اولین باری که این موضوع به نظرم آمد، زمانی بود که پیش مشاور روانشناس رفتم. وقتی از مشکلاتم گفتم، طوریکه انگار آسمان سوراخ شده و این بلاها با دقت لیزر فقط مرا نشانه رفته است. اینقدر انواع و اقسام نمونههای محتلف برایم گفت که دیدم، چقدر مشکلم معمولی و با آن سطح آگاهی و مهارتی که داشتم، شاید طبیعی است.
یک بار دوستان دانشگاهیام را به خانهمان دعوت کرده بودم. ما همه مهندس عمران بودیم و همسر تازهوارد یکیشان از ما چند سال بزرگتر و مهندس کامپیوتر بود. ما که مدتی هم بود یکدیگر را ندیده بودیم، شروع کردیم به مرور خاطرات دانشجویی. قیافه همسر دوستم دیدنی بود. بنده خدا حرف مشترکی نداشت و فقط نگاه میکرد. البته ما مجالی هم به او نمیدادیم.
یا در مهمانیهای خانه پدری، وقتی که دوستان پدرم دورهم جمع میشدند. شاید دوسوم صحبتهایشان درباره بیمارستان، تشخیص، بیماری و مریض بود. یک سوم دیگر هم سیاست روز. چیزهایی که من نه دوست داشتم و نه سر در میآوردم، اما برای آنها جذاب بود. البته بگویم که گاه لابلای حرفهایشان نکتههای نابی دستگیرم میشد.
شاید کلمه خاطرهبازی از همین جاها آمده باشد. گفتگوهای ما از تجربیات مشابهمان. گاهی چه لذتبخش است و گاهی چقدر غمانگیز.
خاطراتمان را که با هم مرور میکنیم، به نقاط مشترکمان پی میبریم. گاهی تجربههای مشترک به دادمان میرسد. در مقاله یک شغل جالب به خانمی اشاره کردهام که شغلش یافتن و خواندن دفترچههای خاطرات است. یک نمونه از تحربههای مشابه که به شخص این خانم کمک فراوان کرد، خواندن خاطرات سوگ افراد مختلف بود. موضوعی که همه ما دیر یا زود تجربه خواهیم کرد.
در قسمت سوم پادکست پراجکت O هم راجع به این مساله صحبت کردهام.
آخرین دیدگاهها