به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

خاطرات بیمارستانی

دو، سه هفته‌ای هست که می‌خواهم مقاله‌ای حسابی در مورد مدیریت درس‌آموخته‌ها بنویسم، اما هر هفته اتفاقی و ایده‌ای تازه آن را در صف نوشته‌ها به عقب می‌راند. کسی هم که نیست یقه‌ام را بگیرد که چرا عقب می‌اندازی و تعلل می‌کنی، چون آن هم مقوله‌ی مهمی در کارم است. اما مگر می‌شود بابا در اتاق عمل باشد و من بتوانم روی مبحثی تخصصی تمرکز کنم؟ همین که می‌توانم بنویسم جای شکر دارد. گفتم انتظار را می‌توانم با نوشتن بگذرانم و جالب است که از دیشب که اضطراب در وجودم بالا و پایین می‌رود، همه‌ی خاطراتم از بیمارستان در ذهنم چرخ می‌زنند.

از پله‌ها که می‌آیی بالا، لابی است. یک کافه روبرو و صندلی‌هایی برای انتظار. راست که بپیچی به سمت آزمایشگاه می‌روی، طبقه‌ی پایین درمانگاه‌های تخصصی و طبقات بالا هم یخش‌های تخصصی. آخرین طبقه، اتاق‌های جراحی است، طبقه‌ی پنج بخش اطفال، طبقه‌ی چهارم زنان و زایمان و الی آخر. بیمارستان مهر تهران واقع در خیابان زرتشت که من از هر طبقه‌اش خاطره دارم.

خیلی‌ها بیمارستان را دوست ندارند. من هم از بوی آن بیزارم. اما برعکس خیلی‌ها حس منفی به آن ندارم. شاید به خاطر عشق بابا به محل کارش است یا پذیرش این واقعیت که هم جای ازدست دادن است و هم محل بازگشت به آغوش عزیزان. بل‌اخره عمری آمده‌ام و رفته‌ام و از هر گوشه‌اش خاطره دارم.

آزمایشگاه که برایم مثل نقل و نبات است. هم آن زمان که برای چک‌آپ‌ سالیانه می‌آمدم و چه آن موقع که هرروز برای تست زردی بچه‌ها بعد زایمان منتظر جواب بیلیروبین بودم. من هیچ وقت آشنایی نمی‌دهم اما وقتی فامیلی را روی برگه‌ی آزمایش می‌خوانند، خودبخود شامل الطاف و مهر همه‌ی پرسنل می‌شوم.

رادیولوژی، اینجا که عین خانه‌ی فامیل می‌ماند. هروقت بابا را پیدا نکنی، باید در رادیولوژی دنبالش بگردی که پیش همکار سال‌های طولانی‌اش است. البته بگویم پدر من اصلن اهل نشستن نیست و کلن در رفت‌وآمد است. سونوگرافی‌اش حس لزج و ماموگرافی‌اش حس له‌شدگی دارد.

درمانگاه‌های تخصصی که زمانی ماهی یکبار و سالی n بار به ‌خاطر امورات بچه‌ها آمدم. پراز تکاپو، حرکت و صدا. پزشک‌هایی که دیر و زود می‌آیند. منشی‌هایی که مدیریت می‌کنند. پرسنل دیگر که لابلا کارشان را می‌کنند و مردمی که یا بیمارند یا همراه. بعضی تنها و بعضی با هیات بلندپایه آمده‌اند. چه ساعتهایی را اینجا منتظر پزشکان مانده‌ام. حداقل ۱۴ سال است که من و درمانگاه رابطه‌ای پیوسته و پایدار داشته‌ایم.

بخش زنان وزایمان را دوبار فتح کردم. هربار هم، یک شب تا صبح کل بخش در اختیارم بود. (به خاطر اینکه سزارینی‌ها را از صبح زود به صف می‌کردند.) شب ۲۴ فروردینی که ساعت ۲ بامدادش به زور با دردی که فکر می‌کردم، درد زایمان نیست، آمدم و سه ساعت بعد که مسیر اتاق درد تا اتاق زایمان را پیاده می‌رفتم، می‌گفتم: «نمی‌تونم راه برم، الان همین جا وسط راهرو به دنیا می‌آید!!!!» گفتند راه برو چون برای بچه خوب است. بار دوم شب ۲۸ اردیبهشت که کیسه‌ی آبم پاره شد و از ترس اینکه سزارین شوم، تمام مدت دعا می‌کردم، دردم بگیرد. بعد دردی گرفتااااا! چنان عربده‌هایی می‌کشیدم که شانس آوردم کسی نبود. فکر کنم صدایم تا عمق دیوارهای بیمارستان نفوذ کرد. هردو پسرهای کاکل زری و کاکل مشکی ۶:۳۰ صبح به دنیا آمدند.

