقواره در کانال‌های ماهواره که توقع من را از پسرها بالا برده بود. اندکی ناامیدی و البته تاحدی هم خوشحالی، چون قد خودم در مقابلشان خیلی کوتاه به نظر نمی‌رسید.
چند ماه اول که به عادت‌کردن چشمم گذشت و پیدا کردن دوستان و همکلاسی‌ها. ما یک خاصیتی که داشتیم این بود که نه‌تنها تعداد دخترهای ورودی‌مان زیادتر از همیشه بود، بلکه اکیپی که با هم جور شده بودیم هم تعدادش قابل توجه بود. بطوریکه هرجا می‌خواستیم برویم حداقل ۵ یا ۶ تایی می‌رفتیم و اسم خودمان را گذاشته بودیم فراکسیون ۷۷‌.
از اسامی مستعار متعدد هم برایتان نگویم که برای راحتی غیبت درمورد پسرها، رویشان می‌گذاشتیم. البته این چیز عجیبی نیست و قطعن در همه ادوار دانشجویی چنین چیزی باب بوده است. به خلاقیت آدم هم بسیار کمک می‌کند.
حالا برسم به خود دانشکده. البته درحال حاضر اصلن آن شکلی که من دراینجا توصیفش می‌کنم، نیست. فقط جهت کامل شدن ستون و آشنایی با حال و هوایی که من در ۲۲ سال پیش به مدت ۴ سال، داشتم.
طبقه همکف، اتاق آموزش و چندتا بُرد که من همیشه، همه را می‌خواندم. اصلن جایی نیست که بُرد داشته باشد و من آن را نخوانم.
آسانسوری که طبقه همکف، چهار، پنج، شش و شاید هفت می‌ایستاد.
طبقه دوم، آمفی‌تاتر.
طبقه سوم هیچی نبود.
طبقه چهارم، اتاق نقشه‌کشی، سایت کامپیوتر، یک کلاس(درست یادم نیست)، اتاق شورای صنفی (خیلی مهم).
طبقه پنجم، قرائتخانه‌های خواهران و برادران (البته جداگانه)، کتابخانه.
طبقه ششم، بل‌اخره چندتا کلاس.
طبقه هفتم  اتاق‌های ریاست و معاونان دانشکده و اساتید.
بالای طبقه هفتم، اتاق بقیه اساتید.
حالا اگر جایی را احیانن اشتباه گفتم، دوستان قدیمی بفرمایند اصلاح کنم یا همینطور بپذیرند.
من در جای جای این دانشکده و کلاس‌ها خاطرات مکتوب، عکس و حتا فیلم دارم.

ستون ششم: استاتیک

۱۴۰۱/۱۱/۲۲
ترم اول بیشترِ درس‌ها عمومی است. کلن زندگی به آشنایی با محیط جدید و بزرگ دانشگاه می‌گذرد. بخصوص که برای ما ایرانی‌ها محیط، مختلط هم می‌شود و قطعن اولش کمی گیج و ویجی تجربه خواهیم کرد. تا همکلاسی‌ها را بشناسی و دوست پیدا کنی و ببینی کی به کیه، ترم اول تمام شده و وارد ترم دو شده‌ای.
من همیشه عاشق ترم‌های زوج بودم. بخصوص زمان بعد از امتحانات ترم اول که حدود بهمن است تا بعد از عید نوروز که میان‌ترم‌ها شروع می‌شوند. این زمان بل‌اخره با ترفندی واحدهای ترم قبل را پاس کرده بودی یا اگر هم افتادگی داشتی، تکلیفش معلوم بود و تا سال دیگر، نگرانی امتحان نداشتیم. این موقع، زمان صفاسیتی بود از نوع منگوله. یعنی دیگه آخرِ خوشگذرانی و یللی تللی با فراغ بال.
آممما
یکی از اولین درس‌های پایه، پیش‌نیاز و تخصصی مهندسی عمران «استاتیک» است. به عبارت ساده به مطالعه سازه‌ها در حالت سکون و ایستا می‌پردازد. این درس محترم که لعنت خدا برآن باد را دو استاد ارائه می‌کردند. یکی بسیار خوب و سختگیر و دیگری معمولی و سهل‌گیر. از آنجا که من اصولن انسان خوش‌شانسی نیستم، در انتخاب واحد استاد دومی نصیبم شد.
این عزیز، یک ‌استاد حل تمرین داشت که متاسفانه از معدود انسان‌های انگشت‌شماری محسوب می‌شد که برای من غیرقابل‌تحمل بود. چند جلسه‌ای که سر کلاسش  رفتم دیدم اصلن راه ندارد. بقدری ازش منزجر بودم که حتا نمی‌توانستم سر کلاسش دقایقی بنشینم. اما همه جلسات کلاس اصلی را شرکت کرده و تمام تمرینات استاد را مرتب و منظم حل می‌کردم.
خلاصه زمان صفاسیتی منگوله تمام شد. نیمه دوم ترم ۲- سال ۱۳۷۸- در امتحان تربیت معلم موسسه سیمین قبول شدم و به اصرار مامانم بااینکه کوچکترین علاقه‌ای به تدریس نداشتم، مجبور به شرکت در آن شدم. به دلیل همپوشانی کلاس‌های موسسه با کلاس استاتیک مجبور بودم عین زبل خان از این کلاس به آن کلاس بدوبدو رفت‌وآمد کنم. با هزار بدبختی و سختی تربیت معلم را گذراندم و شدم معلم زبان انگلیسی بخش کودکان و نوجوانان موسسه زبان سیمین. از آن طرف شد تیر ۷۸ و ماجرای کوی دانشگاه. همه امتحانات عقب افتادند و به شهریور موکول شدند.
این چند سطر بعدی را که بخوانید واقعن به حال من گریه می‌کنید. خودم هم هربار یادش می‌افتم بغضم می‌گیرد. می‌گویم شانس ندارم، نگویید نه!
استاد محترم ما که البته مهندس بود و مشغول کار، در حادثه رانندگی آزادراه قم-تهران تصادف کرد و فوت شد. نه تنها همه آن حضورهای با مشقت از این کلاس به آن کلاس بلکه تمام تمرینات مرتب و زیبای من که برای استاد حل کرده بودم به فاک رفت. (تنها کلمه توصیف‌کننده‌اش همینه)
آن پسرک انزجاربرانگیز حل تمرین هم به خاطر عدم حضور سر کلاسش نمره حل تمرین را نداد. امتحان را هم آن یکی استاد سختگیر که کلن روش تدریسش با این یکی فرق داشت، برگزار کرد. همه عوامل دست به دست هم دادند و اینجانب اولین واحد افتادگی‌ام را تجربه کردم. البته ۳ واحد بود.
آن ترم معدلات هم افتادم. چرا؟ چون برای این درس هم یک استاد عجیبی نصیبم شد که تمام الفبای یونانی را به‌جای معادلات درس داد و آخرش هم به ۹۰درصد کلاس داد ۹/۷۵٫ بی‌انصاف سر ماجرای کوی، نمره‌ها را نهایی رد کرد و جای هیچ اعتراضی نگذاشت. البته به رییس گروه ریاضی اعتراض کردم و این استاد هم بعد از مدتی مرحوم شدند. (خنده شیطانی)
نتیجه اخلاقی اینکه از همان موقع ذوقم برای دروس تحلیلی کور شد و دیگر هیچ علاقه‌ای نه به درس‌هاش داشتم، نه فهمیدمشان و نه از استادهایش خوشم آمد. نمی‌دانم کجای کار ایراد داشت. آنچه که پیش آمد در کنترل من نبود و فکر می‌کردم، آنچه که دست خودم است را بخوبی انجام داده‌ام.
دوم، استاتیک را دست‌کم نگیرید. تفکر استاتیک، آدم‌های استاتیک و خط صاف. آنها که پویایی ندارند. مقاومتشان به تغییر زیاد است. مقاومتشان در شنیدن داستان شما و انعطاف‌پذیری. چون جمع جبری همه نیروها و گشتاورها حول گرانیگاهشان صفر می‌شود. آنها به هیچ سمتی متمایل نمی‌شوند و گاهی می‌توانند از پا درتان آورند.
سوم، حواستان به بدشانسی‌های زندگی باشد. گاهی آنها می‌توانند شروع یک روند باشند که اگر جلویش نگیرید، سالها ادامه پیدا می‌کنند.
و در نهایت اینکه دعا کنید استادهایتان اگر قصد وفات دارند، همان اول یا وسط ترم بمیرند، نه آخرش موقع نمره دادن. (البه دور از جانشان)

