به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

خاطرات اسباب‌کشی

به آن اثاث‌کشی هم می‌گویند و من از هر نوعش بیزارم. نمی‌توانم روی کاغذ آن حجم از انزجار و تنفری را که از اسباب‌کشی دارم، بیان کنم. هم از اسباب‌کشی خودم بدم می‌آید و هم از دیگران. وقتی می‌شنوم بنده خدایی اسباب‌کشی دارد، تنم می‌لرزد.

شاید بگویید چرا؟ به تو چه آخه! چون بعضی آدم‌ها بعد از اسباب‌کشی، آدم سابق نمی‌شوند. اسباب‌کشی آدم را مستهلک می‌کند. انرژی روانی آدم را می‌گیرد و وسایل زندگی را داغان می‌کند. شنیدم که هر سه بار اسباب‌کشی برابر یک آتشسوزی است.

این انزجار من از این عمل شنیع شاید به دوران کودکی برمی‌گردد. آن زمان که در قزوین زندگی می‌کردیم و پدر دوران طرحش را می‌گذراند. بااینکه خیلی کوچک بودم اما یادم هست که چندین بار خانه عوض کردیم و من خانه‌ها را به رنگ درهایشان می‌شناختم. خانه در سفیده، خانه در سیاهه که خیلی بزرگ بود و دوبلکس و من یک بار از پله‌های سنگی‌اش قل خوردم و افتادم. یک بار هم دستم ماند لای در بزرگ آهنی میان هال و ناهارخوری، یک بار هم موش آمد توی اتاق پذیرایی‌اش.

با اینکه احتمالن به دلیل کوچکی، کار خاصی نمی‌کردم اما قطعن حس‌های بد مامان و بابایم برای این جابجایی‌ها به من هم منتقل شده بود. تا اینکه برگشتیم تهران و چندین سال در طبقه‌ی بالای مامان‌جونم(مادربزرگ مادری) ساکن بودیم. بعد هم که نقل مکان کردیم، رفتیم به خانه‌ای طبقه پایین مامی‌جونم (مادربزرگ پدری). این بار هم بد نبود. من همیشه عاشق جاهای جدید و تجربه‌های تازه هستم.

انزجار از اسباب‌کشی، بعد از چندبار جابجایی خودم بعد از ازدواج خود را نشان داد. احتمالن به این دلیل که این بار مجبور بودم بخش بزرگی از کار را خودم انجام بدهم. دیگر نمی‌شد نگاه کرد و بقیه کارها را انجام دهند. از گشتن دنبال خانه بگیر تا جمع کردن یک خانه پراز اثاث و بعد پهن کردن آن در جای تازه.

موقع ازدواج آدم حالی‌اش نیست. هیجان زندگی مستقل و حال‌وهوای آن اوایل مانع دیدن حقایق منحوس جابجایی می‌شود و با کلی کم و کسری‌های خانه و زندگی می‌سازد. اما دفعات بعدی، کم‌کم خوشگلی‌ها کنار می‌روند و واقعیت تلخ خودش را نشان می‌دهد.

دفعه‌ی دوم بعد از ازدواج هم خیلی بد نبود. چون از خانه‌ای کوچک می‌رفتیم به خانه‌ای بزرگ. خیلی بزرگ‌تر از دو نفر. همان خانه‌ی کودکی‌ام، بالای خانه‌ی مامان‌جون. طبیعی است که هیجان بازگشت به محل امن و آسایش کودکی، خستگی‌های جابجایی را از بین می‌برد.

اما دفعات بعدی!

یک بار پسر اولم یک ساله بود که جابجا شدیم. بار بعدی، پسر دومم را باردار بودم و می‌خواستیم برای آمدن او به خانه‌ای بزرگ‌تر نقل مکان کنیم. بااینکه کمک داشتم اما همچنان بار اصلی خیلی از کارها با وجود یک بچه‌ی سه ساله و یکی هم در شکم، روی دوشم بود. یاد آن موقع که می‌افتم، خسته می‌شوم.