بخش اطفال تنها جایی است که دوست ندارم هیچ‌وقت دیگر گذارم بیفتد. یک بار برای پسر بزرگم که به‌خاطر تب ویروسی چند روز بستری شد و بار دیگر برای دست پسر کوچک که نوک انگشتش تقریبن قطع شده بود. بطور کلی طاقت دیدن هیچ بچه‌ی بیماری را ندارم و حس پدر مادر‌های نگران را درک می‌کنم.

بخش جراحی جایی است که عین مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنی. زمانی‌که برای دست پسرم پشت در اتاق عمل منتظر بودم. آن موقع که بعد از عمل تب کرده بود و به‌هوش نمی‌آمد. برای مامانم که عمل تومور مغزی‌اش ۹ ساعت طول کشید و من ۹ ساعت تمام عین سگ وحشی پاچه‌ی همه را می‌گرفتم و امروز که نزدیک ۵ ساعت است منتظر اتمام عمل بابا بودم.

 بخش مراقبت‌های ویژه (ICU)، شاید باورتان نشود اما من و خانواده‌ام چهار ماه تمام هرروز به این بخش آمدیم و رفتیم. مادربزرگم به خاطر مشکل قلبی و ضعف ریه، چهار ماه بستری بودند. بابا و عمویم که دو پسر از ۵ پسرش در ایران بودند عین پروانه دور این مادر می‌چرخیدند و شبانه‌روز ازش مراقبت کردند. با خودم می‌گفتم اگر پسرهای من فقط نصف این عشق و محبت را به من داشته باشند، من خوشبخت‌ترین مادر عالم خواهم بود.

بخش‌های مراقبت از بیماران هم که تا دلتان بخواهد در این سال‌ها برای انواع عیادت‌ها از فامیل و غیره آمده‌ام. یکبار مهر سال ۸۷ بود که در یک طبقه مادربزرگم بستری بود و در طبقه‌ی دیگر شوهرخاله‌ی بابام. من عیادت را دوست دارم. بااینکه زمانی که خودم بستری بودم از شدت آمد و رفت‌ها آسایش نداشتم اما همیشه از دیدن آدم‌هایی که برای دیدنم وقت گذاشته بودند، خوشحال می‌شدم. شاید بیمار خسته شود اما انرژی‌ای که از دیدن دوستان و عزیزان می‌گیرد، لذت‌بخش است. البته از خاطره‌ی عیادت‌هایم نگم که یک‌بار برای پدربزرگم، وقتی پانسمانش را عوض می‌کردند، از حال رفتم و یک بار دیگر برای مامانم، وقتی بابا داشت تومور را برای همسر توضیح می‌داد، کلن بیهوش شدم. اگر به عیادتتان آمدم، آب‌قند داشته باشید.

فکر که می‌کنم می‌بینم اندازه‌ی یک کتاب خاطرات بیمارستانی دارم. می‌توانید بیمارستان ساسان، آراد و تهران‌کلینیک‌ را هم اضافه کنید. با این حساب فکر کنم نصف عمرم توی بیمارستان گذشته!

خلاصه بیمارستان جای بدی نیست. درست است که با بیماری و دورازجانتان مرگ  عجین است اما در عین‌حال زندگی‌بخش و امیدوارکننده نیز هست. کاری به اوضاع اقتصادی نابسامان و هزینه‌های درمان ندارم، اما صدها نفر در هر بیمارستان از خدمه گرفته تا پزشکان در حال کارند برای نعمت مهمی به نام سلامتی انسان.

بیمارستان به معنی جای بیمار است. بیمارانی که به امید بهبودی و سلامتی می‌آیند و بیش از اینکه ازدست بروند، سلامت خود را بدست می‌آورند. شاید کلمه‌ی شفاخانه لغت بهتری برای آن باشد.

خاطرات بیمارستانی‌ام را که  مرور می‌کنم، بیشتر سپاسگزار همه‌ی زحمات کادر درمان هستم، به وجود پدرم (پزشک) و مادرم (پرستار) افتخار می‌کنم و برای همه‌ی بیماران شفا و سلامتی مستدام آرزو می‌کنم. امید که کارتان به بیمارستان و دکتر نیفتد اما اگر هم افتاد، یاد این مقاله بیفتید و خاطراتش را جور دیگری ببینید. باشد که شکرگزار سلامتی‌ و کسانی که حافظ آن هستند، باشیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. جالب بود افیلیا جان. ان‌شاءالله خداوند همه بیماران را مورد لطف وعنایت خودش قرار بده‌. برای تمام کاردرمان بویژه پدر گرامی‌تان آرزوی سلامتی دارم.

  2. یاد خاطراتم افتادم. موافقم شفاخانه کلمه‌ی بهتریه👌
    برای همه آرزوی سلامتی می‌کنم🙏🏻🙏🏻
    افلیای عزیزم همیشه کنار خانواده‌ی گرامی سلامت باشید🌸🌸🙏🏻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):