ستون هفتم: دینامیک

۱۴۰۱/۱۱/۲۹
این درس متعلق یه ترم ۳ است. یعنی الان من ترم اولِ سال دوم هستم. پیش‌نیاز این درس، استاتیک است که فکر کنم به مقدار کافی در مورد آن توصیح دادم. البته در ستون‌های بعدی درباره آن مجدد صحبت خواهم کرد.
دینامیک درس ۳ واحدی شاخه ای از علم مکانیک سازه‌هاست که به بررسی رفتار ارتعاشی سازه می‌پردازد. در دینامیک برخلاف استاتیک، سازه در شرایطی بررسی می‌شود که در حال حرکت (و نه سکون) است. در یک نگاه کلی، تفاوت اصلی دینامیک سازه‌ها در مقابل استاتیک سازه‌ها، وارد شدن اینرسی در معادلات حاکم بر رفتار سازه است؛ موضوعی که در مسائل استاتیک وارد نمی شود.
باور می‌کنید الان که دارم دوباره درباره این درس‌ها می‌نویسم، متوجه می‌شوم که چقدر جذاب بودند. البته آن موقع کی به فکر درس و اشتیاق یادگیری بود؟ دختر ۱۹ ساله‌ی تازه رهاشده در اجتماع، نه به گذشته فکر می‌کردم نه به آینده. فقط درس‌هایم را پاس کنم. حتا به فکر معدلم هم نبودم- چقدر هم از این موضوع پشیمانم- بقیه‌اش هم خوشگذرانی با دوست و رفیق و تجربه‌های تازه.
این درس عزیز یک استاد عزیزتری داشت که جوان بود. گفته بودند که پدرش نیز استاد بوده و خودش هم بسیار پر و بامعلومات بود. اما
به قدری یواش صحبت می‌کرد که اصلن صدایش را نمی‌شنیدی. یعنی ما دخترها که به اجبار برای شنیدن صدایش و دوزار جزوه نوشتن-که بعدن پسرها بیایند و بگیرند و کپی کنند- ردیف اول کلاس می‌نشستیم هم، به زور صدایش را می‌شنیدیم.
با هرجان‌کندنی بود، ترم تمام شد و روال امتحان دینامیک، تستی بود. بله، تستی. یعنی اینکه فرصت برای تقلب بسیار فراهم است. حالا از تقلب بگویم برایتان.😈(تصور کن یک لبخند لوسیفری بر لبان من نقش بسته) من از کودکی بسیار آدم متقلبی بودم. نه، اینکه درس نخوانم و برای نمره ناپلئونی بروم دنبال روش‌های تقلب، نه اصلن. اما در حد یکی دوتا یا چندتا سوال برای اینکه نمره‌ام بهتر شود، چرا! با کمال میل. یکبار نمیدانم چندم راهنمایی بودم که معلم مچ من و دو دوستم را گرفت و آنجا کمی احساس حقارت و شرم کردم. اما ازآن پس یاد گرفتم که دیگر هرگز با مدرک تقلب نکنم. درنتیجه مهارتم در حرف زدن سر امتحان بسیار رشد کرد. البته در اواخر دبیرستان و دانشگاه بیشتر جنبه فان داشت. بطوریکه امتحان را کامل می‌نوشتم و مشکلی هم نداشتم ولی به دوستانم می‌رساندم یا با هم چک می‌کردیم.
سر امتحان دینامیک هم، ماهیت تستی باعث شد که همه از اول خودشان را برای تقلب و مبادله اطلاعات آماده کنند. درحدی که دیگر روی هیچ سوالی خودم فکر نکردم و انگار مغزم از کار افتاد و با همکاری یکدیگر امتحان را سپری کردیم. طبیعتن از آن امتحان جز معدود انگشت‌شماری نمره قبولی نگرفتند. البته عجیب نبود. مثل اینکه هرترم همین برنامه بود و به دنبال امتحان کتبی، یک امتحان شفاهی هم به عنوان فرصت دیگری برای ‌پاس شدن وجود داشت.
روز موعود پشت در اتاق استاد، صف بسته بودیم و دوتا دوتا ما را به درون می‌خواند. جالب است که همان سوالات امتحان را مجدد امتحان می‌گرفت. نوبت من که شد، من همان سوال‌ها را خودم به تنهایی جواب دادم و در نهایت با نمره ناپلئونی ۱۱ پاس شدم. با توجه به میزان زمان و تلاشی که صرف این ۳ واحد کرده بودم، کاملن منصفانه بود.
نتیجه اخلاقی:
نمی‌گویم همه درس‌ها، اما اگر به مهندسی عمران علاقه دارید، سرکلاس‌ها گوش بدهید. بعضی از این دروس واقعن جذابند و عمیق یادگرفتنشان بعدن به دردتان خواهند خورد. می‌دانم جذابیت‌ها زیادند. بخصوص در این دوره و زمانه اما از یادگرفتن درس‌ها و البته نمره خوب گرفتن و معدل بالا ضرر نمی‌کنید.
(حالا خودتان را فدای نمره و معدل هم نکنید.)
دوم، تقلب فقط برای فان. برای امتحان آماده باشید. همانطور که گفتم یاد بگیرید. سعی کنید نمره خوب بگیرید. سود و ضررش فقط متوجه خودتان است. کمک به دیگران هم اشکال ندارد، به‌شرطی که آسیبی به خودتان نزند.

ستون هشتم: تحلیل سازه

۱۴۰۱/۱۲/۶
برای این ستون، لازم است ابتدا گریزی به سال‌های دبیرستان بزنم. من دانش‌آموز ریاضی-فیزیک نظام قدیم آموزشی بودم. همان که چهارسال دبیرستان داشت و دو مرحله کنکور. ریاضیات ما شامل جبر، مثلثات، هندسه و ریاضیات جدید بود. خانم معلمی داشتیم که جبر سال اول، ریاضیات جدید سال دوم و جبر سال سوم را تدریس می‌کردند.
این بانوی گرامی، قدی حدود یک مترو نیم داشتند و بشدت مومن در حدی که اصلاح نمی‌کردند. بنابراین چهره جذابی به عنوان یک معلم جوان نداشتند. بعلاوه اینکه سر کلاس بسیار جدی، خشک و سختگیر بودند. چرا، نمی‌دانم. اینجانب جبر سال اول را در سال دوم، ریاضیات جدید سال دوم را در سال سوم و جبر سال سوم را در سال چهارم فهمیدم. اولین و شاید تنها صفر زندگی‌ام را از همین خانم در یک کوییز کلاسی گرفتم.
حالا فوروارد بفرمایید به ترم چهارم و پنجم دانشگاه که ۶ واحد درسی به نام تحلیل سازه ۱ و ۲ داشتیم. درسی که در آن رفتار سازه بررسی می‌شود. محاسبه‌ی میزان تغییر شکل‌ها، عکس‌العمل‌های تکیه‌گاهی و نیروهای داخلی سازه. تحلیل ۱ را به خیروخوشی با یک استاد نسبتن خسته‌کننده و غیرهیجان‌انگیز گذراندم. اما چشمتان روز بد نبیند. تحلیل ۲ یک استادی داشت، آن هم بسیار جدی، سختگیر و خشک. این آقای گرامی، چهره‌ای سبزه، سری کم‌مو و ریشی کامل داشتند –ایشان هم اهل اصلاح نبودند-.
این‌جا دیگر سال بعد و استاد دیگری وجود نداشت که من درس را سر کلاس او بفهمم. درنتیجه اینجانب تحلیل سازه ۲ را سه بار افتادم. یعنی اصلن نمی‌فهمیدم. دفعه سوم که امتحان دادم و بازهم نمره کافی نگرفته بودم، فکر کنم ترم‌های آخر بود، ازم پرسید: «آخه چته؟ چرا نمره نمیاری؟» بغض کرده بودم. اشک توی چشمهایم جمع شده بود گفتم: «بخدا نمی‌دونم استاد.» فکر کنم دلش به حالم سوخت و ۱۰ داد و پاسم کرد.
سال‌ها بعد که مطالعاتم در زمینه روانشناسی بیشتر شده بود، فهمیدم که من می‌ترسیدم. از هردویشان می‌ترسیدم. هم معلم جبر و هم استاد تحلیل. این ترس باعث می‌شد که من درسی را که می‌دادند نفهمم. وگرنه نه به لحاظ هوش مشکل داشتم و نه قدرت یادگیری‌ام کم بود.
استاتیک که آن بلا سرم آمد. تحلیل که اینطوری شد. شاید به همین دلیل بعد از فارغ‌التحصیلی اصلن سراغ طراحی نرفتم. کلن اعتماد به‌نفسم در این زمینه به فاک رفت.
نتیجه اخلاقی:
اگر دانش‌آموزید یا دانشجو و چیزی را متوجه نمی‌شوید، علت آن را جستجو کنید. با هر جان‌کندنی شده، آن را نگذرانید. ببینید مساله چیست و آن را رفع کنید. شاید یک معلم یا استادی باید روش تدریسش را عوض کند. شاید ده‌ها نفر مشابه من بوده باشند. اما ما علت را در ضعف خودمان می‌دیدیم و نه ضعف مدرس.
خوشبختانه بچه‌های امروزی جسورتر و تواناتر هستند. آنها حداقل حرفشان را می‌زنند و ایرادشان را می‌گیرند. اما همچنان وجود دارند، موجوداتی که با وجود سواد بالا و درک عمیق از علم، توانایی انتقال صحیح و بدون آسیب را به دیگری ندارند. متاسفانه به دلیل سوادشان و اغلب ایگوی بادکرده‌شان نمی‌شود حتا بهشان تذکر داد.
نکته بعدی اینکه تحلیل سازه‌ها که افتادم هیچ، بارها در تحلیل آدم‌ها هم مردود شدم.😔 آدم‌هایی که فکر می‌کردم درست خواندمشان، درست دیدمشان، محاسباتم براساس حرفهایشان درست بود. اما دیدم که فرض از ابتدا اشتباه بوده. یک مشت حرف‌های قشنگ و زبون‌بازی‌های خوشگل، فقط برای رسیدن به اهداف شخصی.
اشتباهم همین بود. حساب کردن روی حرف. اما همانطور که تحلیل سازه، رفتار سازه را بررسی می‌کند. مهمترین چیز در تحلیل آدم‌ها هم رفتارشان است. رفتار است که موءید حرف است. وگرنه آدم‌ها برای رسیدن به اهدافشان هر حرفی می‌زنند. به قولی شنونده باید عاقل باشد و درست تحلیل کند.

ستون نهم: دروس خیلی عمومی

۱۴۰۱/۱۲/۱۳
از مجموع ۱۴۰ واحد درسی که برای گرفتن کارشناسی مهندسی عمران باید می‌گذراندیم، ۲۰ واحد متعلق به دروس عمومی بودند. دروسی مثل فارسی، تربیت‌بدنی، زبان و غیره. به نظر من فارسی و زبان انگلیسی جزء واجبات بودند. تربیت‌بدنی هم که فان بود و نمره‌بیار.
اما تعدادی دروس دیگر بودند که من به عنوان خیلی عمومی به آنها اشاره می‌کنم. درس‌هایی مانند تاریخ اسلام، معارف اسلامی، متون اسلامی- که نمیدانم این‌ها چه فرقی باهم داشتند، بخصوص که معارف ۱ و ۲ هم داشت- بعلاوه‌ی اخلاق و تربیت اسلامی، انقلاب اسلامی و ریشه‌های آن.
قاعدتن این دروس باید نمره‌بیار و معدل‌بالاآور می‌بودند. اما برای من نه. چون من هیچ علاقه‌ای به هیچ‌کدام نداشتم و صرفن جهت رفع تکلیف می‌رفتم. خدایی، اندازه یک اپسیلون هم یادم نیست که کدام، چه بود. تنها خاطراتی که دارم عبارتند از:

  • کلاس فارسی: حرف ف تپل است. کلماتی که ف دارند معمولن یک حس تپلی القا می‌کنند. مثال نقضش خودم که هم اسمم هم فامیلم ف دارد ولی در دسته سبک وزن زیر ۵۰ کیلو هستم. 😁😜
  • اخلاق: یک استادی داشت که به همه آخر ترم ۱۹ و ۲۰ می‌داد. یعنی اگر سرکلاس حضور داشتی، ۲۰ می‌شدی. بعد چند ترم، دانشگاه بهش گیر داد که چه معنی دارد، اینقدر خوب نمره می‌دی؟ اخلاق استاد اخلاق را خراب کردند. البته من نتونستم باهاش اخلاق بردارم و شدم ۵/۱۶٫
  • از انقلاب فقط کلاس تنگ و شلوغش یادم است و قیافه استاد که آخرش هم نفهمیدم چرا ۱۰ شدم؟

یک خبطی که کردم آن زمان، این بود که بعد از امتحانات نمی‌رفتم اتاق استادها، برای نمره زنجه مویه کنم. هر نمره‌ای که می‌گرفتم، می‌گفتم همینقدر خوانده بودم دیگر، بسه. حتا به آنهایی که اعتراض داشتم هم نمی‌رفتم پیش استاد. بخشی از سر خجالت و بخشی هم غرور. سال‌های آخر یاد گرفتم، چجوری باید نمره گرفت. منتها دیگر کار از کار برای دروس خیلی عمومی گذشته بود. چه بسیار بچه‌ها می‌رفتند و از سروکله استاد آویزان می‌شدند و نمره می‌گرفتند. من نکردم و اشتباه کردم. وگرنه معدلم خیلی بالاتر از چیزی که شد، می‌شد.
نتیجه اخلاقی:
تا می‌توانید، نه تنها از دروس عمومی بلکه تخصصی و پایه، نمره بگیرید. این درس‌های خیلی عمومی به نظر من فقط وقت تلف‌کن و واحدپرکن هستند. بنابراین حداقلش این است که نگذارید، معدلتان را پایین بیاورد.
تا می‌توانید در امتحانات بنویسید. اگر استاد پروژه‌ی تحقیق برای نمره قبول می‌کند، انجام دهید. در نهایت هم اگر خجالتی نیستید، غرورتان را زیر پا بگذارید و بروید سراغ استاد و به روشی اخلاقی البته، تا می‌توانید نمره بستانید. قطعن معدل بهتر بیشتر به دردتان می‌خورد.

ستون دهم: زمین‌شناسی مهندسی و آز مکانیک خاک

۱۴۰۱/۱۲/۲۰
اول بگویم که منظور از «آز» اینجا آزمایشگاه است و نه آز در زبان آذری که به معنی (کم) است. البته در مورد این آز بسیار مصداق دارد، چون ۱ واحد بیشتر نیست، کمترین توجه از جانب استاد و دانشجو به آن می‌شود.
درس ۲ واحدی زمین‌شناسی مهندسی از جمله‌ی اولین واحدهای تخصصی مهندسی عمران است که در ترم یک بهتان می‌دهند. از اسمش هم پیداست، زمین شناسی. یعنی شناختن زمین و لایه‌های آن و ارتباطش با مهندسی. تا جاییکه یادم می‌آید، این درس را شنبه‌ها ساعت ۱۳ تا ۱۵ داشتیم. این اولین کلاسی بود که در ترم یک، من با دیگر دخترهای هم‌ورودی‌ام هم‌کلاس شدم و بل‌اخره توانستم چهارتا دوست پیدا کنم.😁
استاد این درس- که سال گذشته از این دنیا رفت- خاطره‌ساز شد. باشد که آمرزیده شود اما من دل خوشی ازش نداشتم.
دقت کردید تا اینجا من با هیچ استادی حال نکردم خدایی. هیشکی منو دوس نداشت.😅
ایشان پرخاشی و جدی بودند. تند درس می‌دادند با حالتی تهاجمی. با این‌حال بقدری درس خسته‌کننده بود که هروقت رویش  را به تخته می‌کرد و پشتش به ما، چشمهایم را می‌بستم و چرت می‌زدم. آخه بعدِ ناهار، سنگین و خسته، او هم هی لایه‌ها را می‌چید روی هم. والا!
خلاصه با هر زحمتی بود پاس کردیم، رفت. بعدها که در فوق‌لیسانس درس زمین‌شناسی زیست‌محیطی داشتم، تازه فهمیدم، زمین‌شناسی چقدر جذاب است. البته جذابیت استاد فوق‌لیسانس که خودش بسیار مسلط به درس، باحال و فان بود هم بی‌تاثیر نبود.
اما آز مکانیک خاک، هیچ ربطی به زمین‌شناسی نداشت. مربوط به درس مکانیک خاک بود اما استادش همین مرحوم مغفور بودند. حالا می‌گویم که چه شد، خاطره‌اش ماندگار شد و دعای به جان و روحش را ازدست داد.👿
ما در کلاس ۵ تا دختر بودیم. روزی مارا صدا کرد و گفت که من کتابی نوشته‌ام که احتیاج به ویرایش دارد. اگر قبول کنیم و هرکدام قسمتی را ویراستاری کنیم، دیگر لازم نیست امتحان تئوری آز را بدهیم و نمره‌اش را به ما می‌دهد. ما هم خام و ساده، حرفش را پذیرفتیم.
بی‌انصاف فکر کنم به هرکداممان ۲۰۰ صفحه A4 داد. ما هم دختر خوب، دانشجوی علاقمند سر وقت انجام دادیم و تحویل. روز امتحان تئوری پایان ترم، با توجه به توافقی که کرده بودیم، برگه‌هامان را سفید دادیم. اما نمره چند داد؟
۱۲😮
یعنی درسی را که کار عملی‌اش را انجام داده بودیم و بابت امتحان تئوری کلی کتاب زمین‌شناسی تخصصی که اصلن زبانش را نمی‌فهمیدیم، ویرایش کرده بودیم، باید حداقل ۱۸ یا بیشتر می‌شدیم. اما فلان فلان‌شده سفید دادن برگه‌ها را بهانه کرد و داد ۱۲٫ تازه طوری برخورد کرد که انگار او به ما لطف کرده. اگر درسش را می‌خواندیم و امتحان داده بودیم، خودمان نمره می‌گرفتیم.
الان که بعد ۲۰ سال دارم راجع بهش می‌نویسم، باز هم می‌سوزم. اولین کلاه عمرم سرم رفت. اما آدم نشدم که گول وعده‌های آدم‌ها را بدون پشتوانه، نخورم. می‌خواهد استاد باشد، همکار یا رییس یا حتا رفیق.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت اعتماد کامل نکنید. اگر کسی وعده‌ای می‌دهد باید پشتوانه داشته باشد. تازه اگر پشتوانه داشت، حتمن بخشی از خواسته‌تان را قبل از انجام کار بگیرید. هیچ اشکالی هم ندارد. در هر معامله‌ای عرف است. پیش‌پرداخت برای شروع کار پرداخت می‌شود. فروشنده بیعانه می‌گیرد. می‌دانم که درمورد افرادی مثل استاد و رفیق شاید سخت باشد. اما رودربایستی را بگذارید کنار. حداقل مواضعتان را طوری روشن کنید که فکر نکند می‌تواند سواستفاده کند.
از من به شما نصیحت و وصیت، جنگ اول به از صلح آخر یا بدتر چپاول. سابقه داشته با قرارداد و همه‌ی محکم‌کاری‌ها باز طرف زده زیر همه چی. گاهی نمی‌شود. بعضی آدم‌ها شارلاتان‌تر از این حرف‌ها هستند اما حداقل وجدانم راحته که من کم‌کاری نکردم و طرف بی‌شعور بود.
باشد که آدم‌های حسابی سر راهتان قرار گیرند.