بار بعدی و آخرین بار تا این لحظه هم، جابجایی به خانه‌ی خودمان بود. چون محل قبلی اجاره بود. این بار هم خیلی بهم سخت گذشت. با وجود دو تا بچه‌ی کوچک و کوهی از وسایل. اسباب‌بازی‌ها، لباس‌ها و لوازمی که انگار تمامی نداشتند.  فرق می‌کند زمانی که یک خانواده دو نفره جابجا می‌شوند تا وقتی که یک خانواده‌ی ۴ نفره با دو بچه‌ی کوچک نقل مکان می‌کنند. بچه‌هایی که نه تنها نمی‌توانند کمک بکنند، بلکه هرچه جمع کردی را دوباره برای بازی بیرون می‌ریزند.

خلاصه بار آخر به قدری به من سخت گذشت که گفتم دفعه بعدی اگر درکار باشد، فقط خانه‌ی مبله می‌آیم. حتا لباس‌هایم را حال ندارم، جمع کنم. می‌روم لباس نو می‌خرم.

اسم اجار‌ه‌نشینی یا جابجایی که می‌آید، رسمن کهیر می‌زنم. بااینکه به دفعات اجاره‌نشین بوده‌ایم، اما همیشه صاحب‌خانه‌های خوب داشته‌ایم و هرگز به دلایل مالی یا زور بلند نشدیم. هربار که جابجا شدیم، خواسته‌ی خودمان بود و برای بهتر شدن زندگی. با این حال از جابجایی بیزارم.

متاسفانه، اجاره‌نشینی در تهران سخت بوده و سخت‌تر هم شده است. ۵۱ درصد تهرانی‌ها اجاره‌نشین هستند و این عدد وحشتناکی است. بخصوص برای سیستم معیوبی که با تورم نسبت مستقیم دارد و مردم مجبورند، هر سال به دلیل افزایش اجاره‌ها و پول‌های پیش جابجا شوند.

زمانی می‌شد برای خرید خانه برنامه‌ریزی کرد. حداقل می‌شد امید داشت که با تلاش،کار و البته وام و کمی ملاحظات مالی می‌توان خانه‌دار شد. اما امروز به قدری فاصله‌ی درآمدها با قیمت خانه‌ها زیاد شده است که فکر نکنم جز قشر بسیار مرفه و کسانی که درآمدهای آنچنانی دارند، کسی بتواند خانه بخرد. حتا کسی که خانه دارد هم نمی‌تواند به تبدیل به احسن فکر کند.

موقت در جایی زندگی کردن، حس بدی دارد. جابجایی به دلیل مسائل مالی، درد دارد. از محل آشنا و همسایه‌ها و مغازه‌های آَشنا دور شدن، رنج‌آور است. دیگر از گم شدن وسایل و آسیب دیدن لوازم نگویم که هرآن کس که یک بار اسباب‌کشی کرده باشد، می‌داند.

این خاطرات را نوشتم برای اینکه اول شکرگزاری کنم برای همه‌ی سقف‌هایی که زیرشان خاطرات بسیاری برایم رقم خوردند. یاد همه‌ی آن خانه‌ها به خیر، مخصوصن خانه‌ی مامان‌جون در ۱۶ متری اول مجیدیه، روبروی قنادی کاج که چند سالی است خراب شده است و جای گودش همچنان خالی است. (گویی روح مامان‌جون راضی نبود.)

دوم به یاد بیاورم تمام تلاش‌های پدر و مادرم، خودم و همسرم برای سقف‌هایی که بالای سرمان بود. آن زمان که پدرم و همسرم ساعت‌ها کار می‌کردند و از همان خانه و خانواده دور بودند. ملاحظه‌هایی که مامانم و خودم در مدیریت هزینه‌ها و برنامه‌ریزی می‌کردیم. امروز که زیر سقفی از خودمان نشسته‌ایم، مدیون زحمات دیروزهاست.

در پایان خاطرات جابجایی‌ام، فقط می‌توانم دعا کنم برای همه که در خانه‌های مورد علاقه‌ی خود که مالکشان هستند، زندگی کنند. باشد که همه‌ی آنهایی که تلاش می‌کنند، صادقانه و خالصانه زحمت می‌کشند، سقفی از خود برای خود و خانواده‌شان داشته باشند.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):