به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

خاطرات عتیقه

جمعه است. خانه‌ی برِ خیابان شانزده‌متری مجیدیه پر از تکاپوست. مامان‌جون درحال درست‌کردن غذاهای رنگارنگ و خاله‌ها هم در رفت‌وآمد و کمک، پاپا هم که هیچ‌وقت کاری به کار میزبانی و مهمانی ندارد و معمولن سرش به رادیو بی‌بی‌سی و اسرائیل گرم است یا دم در با رب‌دوشامبرش ایستاده و مردم را نگاه می‌کند، به آرامی در میان این تکاپو می‌چرخد و نظارت می‌کند، مبادا چیزی کم‌وکسر باشد. آخر این دوره‌ها برایش خیلی مهم‌اند.

دوره‌هایی که یادم نمی‌آید به چه فواصل زمانی برگزار می‌شدند اما ده‌ها سال بود که ادامه داشتند. سالی چندبار هم نوبت مامان‌جون و پاپای من بود که ما هم به عنوان خانواده مستفیذ می‌شدیم. دورهمی‌ای بود متشکل از چند خانواده که زمانی با هم همسایه بودند. اما بااینکه هرکدام محل سکونتشان تغییر کرد، با گذر عمر و تغییرات روزگار، برنامه‌شان را سالهای طولانی حتا تا زمان مرگشان حفظ کردند.

عصر که از طبقه‌ی بالا(خانه‌ی خودمان) ترگل برگل و آماده پایین می‌آمدم، میوه‌های رنگارنگ، مرتب و زیبا در ظرف بزرگی چیده شده بودند. شیرینی و آجیل روی میز دیگری که یواشکی به آن ناخنک می‌زدم. اجزای میز ناهارخوری ده نفره جدا شده بود. مستطیل وسط گوشه‌ی دیوار قرار گرفته بود برای چیدمان شام و دو نیم دایره‌ی گرد آن، میز دایره‌ای درست کرده بود با پارچه‌ی مخملی سبز روی آن برای بازی رفقای قدیمی. پاپا برای بازی دو دست ورق اعلا و ژتون‌هایی که هیچ‌وقت غیر از آن دوره‌ها نمی‌دیدم را رو می‌کرد.

همچنان تکاپو برقرار بود و سروصدای خاله‌ها که مشغول آماده شدن و آرایش بودند. مامان‌‌جون همچنان فرمان می‌راند. پاپا را می‌دیدم که با پوست سرخ از گرمای آب و حوله‌ای که به سبک خودش می‌پیچید، از حمام بیرون می‌آمد. پوستش سفید بلوری بود با موهای سفیدتر از برفش آرام به اتاق می‌رفت و با کت‌شلوار و پیراهن کراواتی آراسته برمی‌گشت.

اوایل غروب کم‌کم مهمان‌ها می‌آمدند. اداواطوار نداشتند که دوره را به هم بزنند. مثل امروزی‌ها که دونفر آدم نمی‌توانند یک قرار مشخص و فیکس داشته باشند و منظم از مصاحبت و معاشرت هم لذت ببرند. کسی با دوره شوخی نداشت. حتا بعد از فوت هرکدامشان، بازماندگان در مقیاسی کوچکتر ادامه ‌دادند.

من، نوه‌ی بزرگ میزبان و عضو کوچک خانواده میانشان می‌چرخیدم. مثل یک شخصیت برجسته با من احوال‌پرسی می‌کردند و من از جلال و جبروتشان حظ می‌بردم. پاپای من قاضی دیوان عالی قضات بود و دو تایشان تیمسار قدیمی ارتش بودند، یکی کارمند عالیرتبه‌ی بانک زمان شاه  و دیگری پزشک.  خانم‌هایشان یکی از یکی زیباتر و آراسته‌تر. منش و کلامشان را دیگر هیچ‌جا ندیدم. آراستگی و احترامی که میانشان موج می‌زد، مثال‌زنی بود. در شادی‌ها کنار هم بودند و در غم‌ها شریک یکدیگر. رفاقتشان بینظیر بود. معرفتشان ستودنی.

عتیقه بودند. نه به معنی عامیانه‌ی آن. بلکه به معنی آنچه مربوط به دوران کهن است و دارای ارزش هنری و تاریخی. قیمتی بودند. وجودهای گرانبهایی که بعید می‌دانم مانندشان یافت شود.

مثل عزت‌الله انتضامی و محمدعلی کشاورز، داود رشیدی و نادره که عتیقه‌های دنیای هنر بودند، پدربزرگ و مادربزرگ‌هایمان دیگر تکرار نمی‌شوند.

این خاطرات عتیقه‌ی من است از آدم‌های باارزشی که گوهرهای این خاک بودند و حالا به معنی کلمه زیرخاکی شده‌اند. دلم تنگ می‌شود برای صفا و صمیمتشان. دلم لک می‌زند برای معاشرت‌هایشان. اما خوشحالم که چنین عتیقه‌هایی در موزه‌ی وجودم دارم که فروشی نیستند.

کاش من هم روزی عتیقه شوم در ذهن آدم‌های بعدی و خاطرات عتیقه‌ام بماند در دل‌ها.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

5 پاسخ

  1. افلیا جان!
    منو بردی به اون خونه. با اینکه نه اون سالها رو دیدم و نه اون خونه رو اما با خواندن این خاطره انگار منم بخشی از اون خونه و خاطره بودم.
    ازت ممنون بخاطر این تصویرسازی قشنگ.
    بدجوری به دلم نشست.

  2. افلیا چقدر زیبا بود مثل یک تکه فیلم.‌
    یکمم حسودیم شد اخه ما رابطه مون با آقاجان خوب نبود هنوزم نیست با اینکه ته دلم دوسش دارم اما خوب نیست و سعی میکنم دور و برش زیاد نچزخم که پرش به پرم نخوره. ولی دوسش دارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):