ستون یازدهم: زبان انگلیسی

۱۴۰۱/۱۲/۲۷
زبان انگلیسی نقش مهمی در زندگی من دارد. چه بسا از فارسی بیشتر. باید از ۷ سالگی شروع کنم. تابستانی که به کلاس دوم دبستان می‌رفتم. پدر اعلام کرده‌بودند که زین‌پس باید به کلاس زبان بروم. موسسه سیمین. نظرسنجی نه -آیا دلت می‌خواهد بروی یا نه؟- بلکه اعلام که از فلان روز و ساعت می‌روی. کلن در خانه ما نسبت به کلاس‌های فوق‌برنامه مقاومت زیادی وجود داشت و من هرگز نتوانستم والدینم را راضی کنم که مرا یک کلاس هنری، موسیقی یا ورزش دلخواهم بگذارند. هر چیزی را خودم باید یاد می‌گرفتم و خب خیلی چیزها بدون معلم و کلاس و راهنما امکان‌پذیر نبود.
تنها چیزی که شوخی هم نمی‌شد با آن کرد کلاس زبان بود. بطوریکه می‌توانستم مدرسه نروم اما کلاس زبان هرگز. خلاصه اینجانب از همان موقع تا سال آخر دبیرستان، قله‌های سیمین را فتح کردم و حتا به درجه‌ی معلمی و تدریس هم در آنجا نائل آمدم.
زمان دانشجویی کلن از وضعیت زبان هم‌کلاسی‌هایم شگفت‌زده بودم. وقتی می‌شنیدم که بعضی تابحال یک جلسه هم کلاس نرفته‌اند، در دلم می‌گفتم:«چه پدر مادری داشتند! مگه میشه آدم کلاس زبان نره؟» در زمان مدرسه هم، همه‌ی ما کلاس زبانمان به راه بود. بنابراین متعجب می‌شدم که چطور برخی از دوستانم تازه از سال اول دانشگاه کلاس زبان را شروع کرده‌اند. خب طبیعی است که سطح زبان من شاید با اکثریت، اصلن قابل مقایسه نبود.
زبان انگلیسی هم جزء دروس عمومی بود و هم جزء دروس تخصصی. کتاب عمومی برای من خیلی آسان بود و من هیچ‌وقت تمرین حل نمی‌کردم. یک‌بار، استاد به من گفت که از روی یک تمرین بخوانم و ترجمه کنم. من هم، همانجا بداهه انجام دادم. گیر داد که چرا تمرین را از قبل حل نکردی. منم گفتم نمی‌دانستم که باید حل کنم. هم حرصش گرفته بود و هم خوشش آمده بود.
زبان تخصصی هم همینطور. استاد مهندسی پل، زبان تخصصی هم درس می‌داد. آخرش هم هیچ‌کدامشان به من ۲۰ ندادند. در فاز نمره گرفتن نبودم، وگرنه دو تا درسی را که براحتی می‌توانستم بیستشان کنم، همین دوتا بود. انگار بهم بر خورده بود که چرا با این سطح سواد، خودشان به من ۲۰ نداده‌اند. منم که مغرور، عمرن می‌رفتم التماس نمره. امان از غرور!
در دوره فوق‌لیسانس هم همینطور. رشته‌ی ما- مهندسی محیط‌زیست- چون رشته‌ای جدید بود، اکثر منابع به زبان انگلیسی بود. ناراحت می‌شدم وقتی می‌دیدم، بعضی از هم‌کلاسی‌هایم با استیصال دنبال منابع فارسی بودند. اما یک استاد زمین‌شناسی زیست‌محیطی داشتیم که خیلی باحال بود. خودش سال‌ها کانادا تحصیل و زندگی کرده بود. تنها کسی بود که با انگلیسی من کیف می‌کرد. استاد درس سمینار هم بود. پیشنهاد کرد که اگر سمینارمان را به انگلیسی بدهیم، نمره ارائه را ۲۰ می‌دهد. من هم کامل به انگلیسی ارائه کردم، طوریکه استاد داورم آخرش پرسید:«شما خارج زندگی کردید؟»
بااینکه با گریه جلسات اول زبان را می‌رفتم، اما بعدش خوشم آمد. همیشه به من کمک کرد. گاهی هم آسیب زد. من چون از بچگی زبان را شروع کردم بعد از ۱۰، ۲۰، ۳۰ سال بیشتر به انگلیسی فکر می‌کنم. خیلی چیزها را شاید به انگلیسی بهتر بتوانم بیان کنم. اما گاهی حمل بر خودستایی و پز دادن می‌شود. درحالیکه دست خودم نیست. فکرم را باید به فارسی ترجمه کنم.
زمانی می‌خواستم فقط به انگلیسی، کتاب بنویسم. انشای انگلیسی‌ام از فارسی بهتر بود. ولی از زمانی که نویسندگی حرفه‌ای را شروع کرده‌ام، با خودم قرار گذاشتم که اول زبان مادری‌ام را قوی و غنی خواهم کرد و بعد به انگلیسی هم خواهم نوشت. برای همین، همیشه چیزی دردست ترجمه دارم.
فارسی، زبان زیبا و البته سختی است. من خوش‌حالم که فارسی زبانم و اینقدر منابع عالی از نثر دراختیارم قرار دارد. حیف است به زبانی که اینقدر اشعار پرمغز و نثر آراسته دارد، توجه نشود. هرچه زبان قویتر، بیان شیواتر و مفهوم‌تر.
در مورد بچه‌هایم هم تصمیم گرفتم، خودم بهشان یاد می‌دهم. از همان ابتدا، کلی درباره دوزبانه تربیت‌کردن تحقیق کردم. هردوشان را از ۳ ماهگی و تدریجی با فیلم، موزیک و صحبت، غیرمستقیم آموزش دادم. حالا که ۱۴ و ۱۰ ساله هستند، از نظر درک مطلب، صحبت کردن و شنوایی کاملن مسلط هستند. فقط کمی در گرامر و نوشتن ضعیفند که آن هم در حال تقویت است.
برعکس خودم که فقط کلاس زبان رفتم. مامان عزیزم می‌بردمان، منتظر می‌نشست و بعد برمی‌گشتیم. اصلن برای کلاس زبان بچه‌ها هزینه نکردیم. فقط محیط را برایشان غنی کردیم. مهد و مدرسه‌شان را هم طوری انتخاب کردیم که از نظر زبان قوی باشند و نیازی به کلاس اضافه نباشد. تجربه‌ی موفق من در تربیت فرزندان دوزبانه را می‌توانید اینجا همراه با مقالات و منابع بخوانید.

ستون دوازدهم: نقشه‌برداری و عملیات

۱۴۰۱/۱/۵
هم درسش باحال بود و هم عملیاتش. البته جذابیت درس تنها به دلیل استادش بود. قدی کوتاه، هیکلی خمره‌ای و سری کم مو. اما بسیار چابک و فرز. طوریکه از این سر کلاس تا آن سر کلاس را چنان خرامان و قدم به قدم می‌رفت که برای ما که در محضرش نشسته بودیم، حرکاتش چون بالرینی کارکشته بود.
فکر کنم در زندگی قبلی‌اش، رقصنده بود. حتا کلامش هم ادایی بامزه داشت. لبخند به لب طوری درس می‌داد گویی درسش جذابترینِ درس‌هاست. درسی که درمورد نحوه‌ی برداشت نقاط مختلف زمین برای رسم نقشه‌ی زمین و البته اجرا است. دستگا‌های برداشت نقاط و روش‌های پردازش و تحلیل.
هیچی از درس یادم نیست. تنها چیزی که یادم است و همیشه در ذهن من و هم‌کلاسی‌هایم باقی ماند، مدل حرف‌زدن و راه‌رفتن استاد است.
اما قسمت هیجان‌انگیز این درس، عملیاتش بود. بطوریکه چند جلسه باید می‌رفتیم در نقطه‌ای از شهر و با دستگاه‌های نقشه‌برداری و در گروه‌های چندنفره نقطه برداشت می‌کردیم.
از آنجایی که دانشجوی سال دوم بودیم و قطعن چیزهای هیجان‌انگیزتری برای تمرکز و صحبت وجود داشت، در طی جلساتی که باید چند صد نقطه برمی‌داشتیم، فقط چند ۱۰ نقطه برداشتیم.
یادم نیست واقعن چجوری پاسش کردم اما صحنه‌ای که در اتاق نقشه‌کشی با هم‌گروهی‌هایم، نقشه را پهن کرده بودیم جلویمان و می‌زدیم توی سر همدیگر برای اینکه چطور بجای صدتا نقطه با یک دهم آن کار را به نتیجه برسانیم را کاملن یادم هست.
احتمال زیاد بعد از بیست و چند سال، دستگاه‌ها پیشرفته و پروژه‌ها کامپیوتری شده‌اند. اما کار عملی آن زمان، بیرون دانشگاه با بروبکس برای خود حسابی فان بود.
الان هر وقت جایی، مهندس‌هایی را می‌بینم که درحال برداشت هستند، یاد استاد و پروژه‌اش می‌افتم و هربار لبخندی بر لبهایم می‌نشیند. درسی که خاطره‌اش خوش بود و چیزی جز لذت خوش‌گذرانی با هم‌کلاسی‌ها از آن موقع باقی نمانده است.

ستون سیزدهم: تکنولوژی بتن

۱۴۰۲/۱/۱۲
اول نمی‌خواستم این موضوع را مطرح کنم، اما وقتی نوشتم ستون سیزدهم خنده‌ام گرفت که چه تصادف جالبی. شاید باید بگویم که ستون سیزدهم را یک روز قبل از تولدم که سیزده‌بدر است، می‌نویسم.
گاهی فکر می‌کنم این‌ حد علاقه به روز تولد شاید طبیعی نباشد. خیلی‌ها هیچ علاقه‌ای به روز تولدشان و تولدبازی و کادو گرفتن و دادن ندارند. خیلی‌ها تو چشمشان هم فرو کنی، یک تبریک خشک و خالی هم برای دلخوشی طرف نمی‌گویند، چون خودشان دوست ندارند یا بهشان تبریک می‌گویی انگار تو صورتش تف انداختی.
این قضیه را هنوز نفهمیده‌ام، اما من همیشه دوست داشتم و دارم. همیشه تولدهایمان از بچگی جشن گرفته شده، بزرگ و کوچک. همیشه کادوبازی را دوست داشتم. گاهی حتا از کادو دادن بیش از کادو گرفتن لذت برده‌ام. آن فرایندی که فکر می‌کنم چه چیزی برای طرف بگیرم که هم دوست داشته‌باشد، هم به دردش بخورد و هم جنبه‌ی معنوی داشته باشد. کِی بدهم، چگونه بدهم. همه‌اش هیجان و انرژی‌ای در من به حرکت درمی‌آورد. در انگلیسی به آن Thrill می‌گویند.
سورپریز شدن تولدی هم نگویم که چقدر دوست دارم. فقط دو بار در زندگی، واقعن تولدم سورپریز شدم و یک بار دیگر را هم قبلش حدس زده بودم ولی خب فیلمش را بازی کردم ؛)
خلاصه، امروز که ستون سیزدهم را می‌نویسم، چاشنی تولدم را هم اضافه کردم چون روز قبل از ۱۳ فروردین است. البته از آنجایی که همیشه آدم‌ها در سفر یا سیزده‌بدر بوده‌اند، تولدم روزهای بعد و معمولن آخر هفته‌اش برگزار می‌شد. گاهی هم بازدید عید و تولد، یک تیر با دو نشان می‌گردید. اما مهم بیادداشتن و توجه به آن است.
روزهای دانشجویی هم تولدبازی به راه بود. البته آن زمان دوستان همکلاسی را دعوت می‌کردم و یک روز را به قولی ترگل برگل، بدون مزاحم و راحت، غیبت پسرها را می‌کردیم و بزن، برقص و صفاسیتی منگوله.
حالا برویم سراغ اصل مطلب، یعنی درس ۲ واحدی تکنولوژی بتن. این درس همانطور که اسمش رویش هست، کلن به بتن مربوط است. بتن چیست و چگونه درست می‌شود و روش طراحی اختلاط آن برای گرفتن مقاومت‌های لازم در سازه. البته یک واحد آزبتن هم داشتیم که در آن بصورت عملی بتن می‌ساختیم.
این درس را همان استادی که استاتیک هم می‌آموخت، درس می‌داد. مرحوم نه (به ستون ششم مراجعه کنید)، آن یکی که بعد از مرحوم شدن استادمون مجبور شدم باهاش بردارم و یکبار من را انداخت و معلوم شد با من بد است چون تشابه فامیلی با یک استاد دانشکده برق داشتم که او با وی خصومت داشت. فکر می‌کرد من دختر او هستم. می‌خواست حالگیری کند. بعد یک‌بار به من گفت: « شما خیلی مودب و محترم هستید. آیا شما دختر دکتر فصیحی دانشکده برقید؟» گفتم:« خیر استاد به ولله من هیچ نسبتی با ایشان ندارم. پدر من پزشک هستند.» هیچی دیگه، بعد که فهمید، پاسم کرد. یعنی من از تشابه فامیلی که خداراشکر زیاد هم نیست، فقط شر کشیدم.
خلاصه، تکنولوژی بتن سخت نبود. اما این بتن کلن جنس نازداری است و اعصابت سر طرح اختلاط خورد می‌شود. منتها چیزی که از کلاس این استاد خوب یادم مانده، بخش استانداردها بود که اول ترم درس داد. گفت استاندارد یعنی دستورالعملی که براساس آن محصولی با کیفیت لازم ساخته شده و مورد ارزیابی قرار می‌گیرد. البته ضمانت اجرای استاندارد هم خیلی اهمیت دارد. مثال زد که اگر در آلمان شما به مغازه‌ی ابزارفروشی بروید و یک پیچ از سال مثلن ۱۹۷۵ داشته باشید و یک مهره از تولید سال جاری را  انتخاب کنید، این دوتا پیچ و مهره کاملن و بدون مشکل به هم می‌خورند، چون استاندارد ساخته شده‌اند. اما اگر در ایران به یک مغازه بروید و یک پیچ و مهره‌ی تولید یک کارخانه و   تولید همزمان را بردارید، اینها ممکن است بهم نخورند. تنها داشتن استاندارد در تئوری و مکتوب کافی نیست، بلکه اجرا و البته نظارت کیفی هم اهمیت دارد که متاسفانه در ایران رعایت نمی‌شود.
نتیجه‌ی اخلاقی:
تولدم مبارک🥰
بتن ناز داره و باید بهش توجه و دقت کرد، وگرنه به قیمت جانتان تمام می‌شود.😉
خواستم بگویم کاش به هم مثل بتن توجه می‌کردیم اما یاد ساختمانی روبروی خانه‌مان افتادم که سازنده‌ی اسکلت بتنی را به قدری فاجعه اجرا کرد که من فقط دعا می‌کردم، خدا به ساکنان آن رحم کند. بنابراین هستند بسیاری که بتن هم مثل آدم‌ها، به یک جایشان هم نیست.
اما اگر مثل بتن بهش توجه کنی. در طرح اختلاطش دقت کنی، خوب اجراش کنی، آن وقت یک عمر ازت حفاظت می‌کند، آخ هم نمی‌گوید.

