جایی خواندم که حسادت ترکیب خشم و ترس است. معنی لغوی حسادت، تمنای انتقال نعمتی و فضیلت از کسی به سوی خویش یا زایلشدن از وی است.
میدانید به چه کسانی حسودی میکنم؟ به آنها که قدرت و جسارت کافی برای هنجارشکنی دارند. آنها که بر سر اعتقادشان میایستند و برای رسیدن به خواستهشان مبارزه میکنند. حتا اگر بعد از اقدامشان پشیمان شوند، تحسینشان میکنم. چون جسارتشان قابل تحسین است.
من هیچوقت جسارت و قدرت کافی برای هنجارشکنی نداشتهام. برای ایستادن مقابل زور و قلدری. برای ایجاد تغییر. جالب است که آدم سازگاری هم نیستم. بارها برچسب سرکشی خوردهام. آنجا که رفتارها یا گفتارهایی را مغایر با اصول دیدهام و اعتراضم را اعلام کردهام.
میتوانم بگویم آدم ساکتی نیستم. مطالبهگری را تمرین میکنم. حرف زور یا چرند را آشکار میکنم. بخصوص آنجا که افراد قوانینی وضع میکنند و خود زیر آنها میزنند.
اما اقدام علیه وضعیت؟ هرگز. تنها اقدامی که تاکنون کردهام، ترک بوده است. ترک سازمان، ترک گروه، ترک فرد. ترک از روی ناتوانی برای تغییر، ترک از روی ضعف در انتقال پیامم، ترک از روی تهکشیدن انرژیام برای تلاش. گاهی حتا ترک هم نتوانستهام، ماندهام در برزخ.
اولین باری که سرود «سفر چرا؟ بمان و پس بگیر» را شنیدم، گفتم راست میگوید. چرا همهاش ترک کنم.
بمان و پس بگیر. ز جورشان نفس بگیر.
اما آن هم گاهی نمیشود. گاهی میخواهی بمانی، میدانی ماندنت مفید است، میدانی با کمی تغییر و تلاش، خوب میشود. اما میبینی میشود شعر قیصر امینپورکه «گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود».
فیلم «مری شِلی» را که دیدم، صرفنظر از شاهکار نویسندگیاش، به شخصیتاش حسادت کردم. به اینکه دختری جوان در قرن نوزدهم با وجود محدودیتهای بسیار، آنطور هنجارشکانه زندگی میکند. مقابل سرکوب میایستد و با استواری علیرغم مشکلات، کار خود را پیش میبرد.
مری شِلی، نویسنده انگلیسی است. او در ۲۱ سالگی(سال ۱۸۱۸) کتاب « فرانکنشتاین؛ پرومته نوین» را نوشت و شخصیتی خلق کرد که بیش از ۲۰۰ سال است همچنان در داستانها، نمایشنامهها و فیلمهای مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. کتاب او از اولین نمونههای ادبیات علمی-تخیلی است.
مری شلی، در مدت عمر کوتاهش با سختیهای زیادی مواجه شد اما به نظر من، شکوهمندانه به خواست خود زیست. چون او همواره در برابر موانع با جسارت و قدرت، بر خواستهاش ایستاد.
دوست دارم روزی مانند او و چنین زنانی که کم هم نیستند، جسارت و قدرت کافی را برای اقدام پیدا کنم. دوست دارم بتوانم ایستادگی کنم و خودم را زندگی کنم. مطمئنم روزی که آن قدرت و جسارت را بیابم، روز باشکوهی خواهد بود.
خلاصه داستان را در قسمت پنجم فصل دوم پادکست پراجکت O بشنوید.
متن شعر سفر چرا؟ بمان و پس بگیر
زن زندگی آزادی زن زندگی آزادی
زن زندگی آزادی زن زندگی آزادی
زن زندگی آزادی زن زندگی آزادی
زن زندگی آزادی زن زندگی آزادی
به نام تو که اسم رمز ماست
شب مهسا طلوع صد نداست
بخوان که شهر سرود زن شود
که این وطن وطن شود
شباهنگام میان کوچه هاست
به در کوبد که نوبت شماست
برادرم که سنگر من است
چو سایه سار روشن است
دویدنش فراخ سینه اش
چو جان پناه و مامن است
بر تن شاهدان تازیانه میزنند
این ز جان خستگان پاره ی تن منند
به جای او به قلب من بزن
جهان ترانه می شود
امان بده ببوسمش به خون
که جاودانه می شود
بسته بر بالای سر گیسوان چه هیبتی است
کشتهاند هرکه را راوی جنایتی است
سفر چرا؟ بمان و پس بگیر
زجورشان نفس بگیر
بخوان که شهر سرود زن شود
که این وطن وطن شود
متن شعر قیصر امینپور
گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود
گــه جور میشود خود آن بی مقدمه
گــه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گــاهـی هزار دوره دعا بی اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو میشود
گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود
گــویـی به خواب بود، جوانیمان گذشت
گــاهـی چه زود فرصتمان دیر میشود
کــاری ندارم کجایی، چه میکنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر میشود
آخرین دیدگاهها