به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

بازی با خاطرات | تصاویری از زندگی، گره‌خورده با یک شی

وقتی می‌خواهند لحظه‌ی مرگ را در فیلمی نشان دهند، گاهی صحنه‌های کوتاهی از گذشته‌اش را در زمان‌های کوتاهی، پشت‌سرهم نشان می‌دهند. این بازی خاطره‌ای هم چیزی شبیه به همان است. خاطرات کوچک از ابتدای زندگی تاکنون در حد یک پاراگراف. اما نکته‌ای که باید رعایت شود این است که در این خاطرات یک شی همواره تکرار می‌شود. درواقع خاطراتی که حول یک شی خاص که در مدت زمان طولانی در زندگی شما بوده‌ است، روایت می‌شوند.

به عنوان مثال، کتاب حافظی قدیمی که از بچگی در خانه‌تان بوده، یا اسباب‌بازی‌ای که از گذشته مانده است. در خاطره‌مقاله‌ی زیر من این بازی را با تصاویری از زندگی خودم انجام داده‌ام. چیزی که در زمان طولانی در زندگی‌ام نقش داشت و من با تفکر به آن متوجه حجم خاطراتی شدم که با آن داشته‌ام.

در ادامه بخوانید:

در سبزِ آهنی-شیشه‌ای راه‌راه

اوایل دهه ۶۰ بود. هر بار که به تهران می‌آمدیم و در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راهباز می‌شد، تعداد زیادی به سویم حمله‌ور می‌شدند. قیافه‌هایشان شاد بود و می‌خندیدند. فیروزه گازم می‌گرفت. فلور بغلم می‌کرد. مامان‌جون قربان صدقه‌ام می‌رفت و پاپا سرم را می‌بوسید. همهمه بود و شادی و انرژی. بل‌اخره تنها نوه‌ی یک خانواده پرجمعیت بودن، سختی‌های خودش را دارد.

سال ۶۴، سوار مینی‌بوس مکعبی آهنی خیابان ۱۶ متری را بالا و پایین می‌رفتیم. اسمش رویش بود. ۱۶ متری، حالا تصور کن آن مکعب آهنی بزرگ چطور در عرض ۱۶ متر خیابان که دائم ازش ماشین عبور می‌کرد به حرف یک دختربچه‌ی ۵ ساله، چندین بار دور زد. خوب، در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه را پیدا نمی‌کردم.

پاپا طبق عادت روزمره با ربدوشامبر قهوه‌ای‌اش دم در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه سیگار می‌کشید و آدم‌ها را نگاه می‌کرد. بوی گاتای تازه از قنادی کاج آن طرف خیابان می‌آمد. نان بربری‌های شیرعلی را دست مردم می‌دیدم. ما به مغازه‌ی بروس لی، آن لباس‌فروش بداخلاق که فقط با بابایم خوب بود، می‌رفتیم. بوی ساندویچ سوسیس‌های مغازه‌ی صمیمی مستم می‌کرد. عه، از اسباب‌بازی‌فروشی رد شدیم.

اواسط دهه ۶۰ همچنان جنگ ادامه داشت. گفتند بابا آمده. از جبهه برگشته بود. به سرعت به سمت در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه ‌دویدم. یک دستم به در، چشمم به مرد سبیلویی افتاد که نیشش تا بناگوش باز بود و مشتاقانه نگاهم می‌کرد. با اخم‌هایی درهم، در را بهم کوبیدم. در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه لرزید. بابای من سبیل نداشت.

«صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید علامت خطر است». صدای آژیر که بلند می‌‌شد، بابا مرا با آن کیسه خواب لعنتی بغل می‌کرد و همگی زیر پله‌ها پناه می‌گرفتیم. به در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه چسب‌های پهن زده‌ بودند. هوا پشت آن شیشه‌ها، تاریک بود.

سال ۶۷ سال خوبی بود. جنگ تمام شد و دو عروس به خانه‌ی بخت فرستادیم. هر دوبار هم دم در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه منتظر آمدنشان بودم. اما بعد از شام و قبل رفتنشان خوابم برده بود.