ستون چهاردهم: مکانیک سیالات

۱۴۰۲/۱/۱۹
مکانیک سیالات از درس‌های شاخه‌ی آب و محیط‌زیست مهندسی عمران است. پس‌نیاز آن درس دینامیک و پیش‌نیاز هیدرولوژی مهندسی است. خلاصه‌اش با مایعات سروکار دارد و هیچی از درسش یادم نمی‌آید.
چیزهایی که یادم هست، کلاسمان در طبقه ۶ دانشکده (۶۰۱) که یک ضلعش پنجره بود و استاد محترم این درس. استادی بسیار ریلکس و خوش‌اخلاق. از جمله‌ی خوب‌های دانشکده که نه سخت‌گیر بود نه اذیت‌کن. از آن استادهایی که سرکلاس و نمره آرامش داشتی و خلاصه بهت بد نمی‌گذشت.
اما شانس من، پسرهای هم‌ورودیمان از آن استاد خراب‌کن‌ها بودند. تعدادی شیرین‌عسل و خرخون داشتیم که هروقت می‌خواستیم کلاسی تعطیل کنیم، می‌رفتند توی درودیوار قایم می‌شدند و تا می‌دیدند استاد آمد می‌رفتند می‌نشستند سر کلاس. تعدادی دیگر شر و زیرکاردررو که فقط دنبال مسخره‌بازی و شیطنت بودند. آخر ترم هم دنبال جزوه‌ی خوب می‌گشتند.
یک‌بار سر کلاس نفهمیدم یکی‌شان چه‌کار کرد که این استاد عزیزِ ریلکس و خوش‌اخلاق بقدری عصبانی شد که جزوه‌ی طرف را از همان پنجره‌های کلاس طبقه ششم ریخت بیرون. احتمالن صحنه‌اش از پایین عین فیلم شده باشد.😅
از بقیه‌ی درس‌های آب که هیدرولوژی و هیدرولیک بودند هم هیچی یادم نیست. حتا نمی‌دانم با کدام استاد گذراندم. اما نمراتم در این درس‌ها خوب بود. نمی‌دانم زمان کنکور فوق‌لیسانس مغز کدام خری را خورده بودم که به جای امتحان تخصصی آب، رفتم سازه شرکت کردم. چرا؟
چون خودم راتوجیه کرده بودم که من می‌خواهم رشته‌های سازه را ادامه دهم، پس بهتره درس‌های سازه را خوب یاد بگیرم. یکی نبود بگه آخه دلبندم آب هم آسانتره، هم حجم درس‌هاش کمتر. تو هم که نمراتت توی این درس‌ها بهتر بوده، یعنی بهتر فهمیدی، چه مرضی داشتی رفتی سازه امتحان دادی؟ چه بسا رتبه‌ام بهتر می‌شد و رشته‌ی بهتری قبول می‌شدم. امان از بی‌کسی 😜😁
هرچند که با همین خریت، رتبه‌ام بد نشد و مهندسی عمران-محیط‌زیست دانشگاه تهران قبول شدم. چقدر هم رشته‌ام را دوست داشتم و چقدر هم از نظر علمی در این موضوع کار کردم. اگر اسمم را در گوگل جستجو کنید، کلی مقاله در کنفرانس‌های مختلف از من می‌آورد، مربوط به همان سالهای فوق‌لیسانس ۸۱ تا ۸۳ و کمی بعدش.
خیلی هم تلاش کردم تا بتوانم در همین رشته کار پیدا کنم. حتا دوبار برای مصاحبه به سازمان حفاظت محیط‌زیست رفتم، اما نشد. پارتی هم پیدا کردم اما نشد. چی بگم؟ شاید قسمت نبود و شاید به اندازه‌ی کافی تلاش نکردم. حالا اینجایم.
نتیجه‌ی اخلاقی:
سعی کنید نقاط قوتتان را قویتر کنید نه اینکه روی نقاط ضعفتان تمرکز کنید و سعی کنید اصلاحش کنید. اشتباهی که من کردم. با تقویت قوت‌هایتان، ضعف‌ها تا حدی کمرنگ می‌شوند. اگر خیلی مصر بودید بعدش به نقاط ضعفتان بپردازید. اما هیچ‌وقت از ویژگی‌های مثبت‌تان نگذرید. بشناسیدش و به آنها افتخار کنید.
شما را جان کسی که دوسش دارید، استاد خراب‌کن نباشید. منظورم استاد دانشگاه است. نه هرکی که توی گروه تلگرام ادمین شد یا هرکی تو اینستا یک دوره آموزشی ۴ جلسه‌ای گذاشت، استاد می‌بندند به نافش. اول بشناسید. سطح علمی و اخلاقی و سخاوتش در تعلیم را تشخیص بدهید، بعد به طرف بگویید استاد.👿
همین اساتید دانشگاه برای استاد شدن کلی مراحل باید بگذرانند، بعد ملت به جِقِله بچه که اسرار ثروت و موفقیت در ۱ جلسه‌ونیم را از دو تا کتاب نخوانده کپی می‌کند، می‌گویند استاد. والا گناه داره. نکنید!
نیم‌ستون
داشتیم انبار را ساماندهی می‌کردیم که چندتا از کتاب‌های دانشجویی را پیدا کردم. درمورد استاتیک زیاد حرف زدم. مقاومت مصالح هم اینقدر استاد باشخصیت و موجهی داشت که هم خوب درس می‌داد و هم بی‌درد و خونریزی پاس شدم. این کتاب‌ها جزء اصلِ کاری‌ها بودند و من نمی‌دانم چرا همه چیز را می‌خریدم آن موقع.
به ویرایشش توجه نکنید. من فقط ۲۵ سالمه.😜

