همین چند وقت پیش بود که در خاطرات دودی، گازی و برفی از اوضاع نابسامان آموزش و تعطیلات مسخره گفتم. بعد از اینکه به وضعیت «وای از آن روز که بگندد نمک» افتادیم، دیگر مدارس را علیرغم آلودگی تعطیل نکردند. با کمی بهتر شدن هوا، گفتم: «خب دیگه، زندگی شیرین میشود.»
اما صدسال به مخیلهام خطور نمیکرد که وضعیت مسمومیت دانشآموزان دختر که از آذر ماه در قم شروع شده بود به چیزی که حالا تبدیل شده، برسد. دهها مدرسه و صدها دانشآموز دختر در سراسر کشور مسموم شدهاند. طوری شده که هر روز آمار چند مدرسه در استانهای مختلف اعلام میشود. ترس و اضطراب والدین را از خودبیخود کرده است. دو روز است که والدین بچههایشان را در مدرسهی پسر بزرگم که دوره اول دبیرستان است، سر کلاس نمیفرستند. دیروز زنگ زد و رفتم دنبالش و امروز هم نرفته است. نه به خاطر ترس و نگرانی. خیر! به خاطر اینکه بیش از ۲۰ نفر همکلاسیهایش نمیآیند و به تبع معلمها درس نمیدهند و ماندن در مدرسه وقتتلفکردنی بیش نیست.
هرچه هم میگویم راه حلش تعطیلی و نرفتن نیست، کسی شنوا نیست. از کسی که ترسیده مگر میشود انتظار فهم داشت؟ از تشویش اذهان، بی منبع حرف زدنها و مزخرف گفتنهای برخی والدین هم نگویم.
از آن طرف مدارس هم که بعد از دوران کرونا تنبل و واداده شدهاند، ازخدا خواسته فقط صورت مسالهها را پاک میکنند. این وسط کسی هم توجه نمیکند که مدرسه فقط درس و سواد نیست که بگویی، جبران میشود -که ۹۰ درصد نمیشود- و در بیسوادی این نسل نوجوان تردید نکنید. اما مدرسه آموزش نظم، همکاری و روابط اجتماعی است. مدرسه محل آموختن تعامل و حل مساله است نه فقط چهار تا کلمه یاد گرفتن که البته آن هم مهم است.
خسته شدم. مستهلک شدم. از این مردم جاهل، از این پدرومادرهای ترسو. از این اجتماعی که برای نفع خودش هر سیخی به تنم فرو میکند. از تلف شدن وقت ناراحتم. از این آموزشی که به فنا میرود، هزینههای هدر رفته، ناراحتم. باید چه کنم؟ غیرانتفاعی و دولتی هم ندارد. انگار محاصره شدهام در اکثریتی بیعقل و جاهل که توی کلهی خودشان زندگی میکنند. هزارتا سوال در سرم میچرخد. آینده چه میشود؟ آیندهی بچهها، خانواده، خودم. خندهام میگیرد وقتی کلمه آینده را میگویم. منی که برای فردایم نمیتوانم برنامه داشته باشم. منی که مدام باید بهخاطر تصمیمات غلط و وضع نابسامان و آشفتهی جامعه، بروزرسانی شوم. عین تلگرامی که هربار بازش میکنی، آپدیت میشود. تطبیق میدهم، تغییر میکنم. اما چقدر، تا کی؟ هر قدمی که برمیدارم، نه با اطمینان بلکه با امیدی کمرنگ از به ثمررسیدنش است. خستهام. خسته. از سقوط خستهام. از عقب رفتن و درجازدن خستهام. اما انگار تمامی ندارد.
چند سالی است که سقوط کردهام. سال گذشته بلاخره خسته و زخمی رسیدم به ته دره. چند ماهی توان تکان خوردن نداشتم. فلج مغزی و جسمی همه وجودم را گرفته بود. اما کمکم بلند شدم. به هر زحمت و جانکندنی بود، بلند شدم. مغزم به کار افتاد. بااینکه همچنان قلوه سنگهای ریز و درشت از آن بالا فرو میریختند اما خوردم و ایستادم. نگاهی به آن کوه بلند کردم و اراده کردم که حرکت کنم. گفتم نمیدانم کی به قله میرسم اما باید صعود را شروع کنم.
فکر کردم امسال سال حرکت و سرعت گرفتن است. اما خبر نداشتم سرعتگیرهایی سرراهم قرار میگیرد که فکرش را هم نمیکنم. اول سال ماجراهای بازگشایی مدارس بعد کرونا بود. بعد تابستانی که من همواره ازش متنفرم. پاییز شد و گفتم دیگر نظم و برنامه به زندگیام برمیگردد. هنوز دوماه نشده بود که مسخرهبازیهای آلودگی هوا و تعطیلات مختلف شروع شد و بعد هم که گفتم چه اتفاقاتی افتاد.
حالا در کنار همه اینها، مسائل شخصی خودم را هم اضافه کن. کاری که چند سال است دنبالش هستم تا سروسامان بدهم. کسبوکاری مستقل و حرفهای برای خودم بسازم. برای اینکه ارزشآفرینی کنم، تاثیرگذار باشم. وبسایت را امسال بسیار جدیتر رسیگی کردم. کلی خواندم و نوشتم. پادکست را راه انداختم. وبینار و ایبوک و کلی ایدههای تازه برنامهریزی کردم. خدا میداند وسط این عرصات چطور این همه کار کردم. بااین حال، بارها و بارها با اتفاقات بیرونی و آنچه دست خودم نبود، از حرکت ماندم. تازه میخواستم پیج اینستا را متحول کنم که اتفاقات شهریور افتاد. همه چیز دستخوش تغییر شد. از نظر مالی هم که هیچ. فقط توانستم به نصف هدفم برسم. با نرخ دلار و تورم در نیمهی دوم سال، همه چیز همه کس بهم ریخت. دارم به سمت بالا قدم برمیدارم اما همینطور سنگ است که از بالا پرتاب میشود. بعضی را جاخالی میدهم اما برخی هم توی سرو کلهام میخورد.
گاهی میترسم. از این همه درد، از این همه ابهام، از این همه رنج. میترسم هیچوقت تمام نشود. میترسم، هرگز یک نفس راحت نکشم. میترسم، طاقت نیاورم. میترسم، هیچ کدام از کارهایم به نتیجه نرسد. میترسم ناکام بمانم. میترسم هیچ وقت به بالا نرسم. درعین حال میدانم که راهی جز صعود ندارم.
اینجا مینویسم، این روزها را ثبت میکنم. حالا که چیزی به پایان ۱۴۰۱ نمانده است. چه اتفاقاتی افتاد، چهها کردم و چه احساسی داشتم. برای سال آینده و سالهای بعد که به شرط عمر، برگردم ببینم که چه بر من گذشت و چه شدم.
کجا هستم؟ چند قدمی از دره بالاتر، بر دامنهی کوه ایستادهام. دستم را سایبان آفتاب کردهام، به قله نگاه میکنم.
اگر رسیده بودم که دمم گرم. اگر هم نه، روحم شاد.
یک پاسخ
دمت گرم!