به وب سایت یک نویسنده‌مهندس خوش آمدید

با کمک من، نام‌تان بیش از جان‌تان زنده خواهدماند.

خاطرات دزدی

منظور از خاطرات دزدی این نیست که من خاطرات دیگران را دزدیده‌ام و به نام خودم می‌خواهم بیاورم. هرچند که خیلی از ما خاطرات زیادی از تعریف‌های دیگران در حافظه داریم و اگر اراده کنیم می‌توانیم خودمان را جای دیگران بنشانیم و تجربه‌های دیگران را به نام خود بزنیم. جایی خوانده‌ام که هر کسی چند خاطره دارد که ساخته و پرداخته‌ی ذهنش است و واقعیت ندارد. چه بسا تجربه‌های دیگران در ساختن چنین خاطراتی موثر باشند.

خیلی وقت‌ها هم وقتی کسی خاطره‌ای تعریف می‌کند که می‌پسندیم و دوست داریم خودمان هم آن را تجربه کنیم. آن وقتها هم مثل قهرمان کتاب‌هایی که می‌خوانیم، خود را جای آن نفر می‌گذاریم که به فلان سفر رفته یا فلان تجربه را داشته است. این‌ها همه می‌توانند خوراک رویاپردازی باشند و محرکی برای خاطره‌سازی واقعی، نه صرفن تحریف تجربیات دیگران.

اما اینجا منظورم از خاطرات دزدی، دقیقن خاطرات مربوط به دزد و عمل شنیع دزدی است. شاید فکر کنید که یک نفر چون من چقدر می‌تواند خاطره‌ی دزدی داشته باشد که به آن یک مقاله اختصاص دهد؟ شگفت‌زده خواهید شد، وقتی برایتان تعریف کنم.

اولین خاطره‌ی دزدی‌ام، مربوط به سال‌های دبیرستان است. عصرها کلاس زبان می‌رفتیم و وقتی به خانه می‌رسیدیم، هوا تاریک بود. یکی از این شب‌ها، وقتی به خانه رسیدیم من طبق عادت، زنگ واحدمان را زدم که اگر بابا خانه بود در را باز کند و معطل کلید درآوردن مامان نشویم. نگو، همین زنگ زدن ما را از مواجهه با دزد حفظ کرد. وقتی وارد خانه شدیم دیدیم که اتاق‌ خواب‌ها همگی به هم‌ریخته است. تشک تختم وارونه، همه‌ی کشوها کف زمین ریخته و … . خیلی صحنه‌ی بدی بود. خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم که جعبه‌ی طلاهای دم‌دستی که دستبند مورد علاقه‌ام درآن بود را برده است. دستبندی بود بافته و ظریف از رشته‌های طلای سه رنگ. معلوم شد که از پنجره آمده است. همین سبب شد که پنجره‌ها را را حفاظ بزنیم.

سال ۱۳۸۰ یا ۸۱ هم موبایلم را در دانشکده‌ی عمران پلی‌تکنیک دزدیدند که آن را در ستون بتن مگر (ستون ۲۶) شرح داده‌ام.

دزدی بعدی، سال ۱۳۸۸ بود. من نزدیک به ۹ ماهه باردار بودم. تعطیلات عید بود و مامان، بابا و خواهر سفر بودند. من روز یکشنبه به خانه‌شان سر زدم. دفعه‌ی بعد که پنجشنبه بود، وقتی رفتیم، دیدم در قفل نیست. وارد که شدم از دیدن اینکه کشوی اتاق خواهرم باز است، تعجب کردم. رفتم آن را چک کنم که همسر گفت، دزد آمده است. آن زمان گاوصندوق داشتند و قشنگ رفته بود سراغ گاوصندوق و با فراغ بال و فرصت در آن را باز کرده بود. البته جز مدارک و چند تکه طلا چیز دیگری نبود. معلوم شد کلید داشتند و ماجراهای بعدش بماند. من فقط ترسیدم که مبادا ماشین بابا را برده باشد، چون سوئیچ در کشو بود. گفتم اگر ماشین را برده بود، من همانجا می‌زاییدم.