ستون پانزدهم: راهسازی

۱۴۰۲/۱/۲۶
قضیه مربوط به ترم اول سال تحصیلی ۸۰-۸۱ است. هنوز هم که یادش می‌افتم قلبم درد می‌گیرد و خونم به جوش می‌آید. البته برعکس. اول خونم از خشم به جوش میاد و بعد از غم قلبم درد می‌گیره.
درس راهسازی یک ۲ واحدی بود که سال قبل گذرانده بودیم. چیز پیچیده‌ای نبود. درباره اصول طراحی مسیر و متعلقات. بعد از آن باید یک پروژه‌ی عملی انجام می‌دادیم. بطوریکه استاد نقشه می‌داد و سه نقطه روی آن مشخص می‌کرد و ما باید تا آخر ترم، مسیر اتصال آن نقطه‌ها را روی نقشه با رسم شکل و دفترچه محاسبات تحویل می‌دادیم.
پروژه‌های طراحی معمولن گروهی بود. یعنی دو یا سه نفره. کمتر کسی تنها انجام می‌داد برای اینکه بار کار تقسیم شود. چه اشتباه بزرگی هم می‌کردم که من تنها انجام نمی‌دادم. خدا شاهده من از اول زندگی از همگروهی و شریک شانس نداشتم. یعنی همیشه به صور مختلف سرم کلاه رفته است.
نمی‌دانم اِشکال از من است یا بقیه، چون من بار خودم را به دوش می‌کشم و جدی برخورد می‌کنم. اما نمی‌دانم چرا بقیه می‌گویند: «خب افلیا که هست ما بریم دنبال زندگیمون». غیر از پروژه‌ی راهسازی که دهنم جور دیگری سرویس شد، بقیه‌ی همگروهی‌هایم همه شل و اززیرکاردررو بودند. غیر از پروژه‌ی بتن که همگروهیم عین خودم بود و کارمان خوب پیش رفت.
آن زمان استاد محترم راهسازی و پروژه، رییس دانشگاه امیرکبیر هم بودند. بنابراین وضعیت مشغله و سوال جواب دادن را باید حدس بزنید. به ما توصیه شده بود که اصولن درهرحالتی پیش این استاد تنها دو بار می‌روند. یک بار اول ترم که نقطه بگیرند و یک بار هم موقع تحویل.
چشمتان روز بد نبیند. این همگروهی من به‌قدری جدی گرفته بود که دم به ساعت مرا می‌کشید بریم پیش استاد فلان را بپرسیم یا بهمان را چک کنیم. فکر کنم ده بار رفتیم دفتر ریاست دانشگاه ازش سوال پرسیدیم. بعد هم برای طراحی و نوشتن دفترچه محاسبات، چندین جلسه رفتم خوابگاه چون این دوستم خوابگاهی بود و خانه‌ی ما هم نمی‌آمد. یعنی به‌قدری برای یک پروژه‌ی چسکی تک واحدی زحمت کشیدم که نگو. چیزی که بچه‌ها اغلب از پروژه‌ی سال بالایی‌ها کپی می‌کردند و نمره می‌گرفتند.
بعد می‌دانید آخر ترم به ما نمره چند داد؟ نه خدایی! حدس بزنید. ۲۰، ۱۸، دیگه تهش ۱۷؟
۱۰، ده تمام
به همه‌ی دخترها ده و یازده داده بود، به غیر از یکی که همگروهیش پسر بود. بقیه‌ی پسرها هم ۱۷ و ۱۸٫ وقتی نمره‌ام را دیدم به‌قدری عصبانی شده بودم که دلم می‌خواست شیشه‌ی برد نمره‌ها را بشکنم. به همگروهیم گفتم که لامصب من اگر یه خط می‌کشیدم روی نقشه می‌انداختم جلوش بدون دفترچه محاسبات هم ۱۰ می‌شدم. چرا این همه کار کردیم، آخرش هم هیچی.🤬🤬🤬
الان یادم نمیاد که چرا اعتراض نکردیم. شاید چون رییس دانشگاه بود. شاید چون نمره‌ها را نهایی رد کرده بود. یعنی داغش به دلم موند.
نتیجه‌ی اخلاقی:
در انتخاب همگروهی، شریک و غیره دقت کنید. حتمن بشناسیدشان. اینکه واقعن در مورد آن موضوع خاص که می‌خواهید با هم کار کنید، چه توانایی‌هایی دارند، اخلاق و جدیت و توجه‌شان چگونه است. نه اینکه چیزی که دوست دارید، باشند. مورد داشتیم طرف پروژه را نهایی کرده بعد کلن با آن قطع رابطه فرموده. بنده موندم و کل کار. بعد جالبه که طلبکار هم هستند.
اصلن فکر نکنید کسی عین خودتان پیدا می‌شود که به همان اندازه به کار، رابطه یا پروژه اهمیت می‌دهد. الویت آدم‌ها متفاوت است. روش کار آدم‌ها متفات‌تر. حتا با اهداف مشترک و منافع یکسان. بنابراین توقع نداشته باشید. براساس ارزش‌هایتان حرکت کنید که در آخر طرف هرچه که بود و کرد، حالتان گرفته نشود.
هرچند که احتمالن داغ دل خیلی‌هایتان با خواندن این مطلب تازه شده. کمتر کسانی را دیده‌ام که به صورتی متعادل و همسطح با هم همکاری و تعامل داشته باشند. اگر هم شروعش خوب باشد، بعدن یکی می‌خواهد فرمان براند و بقیه فرمان ببرند. ماشالا هم که گوش شنوا نداریم و گفتگو هم بلد نیستیم. تهش می‌شود دعوا و توهین، شاید هم تحمیل و آخرش ترک.
من مدتهاست تنهایی را انتخاب کرده‌ام. یکی به دلیل همین تجربه‌های ناخوشایند گذشته، دیگری هم چون من در کار تعارف ندارم. مسئولیت‌پذیرم و اگر عضو گروهی بشوم اهداف سازمان برایم اهمیت دارد و متعهد هستم. بارها شده منافع شخصی را فدای سازمان یا گروه کردم اما متاسفانه دیگران اینطور نیستند. پیگیری و جدیت من، ناسازگاری‌ام با اکثریتی که فکر منافع خودشان هستند و سرکشی‌ام با بالادستی‌هایی که توهم قدرت دارند و کار را با جایی برای خالی‌کردن عقده‌هایشان اشتباه گرفته‌اند، برای خیلی‌ها سخت است. بنابراین یا طرد شده‌ام یا خودم ول کرده‌ام.
اتفاقن کار گروهی را خیلی دوست دارم. چون معتقدم چیزی که از کار گروهی خلق می‌شود، خیلی زیباتر از یک آفرینش در تنهایی است. در کار گروهی درست، عناصری مثل ارتباط، تعامل و گفتگو وجود دارد. خلاقیت شکوفا می‌شود و نظم و تعهد گروهی برای رسیدن به یک هدف زیباست.
متاسفانه تابحال تجربه‌ی چنین گروه یا سازمانی را نداشته‌ام. جاییکه توانایی‌هایم را بشناسند و به آن احترام بگذارند نه اینکه صرفن بخواهند از آن استفاده کنند. ایده‌های آدم را استفاده می‌کنند، پز همکاری با آدم را می‌دهند، بعد پای هزینه‌هایش نمی‌ایستند.
بنابراین حس کردم که بعد از آسیب‌ها و تنش‌های گذشته بهتر است تنها، مسیرم را ادامه دهم. این هم نوعی شناخت است. قرار نیست همه‌ی ما به یک شکل به کمال برسیم. حداقل الان اگر ایده‌ای دارم یا کاری می‌کنم، منافعش اول شامل حال خودم می‌شود بعد بقیه. خودخواه شدم. می‌دانم.
نه اینکه حالا دیگر اصلن همکاری نکنم، اما استانداردم برای انتخاب کار و بخصوص آدم‌ها خیلی بالا رفته و دیگر هر کاری را برای در جمع بودن و ارتباط قبول نمی‌کنم. بعد هم پیگیر بودی، پیگیرت میشم. نبودی الان اینقدر کار و ایده دارم که محتاج کسی نباشم.
خلاصه از این درددل‌ها که بگذریم، ارزش‌تان را بشناسید. خیلی‌ها با حرف‌های قشنگ و توجه‌های سطحی سراغتان می‌آیند، اما هدفشان استفاده از توانایی‌هایتان است نه بودن کنارتان. رسیدن به اهداف شخصی خودشان، نه همکاری و با هم چیزی آفریدن و با هم لذت بردن. تشخیصش سخته. می‌دانم. خود من ممکنه باز هم اشتباه کنم. اما حداقل الان ارزشم را می‌شناسم و با چهارتا به‌به و چه‌چه خام نمی‌شوم. شما هم نشوید.

ستون شانزدهم: تربیت بدنی

۱۴۰۲/۲/۲
همانطور که می‌دانیم در زمان تحصیل خیلی خیلی به سلامت جسم اهمیت داده می‌شود. به دنبال آن در دوران تحصیلات عالیه نیز به همان ترتیب سلامت جسم شما مهم تلقی می‌گردد. شایان ذکر است که کل میزان این اهمیت در دو تک واحد خلاصه می‌شود.😅
تربیت‌بدنی ۱ که همان تمرینات کلی و آمادگی جسمانی بود. تربیت‌بدنی ۲ هم تعدادی ورزش‌های تخصصی که بسته به علاقه‌ات و اینکه اصلن توی ثبت‌نام بهت می‌رسید یا نه، برمی‌داشتی. اضافه کنم که تنوع رشته‌ها برای دخترها و پسرها متفاوت بود. مثلن پسرها، شمشیربازی داشتند ولی دخترها نه!
اینجانب از آنجایی که همیشه ورزشکار بودم، مشکلی نداشتم. تربیت ۱ را در ترم ۲ سال ۷۹ برداشتم. استادمان همچنان یادم هست. یک خانمی که سن کمی نداشتند با موهای جوگندمی اما بدنی بسیار نرم و قدرتمند. اصلن وقتی ورزش می‌کرد کیف می‌کردم. بعد بدن‌های ما جوانان ۲۰ ساله عین چوب خشک و ضعیف. دوتا طناب و چهارتا درازنشست می‌زدیم، نفسمان بند می‌آمد.
الان که بیست و چند سال گذشته، بدنم خیلی بهتر از آن سالهاست. فکر کنم تاثیر همان استاد تربیت ۱ بود. می‌گویند به حرف نیست، بلکه به عمل است. استاد خودش مثال‌زدنی بود و نیازی به نصیحت کردن ما نداشت.
یادمه جلسه‌ی اول بعد از عید که آمدیم، همه‌ی زحماتش برای نرم کردنمان به باد رفته بود. موقع نرمش، فقط صدای آه و ناله از ما در می‌آمد.
تربیت ۲ را شنا برداشتم. توصیه شده بود، رشته‌ای بردارید که آن را بلدید و خیالتان راحت است. شنای من هم خوب است و هر چهار رشته را بلدم. کرال پشتم عالی و پروانه در حد دوتا دست و پا می‌روم. بنابراین تربیت ۲ را به خیروخوشی ۲۰ شدم.🏊‍♀️
دانشگاه امیرکبیر، یک استخر دارد در خیابان دامن‌افشار جردن که ما سال‌ها می‌رفتیم و همچنان باقیست. تمیز و مقرون به صرفه.
از دیگر دستاوردهای ورزشی‌مان برایتان بگویم که ما چون خیلی فعال بودیم، تیم والیبال بانوان دانشکده تشکیل داده بودیم. پسرها بیشتر فوتبالی بودند. اما ما ۷۷ای‌ها رفتیم و تیم والیبال تشکیل دادیم و بعد چند تا مسابقه‌ای که یکیش حریف نیامد و یکیش تشکیل نشد، نمی‌دانم چطوری به نایب قهرمانی رسیدیم.⛹️‍♀️
من و یکی دیگر از دوستانم که عضو شورای صنفی دانشکده بودیم، همه جا را پر کردیم از تبریکات برای تیم والیبال بانوان دانشکده. همه به ما می‌خندیدند ولی ما خودمان را تحویل گرفته بودیم. چقدر فان بود خدایی!
تنها ورزش جدی‌مان در آن زمان، گروه کوه دانشکده بود به سرپرستی یکی از پسرهای سال بالایی که چند هفته یکبار می‌رفتیم. از همان زمان من به کوهنوردی علاقمند شدم و انگار بذرش در وجودم کاشته شد.🧗‍♀️
بعد از فارغ‌التحصیلی لیسانس مدتها نمی‌رفتم. زندگی نمی‌گذاشت. اما بعد دیدم که نه، باید رفت. الان یک سال بیشتر است که مرتب و حرفه‌ای شروع کرده‌ام و امیدوارم که در چند سال آینده دماوند بروم.
وقتی بالای دماوند بایستم، یاد همه‌ی کوه‌های زمان دانشجویی خواهم بود. باید پرچم دانشکده عمران پلی‌تکنیک را هوا کنم. از کجا شروع شد و به کجا رسید.