سال ۷۱، وقتی اسباب‌کشی کردیم، با در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه خداحافظی نکردم. شاید دیگر روزی چندبار از میانش نمی‌گذشتم، اما همچنان به رویم باز می‌شد. مهم نبود، طبقه‌ی دوم چه کسی نشسته است. آنجا تا ابد خانه‌ی مامان‌جون بود. هر پنجشنبه آنجا، ماکارونی چرب‌وچیلی و تهدیگی که سرش دعوا بود. کل‌کل‌های باجناق‌ها، سروصدای نوه‌های قدونیم قد فسقلی، صدای بلند رادیو اسرائیل و بی‌بی‌سی پاپا و منی که وسط آن جمعیت و سروصدا فیلم‌ نگاه می‌کردم.

اما صبح روز ۲۱ مرداد ۷۱ نمی‌خواستم از در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه داخل بروم. صدای شیونی که از داخل می‌آمد، مرا می‌ترساند. گذشتم و چشمم افتاد به کبودی‌های پای مامان‌جون. پاپا که گوشه‌ای ساکت بود. فریال از خود بیخود شده بود. فیروزه از بیماری و شوک از حال رفته بود. فرح با اشک، بچه‌های کوچکش را جمع‌وجور می‌کرد. مامان نگران مادرش بود. و جای فلور خالی بود.

صدای طبل و نوحه از دور می‌آمد. دم پنجره‌ی اتاق حرکت دسته و سینه‌زن‌ها را نگاه می‌کردم. مامان‌جون دم در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه، طبق سنت هرساله به عزاداران شربت نذری می‌داد. محله‌ی ارمنی‌نشین، ایام محرم شکل دیگری می‌شد. بوی قهوه و گاتا جایش را می‌داد به بوی گلاب و قیمه. صدای موزیک هم جایش را با نوحه عوض می‌کرد. اما دعوایی نبود. همزیستی مسالمت‌آمیز و محترمی بود.

سال ۷۹، در تاکسی بودم که خبر فوت پاپا را بهم گفتند. این بار که از در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه گذشتم، صدایی نمی‌آمد. همه به آرامی، نجوا می‌کردند. یک هفته‌ی تمام در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه بسته نشد. ناهار، افطار و شام پذیرای کسانی بودند که برای تسلیت می‌آمدند. پاپا ۵۰ سال، خدمت کرده بود و سال‌ها دم در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه با مردم محل، سلام و احوالپرسی داشت. همه‌ی محل می‌شناختندش.

سال ۸۰ باز هم عروسی داشتیم. این بار ته‌تغاری، نه تنها راهی خانه‌ی بخت بلکه راهی بلاد کفر شد. از همان اول تا همین امروز، به بهترین شهر دنیا برای زندگی می‌گوید ده‌کوره. ۱۹ ساله بودم اما باز هم دم در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه  منتظر آمدن عروس.

سال ۸۲ نوبت خودم شد. آخرین عروسی که از در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه وارد خانه شد.

سال ۸۵، خانه‌ی کودکی‌ام، خانه‌ی خودم شد و من دوباره، روزی چند بار از میان آن می‌آمدم و می‌رفتم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی کلید در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه را داشته باشم.

ساعت ۱ بامداد دوشنبه‌ای در فروردین ۸۸  با درد از در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه گذشتم و فردایش بدون درد با پسرم وارد خانه شدم.

سال ۹۰ ، در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه برویمان بسته شد. دخترها که چه عرض کنم، یک دختر اصرار داشت که خانه قدیمی شده و باید آن را عوض کنید. با این سن و شرایط، یک آپارتمان برای مامان‌جون بهتر است. خودش راضی نبود. اما دل به دل بچه‌ها داد.

سال ۱۴۰۲، دیگر آن در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه وجود ندارد. چند سال بعد از فروش خانه، ساختمان را خراب کردند تا به جایش بنای نو بسازند. اما اختلاف میان شرکا باعث شد که کار بخوابد. حالا چند سالی است، جای در سبز آهنی-شیشه‌ای راه‌راه را ورق آهنی آبی-سفیدی گرفته است که پشتش، گودی پر از خاک و نخاله است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

  1. افلیاجان چقدر عالیییییییی بیانش کردی. هم اشکمو در آوردی هم لذت بردم. هم ایده دادی برای تمرینی که در با من بنویس ساعت۹ صبح امروز ۱۴٫۱۱٫۱۴۰۲که تاریخشم بعلت خاص بودنش نوشتم. هزاران درود برشما.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):