دزدی سوم، همین سال گذشته، خانه‌ی خودمان بود. البته خدا را صدهزارمرتبه شکر موفق نشده بود که قفل کتابی را باز کند. قفل شکسته بود، حتا خودمان هم نتوانستیم وارد خانه شویم. اما طبقه‌ی دوم را حسابی صفا داده بود و چیزهای جالبی برده بود. علاوه بر پول و طلا، لباس، عطر، کفش و لوازم آرایش هم برده بود.  این یکی را هم حدس زدیم که ممکن است(درحد گمان پرستار همسایه‌ دیگرمان باشد. چون این همه سال هیچ اتفاقی نیفتاده بود و پرستاران زیادی در آن واحد رفت‌وآمد می‌کردند. اما امکان اثبات وجود نداشت. بنابراین ما هم ملاحظات ایمنی خانه و ساختمان را افزایش دادیم.

مجدد همین سال گذشته، ضبط ماشینمان را هم، وقتی کنار خیابان پارک بود، زدند. برای جلوگیری از آفتاب استثناً، بعد قرنی سایبان را گذاشتم. همین کار را راحت کرده بود. قفل در سمت شاگرد را باز کرده بود و ضبط نازینم را برد. برای جلوگیری از آسیب‌های روانی و البته مالی آتی، یک ضبط کاملن معمولی و ارزان نصب کردیم.

کارگری هم داشتیم که سال‌ها در خانه‌های اعضای خانواده کار می‌کرد و معتمد خانواده بود. اما بعد طی یک مچ‌گیری در منزل خاله‌ام، مشخص شد که ریزریز از اینور و آنور کش می‌رفته. انگار خرجش زیاد شده بود. او را هم کاریش نکردند. رفت و دیگر پیدایش نشد.

متوجه شدید خاطرات دزدی چیست؟

اما چه حسی داشتم زمانی که هرکدام از این اتفاقات افتاد؟ نمی‌دانم چرا، اما من با اینکه بسیار آدم هیجانی و جوشی‌خروشی‌ای هستم، در مواقع بحران بسیار خونسرد و آرام می‌شوم. در مورد هرکدام از این دزدی‌ها هم ابتدا از دیدن نشانه‌ها، یک حس کنجکاوی پیدا می‌کردم، اینکه بدانم چه اتفاقی افتاده و حالا باید چه کار کنم. هیچ وقت نترسیدم یا بعد از آن مضطرب نشدم. از آسیب به مالم ناراحت می‌شدم اما سریع می‌پذیرفتم، اتفاقی است که افتاده و از دست من خارج بوده است. اما دزدی که وارد خانه می‌شود، علاوه بر مال تا مدتی حس امنیت را هم از اعضای خانواده می‌رباید.

من از دو چیز خیلی بدم می‌آید و سعی می‌کنم که انجامشان ندهم. یکی دروغ و دیگری دزدی. در عین حال می‌دانم که همه‌ی ما هردو را در زندگی‌مان داریم. چه بسا بیش از همه به خود دروغ می‌گوییم یا از خودمان دزدی می‌کنیم. بیشتر نه‌هایی که باید به دیگران بگوییم. بیشتر کارهایی که به زور برای بقیه انجام می‌دهیم. تصورهای غلطی که از آدم‌ها داریم، درحالی که آنها، کسی نیستند که ما می‌پنداریم. کتاب «دروغ‌هایی که به خود می‌گوییم» نوشته‌ی جان فردریکسون، ترجمه‌ی علیرضا منشی را بخوانید. بسیار در این زمینه کتاب روشنگری است.

از طرفی تلف کردن وقت دیگران، استفاده از زحمت دیگران بدون قدردانی از آنها، کارفرمایی که در حق کارمندش کوتاهی می‌کند، سواستفاده از علاقه‌ی دیگری، گران‌فروشی، کم‌فروشی، اطلاعات ناقص دادن، گمراه کردن و بسیاری مثال‌های دیگر مصداق دزدی از دیگران هستند.

شاید ما مال کسی را ندزدیم اما در معرض صدها موقعیت هستیم که می‌تواند دزدی باشد. پس باید حواسمان را جمع کنیم و مچ خودمان را بگیریم.

امید که جان و مالتان در امان باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):