ستون هفدهم: روسازی راه

۱۴۰۲/۲/۹
این‌بار خلاقیت به خرج دادم و به دلایلی که می‌گویم این خاطره را بصورت شفاهی آوردم. باشد که مقبول بیفتد. 😜

 

ستون هجدهم: بناهای آبی

۱۴۰۲/۱/۱۶

اول هرچه آهنگ ترسناک و وحشت‌انگیز شنیدید در ذهنتان پخش کنید. از آن آهنگ‌هایی که مو به تن سیخ می‌کند و توی مبل فرو می‌روید و دستهایتان می‌گیرید جلوی صورت و از لای انگشت‌ها با اضطراب نگاه می‌کنید که الان چه اتفاقی می‌افتد.😱

اگر هم کسی کنارتان باشد، پشتش قایم می‌شوید و بازویش را اینقدر محکم فشار می‌دهید که جای ناخن‌هایتان روی پوست بنده‌ی خدا می‌ماند.😰

این درس را کلن از ژانر رعب و وحشت آوردند در مهندسی عمران. البته بگویم که ۷/۹۴ درصد ترس از این واحد متعلق به استادش بود. با یک فامیل چهار حرفی، ترم به ترم اندازه‌ی چهل‌ جنگ خانمانسوز ترس به دل جوانان بیچاره می‌انداخت. خلاصه‌اش کنم که می‌گفتند درس بناهای آبی با استاد ب خروجی دانشکده‌ی عمران است. آن را پاس کنی، دیگر غمی در عالم برای مهندس‌شدن و لیسانسه شدن نداری.

کلیات درس درباره‌ی انتقال آب از منبع تا محل مصرف است. بنابراین باید با طراحی ابنیه‌ی کانالی، شیرآلات و دریچه‌ها، ایستگاه‌های پمپاژ،آبگیر، سرریز و ضربه‌ی قوچ و غیره آشنا بشوید. یعنی بگو من دوزار از این‌هایی که نوشتم را یادم هست؟ فقط قیافه‌ی استاد و کلاس ۶۰۱ صبح‌های نمی‌دانم چه روزی ساعت ۸ یادم است.🤦‍♀️

این دکترجان قبل از ۸ می‌آمدند سر کلاس و اسامی دانشجویانی را که سرکلاس بودند یادداشت می‌کردند. بعد زنگ ساعت ۸ که زده شد، زیر اسامی یک خط می‌کشیدند و هرکس که بعد از ۸ می‌آمد، می‌شد دانشجوی زیرخطی. حهمین قضیه کلی اضطراب بوجود می‌آورد.

خود امتحانش هم، چه میان‌ترم چه پایان ترم اینقدر سخت و مهندسی می‌گرفت که اگر با نمره‌ی ۱۰ همان ترم اول پاس می‌شدی، شیرینی می‌دادی. بعد فکر کنید پسرهای ورودی ما اینقدر خرخون بودند و کلن دانشگاه را با دبیرستان اشتباه گرفته بودند که نمراتشان توی این درس ۱۷ و ۱۸ می‌شد. یعنی احساس تهوع به آدم دست می‌داد از دست بعضی‌هایشان. من با افتخار همان ترم اولی که گرفتم ۵/۱۱ شدم.

نتیجه‌ی اخلاقی:

این اداطوارهای بعضی اساتید در دروسی که تدریس می‌کردند، واقعن به ضرر درس تمام می‌شد. مثلن همین درس بناهای آبی، از نظر طراحی سازه‌ای بسیار جذاب بود، اما بقدری این استاد سخت می‌گرفت و بعد برای پاس‌شدن و امتحان اضطراب ایجاد می‌کرد که ترجیح می‌دادی پاس که ‌شدی، پشت سرت را هم نگاه نکنی. چون جز خاطره‌ی ترسناک چیزی یادت نمی‌ماند.

طرز برخورد یک معلم، یک مدیر یا هرکسی که آموزشی در آستین دارد در رابطه با کسانی که به هردلیلی برای یادگیری می‌آیند خیلی مهم است. شما می‌توانید با برخوردهایتان چه درسی چه اخلاقی، طرف را علاقمند و بالعکس بشدت زده کنید. ممکن است حسن نیت داشته باشید یا خیلی هم باسواد باشید، اما یک برخورد نابجا می‌تواند آدم‌ها را دور کند.

در این روزگار متنوع و متغیر و سریع هم کسی فرصتی برای جبران بهتان نمی‌دهد. چه بسا اولین اشتباهتان، آخرین اشتباهتان است. مقبول نیفتادی؟ چه بسیار است انواع آموزش و آموزگار، می‌روند سراغ بعدی.

بنابراین حواستان به قوانینی که وضع می‌کنید، برخوردی که می‌کنید، باشد. در آموزش سخاوتمند و مهربان باشید. تا جاییکه ارزش‌هایتان اجازه می‌دهد، منعطف باشید و شرایط طرف مقابل را هم درک کنید. اجازه دهید دانشتان مثل آبی که از منبع به مصرف‌کننده با دبی مناسب می‌رسد، به جان دانش‌پذیر بشیند و گوارای وجودش شود. نه اینکه مثل موج سیلی بزنید یا  مانند سیل غرقش کنید.

ستون نوزدهم: روش‌های اجرا، متره و برآورد

۱۴۰۲/۲/۲۳

توضیح: این دو عزیز، دو درس مجزا هستند اما به دلایلی که ذکر خواهم کرد، در یک ستون چپانده می‌شوند.

در ستون قبل وارد تونل وحشت شدیم و قاعدتن اگر یک انسان معمولی بودید که ازقضا دانشجوی عمران هست، باید با پاس کردن بناهای آبی از تونل خارج شده و در امنیت و آرامش ادامه‌ی مسیر مهندس‌شدن را درحال صفاسیتی منگوله طی بفرماید.

اما…

فکر می‌کنم، اگر تااینجای خاطرات را اگر خوانده باشید، متوجه شده‌اید که اینجانب از جمله‌ی بدشانس‌های عالم هستم. به عبارت دیگر اگر جایی شنیدید: «هرچی سنگه، مال پای لنگه» یا «خر ما از کرّگی دم نداشت» یک عدد افلیا در ذهن خود تداعی کنید.🤦‍♀️

درس روش‌های اجرای ساختمان همانطور که از اسمش پیداست درباره‌ی روش‌های اجرای ساختمان است. یعنی هرآنچه مربوط به اجرای ساختمان براساس نقشه و عملیات اجرایی است. از فونداسیون بگیر تا نازک‌کاری.

معمولن، یک عدد استاد فرهیخته که دروس طراحی فولاد،  بتن و مهندسی پل و ازاین قبیل را می‌آموختند، در ادامه روش‌های اجرا را هم درس می‌دادند. درسشان هم براساس نشریه‌ی ۵۵ معاونت برنامه‌ریزی و نظارت راهبردی ریاست جمهوری یا (سازمان برنامه‌وبودجه خودمان) بود. به عبارتی خیلی شسته رفته و تروتمیز بدون درد و خونریزی.

درس متره، اندازه‌گیری دقیق کارها، مواد و متریال به‌کاررفته در ساختمان یا هر پروژه‌ی عمرانی است. مقدار مصالح، تعداد کارگران، حمل‌ونقل  ماشین‌الات و الی آخر. برآورد هم مقدار دقیق بودجه همان پروژه‌ی متره شده براساس ضرب اندازه‌ها در مقادیر و ضرایب دفترچه‌های فهرست بهاست که هرسال برای کارهای مختلف از طرف سازمان برنامه اعلام می‌شود.

استاد این درس هم یک بنده خدایی بود بسیار بی‌خطر. درحدی که بچه‌ها پروژه‌های متره‌شان را از روی ترم‌های قبل کپی می‌کردند و نمره‌ های کمتر از ۱۷ ۱۸ نمی‌گرفتند.

حالااااا….

ترمی که نوبت به من رسید برای برداشتن این درس‌ها، ببین چی شد!😔

یک استادی بود که چندین سال بود که در دانشکده نبود. یکهو هوس کرد که دوباره به بودن خود ادامه دهد. به عبارت دیگر، یکی نبود، بعد یکی بود، زیر گنبد کبود هم که قربانش بروم، غیر افلیای بدشانس هیچ‌کس نبود.  ایشان در زمان گذشته، مدرس روش‌های اجرا بود اما شرط بازگشتش را همراهی متره‌وبرآورد با روش‌ها گذاشت. دانشکده هم که نمی‌دانم چرا دوست داشت از بودن این پدیده استفاده کند، هردو درس را به ایشان داد.

این بزرگوار، مردی بود با قدی کوتاه، کمی تا قسمتی تپل با محاسنی قابل‌توجه. شنیده بودیم که از خانوده‌شان همگی طلبه بودند و ایشان فقط مهندس شده‌ بود. بنابراین کلامشان، چون موعظه‌ی روحانیون بالای منبر بود.

سر کلاس اجرا کتابی در کار نبود. تنها جزوه‌ای که باید با سرعت نور از روی تخته می‌نوشتی. تخته‌ای که ظرف دقایقی با ا اشکال رنگی استادجان پر می‌شد. نمی‌دانستی حواست به توضیحاتش باشد که با آن ادبیات خاص برای فهمش باید کلی تمرکز می‌کردی یا  به سرعت و دقت شکل‌ها و جزئیات اجرایی را می‌کشیدی. امتحان هم از همان جزوه می‌آمد.

متره هم به همان اجرا بگی‌نگی وصل بود. یعنی جزئیات اجرایی را در روش‌ها می‌گفت و اصول متره و برآورد را برهمان اساس با یک اصول و قوانین خاصی در کلاس متره. به قدری اصولش سخت و صلب بود که می‌گفت اگر هرجای دفترچه‌ی متره نکات را رعایت نکنید، اولن که با یک نگاه می‌فهمد، دوم هم خِلاص. (یعنی افتادی)

به قول بهتاش پایتخت «اَی خِداااا» این چه گرفتاری‌ای بود.😅

من که اجرا خِلاص شدم.  چون همانطور که می‌دانید من درس استادایی که از آنها می‌ترسیدم، می‌افتادم. بعد هم چون زبانش را نمی‌فهمیدم، به تبع از جزوه‌اش هم سردرنمی‌آوردم. هیچ کتاب رفرنسی هم قبول نداشت که بریم با آن رفع اشکال کنیم.

