به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

جنگ‌هایی که خاطره می‌شوند

از کیسه خواب بدم می‌آمد. یک گونی اما با پارچه‌ای خوشگل که فقط سر و دست‌هایت ازش بیرون است. چرا باید می‌پوشیدم؟ برای اینکه شب‌ها لحاف را کنار نزنم و سردم نشود. هیچ وقت هم به ذهن کودکانه‌ی فرمانبرم نرسید که زیپش را باز کنم و خودم را خلاص. آژیر قرمز که می‌کشیدند، بابا بغلم می‌کرد و همگی می‌رفتیم زیرپله‌ها، پناه می‌گرفتیم. متنفر بودم از اینکه خودم نمی‌توانستم راه بروم. شب‌های جنگ بود. تازه شروع شده بود.

ویلای دو طبقه با هفت هشت اتاق بین دریا و جاده قرار داشت. از جاده که می‌پیچیدی، اول ساختمان بود و بعد پشت آن یک فضای بزرگ چمن با درختانی در دو طرف قرار داشت. از دیواره و در پشتی که بیرون می‌رفتی، ساحل شنی دریا گسترده بود. فاصله‌ای که می‌شد در آن دوید و بازی کرد.

۳ تا خانواده بودیم. سه جفت مامان و بابا با ۷ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. زمستان بود. فصل شنا و آبتنی نبود اما هرشب بساط آتش روشن کردن کنار ساحل و سیب‌زمینی تنوری و غیره برپا بود. صبح‌ها از ماهی‌گیران محلی، ماهی تازه، خاویار و ازون‌برون می‌خریدند. صبحانه خاویار با کره، ناهار سبزی‌پلو با ماهی سفید و شام کباب ازون‌برون. وسط روز و عصرها هم فقط بازی می‌کردیم. یا در باغ، با بچه‌های همسایه بغلی دعوا و جنگ با میوه‌های کاج یا در ساحل شن‌بازی با سطل‌وبیل و کایت هواکردن با بابا‌ها.

شب‌هایی که به زور ساعت ۸ می‌خواباندمان و ما بچه‌ها تا پاسی از شب یا حرف می‌زدیم یا در سکوت بازی می‌کردیم تا دعوایمان نکنند. بازی‌های دسته‌جمعی و آواز و خاطره تعریف‌کردن‌های بزرگ‌ترها. یک ماه تمام در آن ویلای بزرگ پر از صلح و صفا زندگی کردیم. اوج جنگ بود و ما از تهران که در خطر بود، آمده بودیم شمال.

مدارس را تعطیل کرده بودند. کلاس دوم دبستان بودم. مدتی بود که خانه مادربزرگ پدری‌ام بودیم. خانه‌ای تک واحدی و مستقل بود و زیرزمینی بزرگ و امن داشت. شب‌ها، آنجا می‌خوابیدیم. من از تلویزیون برنامه‌های درسی را دنبال می‌کردم. اواخر جنگ بود.

داشتیم با بابا می‌رفتیم خانه مامی‌جون(مادر پدرم) که خبر از رادیو پخش شد. بابا خوشحال شد و هورا کشید. پرسیدم چه شده؟ گفت: «جنگ تمام شد.» گویا جام زهر را سرکشیده بودند و ۸ سال تجاوز و تهاجم و کشته‌شدن‌های بی‌گناهان تمام‌شده بود. گاهی فکر می‌کنم که الکی ۸ سال کودکی‌ام در جنگ گذشت. بابا به عنوان پزشک سالی یک ماه به جبهه می‌رفت. تهران را چندین بار با موشک زدند. ممکن بود، شهید یا فرزند شهید بشوم، اما آب تو دلم تکان نخورد. هرچه به خاطر می‌‌آورم، خوش گذشتن است، کنار خانواده و دوستان و هم‌بازی‌ها. پدر مادرهایمان قوی‌ بودند. مردم‌مان بهتر بودند.

دو روز پیش، دوباره اندکی سایه جنگ را نزدیکم حس کردم. اما این بار، می‌دانستم اگر جنگی بشود، اصلن خوش نخواهد گذشت. نه پدرومادرها، آن مامان ‌و باباهای قدیمند و نه این مردم، همدلی و مهربانی و قدرت گذشته را دارند.

باشد که این جنگ، نیامده خاطره شود. باشد که هیچ کس از جنگ خاطره‌ای نداشته باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):