شهریور که شروع میشود، اشتیاقم برای تمام شدن تابستان بیشتر میشود. خدا میداند چقدر از این فصل بدم میآید. از همان کودکی از شروعش بیزار بودم و از اتمامش شادان. فصل گرما و بطالت و بیبرنامگی. چه زمانی که خودم مدرسه میرفتم و چه حالا که پسرهایم مدرسهای هستند. برای من فصل زحمت است، هرچند که میوههایش رحمت هستند.
جوانتر که بودم، این اشتیاق برای گذر زمان اذیتم نمیکرد. اصلن به آن فکر نمیکردم. اما چند سالی است که وقتی چنین حسی بهم دست میدهد، غمگین میشوم. چراکه عمرم است که دارد میگذرد. خراباتی است در درونم. هم میخواهم زودتر بگذرد و هم از گذشتنش ناراحت میشوم.
از حضور و تغییر فصلها گریزی نیست. ناگزیریم به گذران عمر. از طرفی هم قرار نیست عاشق چشم و ابروی همه فصلها باشیم. هرکس دلیلی دارد برای اشتیاقش به آمدن. اشتیاق خون را میجوشاند، گرم میکند و جلو میبرد.
این تابستان هم میگذرد. باشد که پاییزش رنگارنگ و زمستانش سفید باشد.
آخرین دیدگاهها