سر متره هم که طبق معمول با یک همگروهی نمونه افتادم. گفت بیا خانه‌ی ما را متره کنیم. یعنی به جای یک پلان ساده‌ی مسطح و کوچک، مجبور شدیم یک پلان دوبلکس پر از گوشه و پله و غیره را متره کنیم.

یعنی خدایا آخه من چه گناهی مرتکب شده بودم؟

بعد فکر کن نصف کار را انجام دادیم، نصف دیگه را من مجبور شدم برم تنهایی انجام بدهم. تمام آیتم‌ها، تمام ریزه‌کاری‌ها و اصول نوشتن دفترچه افتاد گردن من. خانم فقط آخرش ضرب و تقسیم‌ها را انجام دادند.

یک تغییر دیگری هم که در درس متره بوجود آمده بود، این بود که این استاد دفاع می‌گفت. یعنی دیگه از پروژه‌ی کپی دادن و نمره گرفتن خبری نبود. پروژه را که باید با کلی داستان انجام می‌دادی هیچ، باید در یک جلسه پیش استاد دفاع هم می‌کردی.

ما دوتا هم رفتیم و از آنجاکه من بیشتر کارها را انجام داده بودم، به کار مسلط بودم و هرچی می‌پرسید من جواب دادم و هم‌گروهی‌ام نمی‌توانست. بعلاوه، از روی خطمان که خیلی باهم فرق داشت فهمید که بیشتر کار را من انجام دادم. خلاصه که بااینکه جانم به لبم رسید، من را پاس کرد و همگروهی را خِلاص کرد.

خدایی، از ۱۴۰ واحد مهندسی که گذراندم، فکر نکنم ۱۰ واحد را بدون دردسر و خیر و خوشی پاس کرده باشم. چه وضعیه آخه؟ بعدن این کتاب را به عنوان کتاب خودشناسی و توسعه‌فردی منتشر می‌کنم. درسی برای آیندگان که چطور یک دانشجو در دهه‌ی هفتاد می‌تواند انواع بلاها سرش بیاید. تازه این‌ها فقط بخش تحصیلی است، قسمت غیرتحصیلی هم حدیث دیگری است که کم از این ماجراها ندارد.

نتیجه‌ی اخلاقی:

خدا بهتون شانس بده! همین.😜

ستون بیستم: مهندسی زازله

۱۴۰۲/۲/۳۰

برعکس اسمش یکی از لذتبخش‌ترین درس‌هایی است که در مهندسی عمران گذراندم. یک استاد متشخص، محترم و انسان داشت. از آنهایی که هم خوب درس می‌دهند، هم در امتحان گرفتن و نمره دادن مریضی‌شان عود نمی‌کند.

درس مهندسی زلزله درباره‌ی طراحی ساختمان‌های مقاوم در برابر زلزله است. یک جمله‌ای که از استاد همیشه یادم مانده این است که می‌گفت: « ما اینها را درس میدیم ولی شما دعا کنید، نیاد.» یعنی وضع تهران از نظر گسل و وضعیت ساختمان‌سازی به قدری افتضاح است که ما هرچه هم در طراحی رعایت کنیم، در اجرا به فاک می‌رود.

خودم شاهدم، سال ۸۹ یا ۹۰ بود، ساختمانی قدیمی روبروی خانه‌مان بود که کوبیدند و مشارکتی شروع به ساخت کردند. ما طبقه‌ی پنجم بودیم و من از بالا می‌دیدم که چطور اجرا می‌کردند. اسکلت بتنی بود و چشمتان روز بد نبیند که این ستونهای بتنی را در زمستان و هوای سرد چه شکلی می‌ریخت و هنوز دو روز نگذشته قالب را باز می‌کرد. حالا من تو ستون سیزدهم چقدر از نازوادای بتن و رسیدن به مقاومت گفتم. تازه من کسی هستم که کار طراحی و اجرا نمی‌کند. اما با همان سواد دانشجویی‌ام لرزه بر اندامم می‌افتاد که اگر خدای نکرده زلزله بیاید، این ساختمان چه شکلی خراب می‌شود. بعد ظاهرش را باید می‌دیدید. البته اکثر ساختمان‌ها همین‌اند، ظاهر زیبا و باطن کرمو. البته شبیه خیلی آدم‌ها. موقع بحران باید دید که چطور خراب می‌شوندو خراب می‌کنند.

برگردیم به درس. این استاد محترم، یک استاد حل تمرین عالی داشتند. دانشجوی دکترا بود و بسیار مهربان و کاردرست. یعنی بهترین حل تمرین دانشکده بود که متاسفانه اسمش یادم نیست اما قیافه‌اش چرا. این پسر رعنا اینقدر به ما تمرین داد و اینقدر سر کلاس خوب حل می‌کرد و توضیح می‌داد که تمام مطالب درس اصلی قشنگ برایمان جا افتاده بود. یک جزوه‌ای هم داشت از کتاب بهتر.

من هم که جفت اساتید را دوست داشتم و با آنها اوکی بودم، بااینکه امتحان جزوه بسته بود، امتحانش را خوب دادم و نمره‌ی خوبی هم گرفتم. از آن درس‌ها بود که بهم چسبید.

فکر کنم تا حالا نقش استاد در زندگی من را فهمیده باشید. خودم هم تازه فهمیدم. باید این خاطرات را زودتر می‌نوشتم. اینکه حسی که نسبت به معلمم دارم چقدر در یادگیری و پیشرفتم اثرگذار است. البته در کل، رفتار معلم با شاگرد مهم است اما برای شخص من، می‌بینیم که حسم نسبت به معلم یک‌ جورایی عمیق‌تر و در موفقیتم تعیین‌کننده است. زمانی که با او حال می‌کنم و راحتم، بهتر می‌فهمم و پیشرفت می‌کنم و زمانی که می‌ترسم، اعتمادبنفسم را از دست می‌دهم و شکست می‌خورم.

یک دوره‌ای خیلی کتاب‌های فرزندپروری می‌خواندم. بعد از کلی مطالعه فهمیدم آنقدر که نویسنده مهم است، موضوع مهم نیست. چون موضوعات معلومند اما مهم است که چه کسی آن را ارائه می‌دهد. در آموزش هم همینطور. موضوعات مشخص‌اند اما آموزگاری، تاثیرگذاری و ماندگاری کار هر معلمی نیست. بخصوص حالا که از درودیوار استاد می‌ریزد.

نتیجه‌ی اخلاقی:

در جایی که بیشتر مردم، ادعای استادی دارند یا استاد خطاب می‌شوند، شاگردی هنر است.

ستون بیست‌ویکم: مهندسی فاضلاب

۱۴۰۲/۳/۶

توی اتاقم در خانه‌ی پدری، بین میز تحریر و کتابخانه‌ام یک فاصله‌ی نیم متری بود. یک فضای دنج که اگر می‌نشستم کف زمین و پاهایم را جمع می‌کردم توی بغلم اگر کسی در را باز می‌کرد و نگاهی به درون اتاق می‌انداخت، من را نمی‌دید. خیلی وقت‌ها، زمانی که حالم خوش نبود، می‌رفتم آن تو و گریه می‌کردم.

البته من کلن اشکم دم مشکم است. حالا بعد دوسال تراپی، بهتر شدم و فرق گریه و مویه را می‌فهمم. یاد گرفتم که مچ خودم را بگیرم و با هر حرکت عوضی‌ای بغض نکنم و اشکم سرازیر نشود. البته برای سبک شدن در خلوت خیلی خوب است اما نه جلوی دیگران.

شب ساعت دوازده، نشسته بودم کف اتاق و های‌های گریه می‌کردم. پروژه‌ی مهندسی فاضلاب که طبق معمول هم‌گروهی شل و وارفته‌ام انجام نداده بود و افتاده بود گردن من. بعد وسط کار که یک برنامه‌ی تحت داس بود، همه‌ی نوشته‌ها ناپدید شده بودند. مهلت تحویل هم فردا عصرش ساعت ۴ بود.

حالا من دستم به هیچ جا بند نیست. ترم یکی مانده به آخر بود و تصمیم داشتم کنکور فوق‌لیسانس شرکت کنم. بنابراین اگر قبول می‌شدم باید حتمن ۸ ترمه تمام می‌کردم. با وضعیت واحدهام هم اصلن جا نداشت که این درس را بیفتم.

بابام آمد توی اتاق، نگران که چه شده؟ گفتم: «پروژه‌ام خراب شده، باید فردا تحویل بدم. اگر تحویل ندم، می‌افتم، بعد نه ترمه میشم، بعد فوق‌لیسانسم عقب میوفته» همانطور وسط هق‌هق گریه. بابا گفت: «همه‌اش فدای سرت. چرا خودتو اینطور اذیت می‌کنی. بگیر بخواب. اگر فردا تونستی درستش کنی که هیچ. اگرم نشد اشکالی نداره.»

فردای آن روز اینقدر زدم تو سر خودم و برنامه که فهمیدم، دستم خورده و رنگ نوشته‌ها همرنگ صفحه، آبی شده بوده و من فکر کرده بودم، همه چی پریده. آخه ببین چه اتفاق‌هایی برای من می‌افتاد. آن همگروهی فلان فلان‌شده‌ام هم که راست راست می‌گشت فقط. خلاصه تونستم با هزارجور استرس به موقع دیسکت برنامه را تحویل بدم.

این همان ترمی بود که هم بلای پروژه‌ی راه سرم آمد. (ستون پانزدهم) هم بناهای آبی داشتم. (ستون هجدهم) یعنی ببین چقدر فشار آمده بهم در نیم‌سال اول سال تحصیلی ۸۱-۸۰٫ تازه چون اسفند کنکور فوق هم داشتم، کلی هم باید درس می‌خواندم.

از خود درس مهندسی فاضلاب هیچی یادم نیست. فقط اینکه درمورد طراحی شبکه جمع‌آوری فاضلاب بود و یک سری فرمول‌های آبی و طراحی لوله و غیره. نه یادمه یا کدام استاد گذراندم، نه کلاسش، نه هیچی دیگه.

نتیجه‌ی اخلاقی:

چه جونی داشتم آن موقع. آن همه پروژه و درس را با وجود رفیقان نیمه‌راه گذراندم و کنکور دادم و نه ترمه هم نشدم. تازه فعالیت‌های فوق‌برنامه بماند که ستونی مجزا دارد.

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):